تغییر سیستم در روش مبارزه
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.

دسامبر سال 2006 بود که به غرب عراق اعزام شدیم. این سومین اعزامم به این کشور بود. در چرخشی که در فرماندهی‌ام پیدا کرده بودم با CIA همکاری نزدیکی داشتم.
این‌بار اما حس خوبی داشتم، چرا که دوباره به کمک دوستان قدیمی‌ام آمده بودم. این کار به مراتب برایم خوشایندتر بود تا اینکه به این آژانس اطلاعاتی کمک کنم و به جنگجویان افغانی آموزش دهم. با واحدهای مختلفی کار کرده بودم، اما کار کردن با این بچه‌ها مزه دیگری داشت؛ زیرا همه از یک جنس بودیم. گروهان من در نزدیکی مرز سوریه و نزدیک شهرهایی که نامطبوع بودند فعالیت می‌کردند. جایی مثل رمادی که برای القاعده مثل خانه شده بود. کار ما این بود که پیک‌هایی را که برای جنگجویان خارجی اسلحه و خبر می‌آوردند هدف قرار دهیم.
نیروی دریایی در استان الانبار از گروهان ما درخواست کرده بود اگر می‌توانیم در عملیات پاکسازی مشارکت کنیم و هم اینکه خانه‌های این روستا را زیر نظر بگیریم. این روستا تبدیل به محلی امن برای شورشی‌ها شده بود. براساس اطلاعاتی که به دست آورده بودیم، چندین رهبر شورشی نیز در نزدیکی مرکز شهر باقیمانده بودند. نقشه‌ای که قرار بود پیاده شود این بود که در نیمه‌های شب چند تا از خانه‌ها را مورد هدف قرار بدهیم و در این فاصله هم نیروی دریایی روستا را به محاصره خود درآوریم تا اینکه صبح پس از عملیات ما را مرخص کنند.
بچه‌ها به دور «بلک هاوک» جمع شده بودند، اما به‌شدت مبارزه می‌کردم که خودم را گرم نگه دارم. ما در این جنگ از سگ‌های مهاجم استفاده می‌کردیم. این سگ‌ها کمک بزرگی بودند، زیرا هم به این روش بمب‌ها را کشف می کردیم و هم اینکه
می توانستیم رد مبارزان القاعده را پیدا کنیم.
سعی کردم که سگ را به طرف خودم بکشم و روی پایم بنشانم تا اینکه کمی گرم شوم. هربار که می‌خواستم که او را نزدیک خود کنم، مربی‌اش سگ را از من دور می‌کرد.
زمانی که هلی‌کوپتر 4 مایل دورتر از روستا پیاده‌مان کرد از سرما، یخ زده بودم. چشمانم را خوب پوشاندم تا گرد و غبار داخلش نشود. هلی‌کوپتر با شدت زیاد ارتفاع گرفت و از ما دور شد. با اینکه پرنده آهنین چند مایلی دور شده بود هنوز صدایش می‌آمد. او باید به آشیانه‌اش که پایگاه هوایی الاسد بود بازمی‌گشت. سعی می‌کردم که پاها و دست‌هایم را مالش دهم تا گرم شوم. تا زمانی که سازمان‌دهی شدیم تا حرکت کنیم مشغول این کار بودم.
با اینکه پیش از این دوبار دیگر به عراق اعزام شده بودم، این‌بار با باقی دفعات فرق کرده بود.دشمن خودی نشان داده بود.
نیروی ویژه دریایی ایالات متحده سعی می‌کرد بهترین کارها را انجام دهد، ما هم این را پذیرفته بودیم. این‌بار به جای اینکه مستقیما بر بالای خانه‌ای فرود بیاییم، مثل گذشته که بر این منوال استوار بود، 4 مایل دورتر از روستا پیاده شده بودیم و به آرامی باید به سمت هدف حرکت می‌کردیم. با این روش دشمن از حضور ما خبردار نمی‌شد. ما دو روش داشتیم سریع و پر سروصدا که دشمن را به این طریق غافلگیر می‌کردیم. دوم اینکه آرام و بی‌سر و صدا به سمت هدف حرکت می‌کردیم و دشمن را در زمان طولانی‌تری غافلگیر می‌کردیم. ما سیستم را از روش اول به روش دوم تغییر داده بودیم. در روش دوم، به نرمی و گاهی اوقات خیزان خیزان به خانه‌هایی که دشمن در آنجا لانه کرده بود می‌رفتیم و به آرامی بر بالای تخت‌خواب‌هایشان حاضر می‌شدیم و با اشاره بیدارشان می‌کردیم و به این طریق نمی‌توانستند که خود را برای تلافی آماده کنند.
اما حرکت به سمت خانه‌های دشمن چندان آسان نبود، به‌ویژه اینکه اگر این عملیات در یک شب زمستانی می‌خواست اتفاق بیفتد. زمانی که به سمت روستا در حال حرکت بودیم، باد به داخل لباس‌های نظامی‌مان نفوذ می‌کرد. من در پیشانی گروهان قرار گرفته بودم و نقش «سرگشت» را داشتم.
یکی از درس‌های کلیدی که در دوران آموزشی در نیروی دریایی ویژه ایالات متحده دیده بودم، این بود که در موقعیت‌های ناراحت‌کننده نیز آرام باشم. این درس را زمانی که نزد پدرم در آلاسکا هم آموزش می‌دیدم، تمرین می‌کردم.
زمانی که با سرمایی در عراق مواجه می‌شدم، ذهنم سریعا به یاد سرمای آلاسکا می‌افتاد. همیشه صدای ماشین برف‌روب در گوشم می‌پیچید که با پدرم سواره به سمت تله‌ها حرکت می‌کردیم. تله‌هایی که مایل‌ها دورتر از روستا بود و در دل طبیعت وحشی آلاسکا بارگذاری شده بودند.