پیشنهادی برای فرار از گرمای سوزان شهر
«هفتچشمه» در سه ساعتی پایتخت
نیوشا امینیان
راهنمای تور
اگرچه تا پایان تابستان چیزی باقی نمانده اما هنوز هم بسیاری از گردشگران دنبال مقاصدی هستند که آب و هوای خوبی داشته باشد؛ جایی که گرمای شهرها تعقیبشان نکند و بتوانند به طبیعت هم نزدیک باشند. اینها خواستههای یک گروه از مسافرانی بود که همگی خانم بودند و تجربه زیادی هم از سفرهای طبیعتگردی نداشتند. آنها میخواستند روزی را کنار هم در جایی خوش آب و هوا بگذرانند و از آب و هوا لذت ببرند. ضمنا نمیخواستند سفرشان به جای خیلی دوری باشد. مقاصد گوناگونی را با توجه به شرایط همسفرانم بررسی کردم و در نهایت ما کولههایمان را برای منطقهای بهنام «هفت چشمه» بستیم.
نیوشا امینیان
راهنمای تور
اگرچه تا پایان تابستان چیزی باقی نمانده اما هنوز هم بسیاری از گردشگران دنبال مقاصدی هستند که آب و هوای خوبی داشته باشد؛ جایی که گرمای شهرها تعقیبشان نکند و بتوانند به طبیعت هم نزدیک باشند. اینها خواستههای یک گروه از مسافرانی بود که همگی خانم بودند و تجربه زیادی هم از سفرهای طبیعتگردی نداشتند. آنها میخواستند روزی را کنار هم در جایی خوش آب و هوا بگذرانند و از آب و هوا لذت ببرند. ضمنا نمیخواستند سفرشان به جای خیلی دوری باشد. مقاصد گوناگونی را با توجه به شرایط همسفرانم بررسی کردم و در نهایت ما کولههایمان را برای منطقهای بهنام «هفت چشمه» بستیم.
چگونه رفتیم؟
هفت چشمه در جاده چالوس قرار دارد و راه رسیدن به آن هم بسیار ساده است. صبح زود در یکی از میدانهای شهر قرار گذاشتیم و بعد از رسیدن تمام همسفران و گذاشتن وسایل در صندوق ماشین به سمت جاده کرج رفتیم. بعد از رسیدن به پل «کلاک» مسیرمان را به سمت جاده چالوس ادامه دادیم. کمی تا ساعت هشت صبح مانده بود که در یکی از رستورانهای زیبای جاده چالوس توقف کردیم. رستوران تختهایی را برای نشستن در کنار رودخانه تعبیه کرده بود. آب رودخانه با قدرت و شدت میگذشت و صدای آن با نوای پرندگان آمیخته شده بود. کمی بعد صبحانههای رنگارنگمان هم رسید؛ پنیر، املت، نیمرو و البته نان گرم که آغازی مناسب برای سفرمان بودند. حدود یک ساعت بعد دوباره به جاده بازگشتیم. قبل از روستای ارنگه و در کیلومتر 17 جاده چالوس تابلوی هفتچشمه را دیدیم. اتوبوس به آرامی کنار جاده آمد و ما هم بعد از برداشتن وسایل قسمت اصلی سفرمان را آغاز کردیم.
سرما در تابستان
برای ورود به جاده هفتچشمه باید بهازای هر نفر ورودیهای را به باغی که در ابتدای مسیر بود میپرداختیم. بعد از گذر از آن باغ از چند پله عبور کردیم. حدود 15 دقیقه بعد دیگر از باغ، خانهها و جاده خبری نبود بلکه طبیعتی بکر و باور نکردنی تمام چشماندازهای اطراف ما را فرا گرفته بود. مسافرانم باورشان نمیشد که با طی کردن حدود سه ساعت از خانههایشان چنین جایی وجود دارد. ما از زیر سایه درختان تنومندی میگذشتیم و در پایین جاده یک آبشار رفیع و پر خروش را میدیدیم. از سمت دیگر جاده هم رودخانه خروشانی در جریان بود. لابهلای درختان بوتههای تمشک و گلهای وحشی هم دیده میشدند. هوا آنقدر خنک بود که دختران کوچکتر گروهمان سردشان شده بود. آبشار زیبا و درختان سر به فلک کشیده چند باری ما را برای عکاسی متوقف کردند. بهجز ما گروههای دیگری هم آنجا بودند و از آب و هوا لذت میبردند که بیشترشان خانوادههایی بودند که از شهرهای اطراف میآمدند. کمی بعد از روی یک پل چوبی گذشتیم و به مسیرمان در کنار دیواره یک کوه ادامه دادیم. بعد از حدود نیم ساعت کسانی که نمیتوانستند جلوتر بیایند، در کنار رودخانه فرشی انداختند و نشستند. من و بقیه تیم هم وسایلمان را پیش آنها گذاشتیم تا بدون بهدوش کشیدن کولههایمان مسیر را ادامه بدهیم.
آب بازی در حوضچه اکنون
بعد از سپردن کولههایمان به همسفران، به جاده کنار رودخانه بازگشتیم. راه کمی باریکتر شده بود و برای عبور از بعضی قسمتها باید به همدیگر کمک میکردیم. بعد از حدود بیست دقیقه به جایی رسیدیم که جاده تمام میشد و میتوانستیم «هفت آبشار» را ببینیم. با کمک گرفتن از تنه قطور چند درخت از جاده پایین آمدیم و کنار رودخانه ایستادیم. حالا نمای بسیار زیبایی روبهروی چشمهایمان بود؛ کوهستانی رفیع و هیجانانگیز، آبی زلال و هفت چشمه کوچک و بزرگ که از دیوارهای سنگی فرو میریختند. برای طی کردن بقیه مسیر باید به داخل آب میرفتیم. جریان آب بسیار آرام بود و آنقدر سرد که انگار همین الان برف سر کوهها آب و وارد رودخانه شده بود. بعد از طی کردن مسیر به قسمتی رسیدیم که هم امن بود و هم عمق مناسبی برای آببازی داشت. با اینکه همسفرانم تقریبا همگی بیش از چهل سال سن داشتند اما با شور و اشتیاق فراوان از پیشنهاد آببازی استقبال کردند. همگی در حوضچهای که سنگهای صیقلخورده آنرا درست کرده بودند، جمع شدیم. چند دقیقه بعد تقریبا هیچکسی از گروه ما نبود که توانسته باشد از این بازی مهیج دست بکشد و در آببازی شرکت نکند. آب خنک، آسمان آبی و صاف و صدای خنده همسفرانی که در کوهستان پیچیده بود، همگی به اندازهای وصف نشدنی به ما انرژی و شادی داده بود. بالاخره بعد از یک ساعت توانستم همه را راضی کنم که از آب به سمت آفتاب بیایند. کمی بعد گرمای خورشید ما را به حالت اولی که قبل از ورود به رودخانه داشتیم بازگرداند و آماده شدیم که به بقیه همسفرانمان که کمی دورتر از ما نشسته بودند، ملحق شویم.
سفرهای از جنس عشق
با بازگشت ما موقع ناهار فرا رسید. بقیه زیراندازها را کنار هم پهن کردیم و کمکم ناهارهای خوش و آب رنگی روی سفره رسیدند. بیشتر همسفرانم خانمهای خانهدار بودند و هر کدام با سلیقه بسیار، ناهار آن روز را آماده کرده بودند؛ انواع کوکوها، اسنکهایی که با مواد غذایی سالم درست شده بود و تنقلات دیگری که سفره را حسابی رنگین کرده بود. بعد از ناهار دور هم نشستیم و با هم درباره سفرها، شیوه اقامت در طبیعت و راههایی که میتوانیم از محیط زیست حفاظت کنیم، صحبت کردیم. برایم بسیار باارزش بود که میتوانستم با مادرانی صحبت کنم که یک روز را برای سفر کردن انتخاب کرده بودند. آنها مادرانه با طبیعت برخورد میکردند و وقتی بعد از چند ساعت تصمیم گرفتیم دیگر وسایلمان را جمع کنیم و به سمت مقصد بعدی برویم تا شعاع زیادی، تمام زبالهها را از روی زمین جمع کردند و بعد آماده حرکت شدند.
دیدار با بونسای چند هزار ساله!
حدود یک ساعت بعد همگی در اتوبوس نشسته و آماده حرکت بودیم. جاذبه دیگری که قرار بود از آن بازدید کنیم، بقعه متبرکی در منطقه «آتشگاه» بود. برای رفتن به آنجا باید از هفتچشمه به سمت تهران میرفتیم و بعد در خروجی که به آتشگاه میرسید، از جاده چالوس خارج میشدیم. حدود نیم ساعت بعد ما به ابتدای جاده آتشگاه که منطقهای ییلاقی و یکی از روستاهای استان البرز است، رسیدیم. قدمت این روستا به دوره ساسانیان میرسد و جاذبههای فرهنگی و طبیعی متنوعی در آن برای گردشگران وجود دارد. پیچهای تند جاده اجازه نمیداد که خیلی سریع حرکت کنیم. اما هرچه بالاتر میرفتیم به زیباییهای دو طرف جاده اضافه میشد؛ دشتهای وسیع، گلههای گوسفندان و باغهای سرسبزی که چون نگین زمرد در لابهلای کوه خودنمایی میکردند. در گوشه و کنار جاده میتوانستیم خانوادههایی را ببینیم که با ماشینهای شخصی، خودشان را به اینجا رسانده بودند و در نمایی فوقالعاده روز تعطیل را در دامان طبیعت میگذراندند. یک ساعت بعد ماشین روبهروی یک ساختمان قدیمی ایستاد. آنجا بقعه «پیرپیران» بود.
مقبره پیرپیران ساده و بیآلایش بود و قدمت آن به قرنها پیش بازمیگشت. کنار مقبره یک درخت زیتون بود که مطابق با تابلویی که کنارش نصب کرده بودند، بیش از دو هزار سال قدمت داشت. آن درخت بسیار شبیه به گلدانهای بنسای بود و برای حفاظت دورش را یک توری کشیده بودند. این مقبره برای افراد محلی، بسیار مقدس بود و کسانی که آنجا بودند برایمان گفتند که زیارت بقعه پیرپیران را در طول سال ترک نمیکنند. همسفرانم وضو گرفتند و در مقبره برای خواندن نماز جمع شدند. حوالی عصر بود و نسیم ملایمی برگهای درختان تنومند را نوازش میکرد. نماز تمام همسفرانم تمام شد و ما آماده رفتن شدیم.
فیلم با طعم سفر!
جاده آتشگاه از ترافیک سنگین جاده چالوس بسیار دور بود و ما بدون گرفتار شدن در شلوغیهای آخر هفته راهمان را به سمت کرج ادامه دادیم. کمی بعد تصمیم گرفتم کمی درباره فیلمهای مستندی که درباره ایران ساخته شده است با همسفرانم صحبت کنم. برایشان از روزهایی گفتم که مستندسازان با سختی و مشقت از جاذبههای طبیعی و فرهنگی ایران فیلمهای ارزشمندی تهیه میکردند. درباره باقیمانده هلیکوپتر مستندسازی که در سالهای خیلی دور با سیمهای اطراف سد کرج برخورد کرد و برای همیشه آنجا متوقف شد نیز با هم گفتوگو کردیم. بعد درباره ارزش ساختن مستندهایی صحبت کردیم که فیلمبرداران گاهی زندگیشان را برای ثبت آنها به خطر میاندازند؛ فیلمهایی که برای ساختن دقیقه به دقیقه آنها زحمات بسیاری کشیده شده و انسانهای بیشماری خطرات مهلکی را به جان خریدهاند. قبل از تاریکی هوا به محلی که صبح در آن جمع شده بودیم، بازگشتیم و موقع خداحافظی رسید. قبل از آنکه از ماشین پیاده شویم برای همسفرانم گفتم که هر سفر تجربه و رویدادی منحصربهفرد است. اگر راهنمایی هزارانبار هم به مقصدی برود، باز هم میتواند بهخاطر حضور مسافران جدید، از آنجا لذت ببرد و این همسفران هستند که سفرها را زیبا و خواستنی میکنند. از همسفرانم برای ساختن آن روز زیبا تشکر کردم و از تمامشان قول گرفتم که هرگز لابهلای روزهای زندگی سفر کردن را از یاد نبرند.
ارسال نظر