گزارش زندهیاد جلال آلاحمد از یک سفر
یک شب بیدارمانی در ایستگاه راهآهن زوریخ
محمدحسین دانایی
یکی از تفریحات جدی و حتی جدیتر از کارهای جدی زندهیاد جلال آلاحمد سفر بود و به همین علت، در طول عمر کوتاهش به سفرهای زیادی رفت؛ هم سفرهای کوتاه و هم بلند، هم پیاده و هم سواره، هم داخلی و هم خارجی. سفرنامههایش هم از جمله بهترین آثاری هستند که از او باقی ماندهاند، شاهبیت سفرنامههایش هم بخشهای گزارشی آنهاست؛ گزارشهایی دقیق، عمیق، موشکافانه، چندبعدی و تفکربرانگیز و تاییدکننده این واقعیت که به قول خواجوی کرمانی:
هر سفری را خطری در ره است
هر خطری را خبری در ره است
آنچه در زیر میخوانید، بخشهایی از گزارش زندهیاد جلال آلاحمد از یک شب بیدارمانی در ایستگاه راهآهن زوریخ (سوئیس) در جریان اولین سفر او به اروپاست؛ سفری به همراه همسرش، سیمین دانشور که از روز ۱۰ تیر ۱۳۳۶ شمسی با پرواز ایرفرانس از تهران به بغداد شروع شد و پس از دیدن شهرهای بیروت، رم، پاریس، زوریخ و وین در ۴ مهر ۱۳۳۶ به پایان رسید.
محمدحسین دانایی
یکی از تفریحات جدی و حتی جدیتر از کارهای جدی زندهیاد جلال آلاحمد سفر بود و به همین علت، در طول عمر کوتاهش به سفرهای زیادی رفت؛ هم سفرهای کوتاه و هم بلند، هم پیاده و هم سواره، هم داخلی و هم خارجی. سفرنامههایش هم از جمله بهترین آثاری هستند که از او باقی ماندهاند، شاهبیت سفرنامههایش هم بخشهای گزارشی آنهاست؛ گزارشهایی دقیق، عمیق، موشکافانه، چندبعدی و تفکربرانگیز و تاییدکننده این واقعیت که به قول خواجوی کرمانی:
هر سفری را خطری در ره است
هر خطری را خبری در ره است
آنچه در زیر میخوانید، بخشهایی از گزارش زندهیاد جلال آلاحمد از یک شب بیدارمانی در ایستگاه راهآهن زوریخ (سوئیس) در جریان اولین سفر او به اروپاست؛ سفری به همراه همسرش، سیمین دانشور که از روز ۱۰ تیر ۱۳۳۶ شمسی با پرواز ایرفرانس از تهران به بغداد شروع شد و پس از دیدن شهرهای بیروت، رم، پاریس، زوریخ و وین در ۴ مهر ۱۳۳۶ به پایان رسید. این گزارش قسمتهایی برگزیده از مجموعه یادداشتهای روزانه جلال آلاحمد است که امیدواریم روزی بتوان متن کامل آنها را هم به علاقهمندان عرضه کرد.
***
چهارشنبه 13 شهریور1336- 4 سپتامبر 1957- ایستگاه راهآهن زوریخ در اتاق انتظار
ساعت ۱۲ رسیدیم به زوریخ. چمدانهامان را در ایستگاه به انبار سپردیم و راه افتادیم دنبال هتل برای شب. و اتاق نبود که نبود... بالاخره ناچار آمدیم توی این سالن انتظار اداره هواپیمایی سویس و الان «سیمین» روی مبلها خوابیده و فقرا دارند سرقدم میروند۱. فکر میکنم نحسی سیزده ما را گرفته، چون از اول روز ۱۳ شهریور اینطور زاوِرا شدیم۲... و الان هم حسابی سرد شدهاست و شانههای فقرا سخت درد میکند. اینهم یک شب از شبهای عمر که دیگر پیش نمیآید! عجیب است که در زوریخ به این گندگی جا گیر نیاید، حتما گیر میآید و ما حماقت کردیم. باید میرفتیم و از پلیسی کسی میپرسیدیم و بالاخره گرمخانهای گیر میآوردیم، ولی فعلا باید یکجوری تا صبح سرکرد تا چه زاید سحر! و این سالن انتظار هم کولر دارد و هم پر از چراغ است و تعجب میکنم چطور درین نور میشود خُرخُر کرد، مثل پهلودستی بنده که ریشویی است با پالتویی از جنس شال کشمیر خودمان و بدتر از همه.
الآن اینجا شانزده نفری هستیم، دوتا بچه و این زنک ترک و ما دوتا و یک پیرمردی که پیپ میکشد و کتاب میخواند و فکر میکنم انگریزی(انگلیسی) است و چندتا پیرزن و یکی دوتا جوان و غیر از ما سهنفر ترک و ایرانی، اغلبشان مسافرهای طیاره هستند و منتظر قارقارکشان هستند و دیدهاند به زحمت دوندگی و هتل گیرنیاوردن، نمیارزد. یک زنکه پیر خیلی شیک هم هست که دوتا بچه مال او هستند. او هم بیدار است و کتاب میخواند. یک دخترک تَرگُلوَرگُل با صورت تازه از توالت (آرایش) درآمده هم هست که با یک پیرزن هافهافو انگریزی بلغور میکند. باقی خوابند. الان هم یک تاکسی ایستاد و دوتا زن از تاکسی پیاده شدند و از دری که سنگینی چرخ تاکسی بازش کردهبود، آمدند تو و پشت سر من نشستند... بله، پیرمردک انگریزی است و یک «پنگوئنبوک» ۳ بهدست دارد و میخواند و میخندد... و حسابی یخ کردهام، یا درازبکشم یا قدمبزنم. خواب که حسابی پریده، اگر پشت گردن درد نمیکرد، خوب بود و تازه برای جلوگیری از همین اتفاق بود که سهفرانکونیم سوئیس (سهتا و نیم ۱۸ قران) دادم به حمال که بارمان را ازین قطار به آن قطار ببرد. آخ دوشم! بس است، ولی مثل اینکه مجبورم خودم را با این اباطیل۴ مشغول کنم.
ساعت 3 بعد از نیمهشب- همان روز و همانجا
البته ساعت دهدقیقه یکربعی از سه میگذرد. خواب عجب حملهای دارد و بدتر از آن سرما. «سیمین» قوزکرده و بدجوری، حتما هم به خودش و هم به من فحش میدهد و خوابش هم نمیبرد. این جماعت اینجا دستهدسته میآیند و میروند. از طیارهای پیاده میشوند و به طیاره دیگر سوار میشوند و هر دستهای چنددقیقهای یا نیم ساعتی اینجا هستند. دلم میخواست بلند میشدم و میرفتم ریشم را میتراشیدم؛ اما برای اینکار به اوضاع ریشتراشیام احتیاج دارم که زیر سرِ «سیمین» در کیف است و به پول که ایضا در جیب بارانی تازهخریداریشده از پاریس است که روی «سیمین» انداختهام. ناچار باز باید با همین اباطیل وَررفت. از نیمهشب تا به حال، نه، از یک تا به حال که ما اینجاییم، همه هِی آمدهاند و رفتهاند، جز چهارنفر که دوتایش ماایم و یکیش زنک ترک که زیر بارانی «سیمین» حسابی خوابش برده و... نفر چهارم همان مردک ریشو است با پالتوی شال کشمیر که خوابیده و خُروپُف. فقط هر یکربع نیمساعتی تکانی میخورد و غلت میزند یا دندهبه دنده میشود.
... یک خُروپُف دیگر هم از پشت سرِ فقرا راهافتاد. و این دسته آخری که آمدهاند، گویا همینجا میمانند، چون همه با چمدان و بند و بساط آمدهاند و همه هم از راه نرسیده، درازکش خوابیدند، جز یکی- دوتاشان. و این بلندگو هم ما را خفه کرد و بدتر ازین، لابد بخوابفرورفتهها را، چون دم به ساعت اعلام میکند که فلان چیزک چطور شد، یا فلان طیاره آمد، بهسه زبان آلمانی و فرانسه و انگریزی و این بار آخر فقط به آلمانی چیزهایی گفت که فقرا نفهمیدند.خوب، خواب کاملا پرید و رفت. الان یک سیگار هم آتش میزنم که کاملا دودی بشود. فقط سرما و درد پشت گردن هست بهشدت و «سیمین» هم گویا خواب است، چون نمیجنبد. آهاه! اولین اتوبوسهای توی شهر هم راهافتادهاند، یا شاید کامیون بود. تا حالا ازین لحاظ راحت بودیم، یعنی بودند بخوابرفتهها. و حالا این سروصدا هم اضافه میشود. خوب، دیگر بس است، بروم سراغ سیگارکشیدنم. در ضمن، یک قصه و نصفی از جناب «کامو»۵ خواندم؛ ازین کتابش که «شایسته»۶ برایم آورده، L'Exil et le Royaume۷. اولی داستان زنی است و فقرا اثری شبیه به «زن زیادی»۸ یافتند آن را و دومی که نیمهکاره است، مونولوگ است، Recit۹ مانند. تا تمامش کنم، والسلام.
پاورقی:
1- در تداول آلاحمد به معنای قلمزدن است. فقرا:اشاره به خودش
2- ناچار از ترک جای مالوف گردیدن (دهخدا).
3- نام یک موسسه انتشاراتی انگلیسی. Penguin book
4- منظور همین یادداشتهای روزانه است.
5- نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار فرانسوی (1960-1913 میلادی).
6- صادق شایسته، یکی از دوستان جلال که در فرانسه زندگی میکرد.
7- تبعید و پادشاهی، نام مجموعه شش داستان کوتاه از آلبر کامو که در سال 1957 نوشته شدهاست.
8- نام یک داستان کوتاه از مجموعهای به همین نام از جلال آلاحمد که نخستینبار در مرداد 1331 چاپ شد.
9- داستان.
ارسال نظر