مصاحبه اختصاصی «دنیایاقتصاد» با بن لوری، نویسنده آمریکایی:
چاپ کتابم در ایران غافلگیرم کرد
ثمین نبیپور قاعدتا باید بن لوری را معرفی کنم و بگویم چرا برای مصاحبه سراغش رفتم. استثنائا ترجیح میدهم در یک جمله بگویم: بن لوری نویسنده آمریکایی، متولد ۱۹۷۱، اولین کتابش، یعنی داستانهایی برای شب و چندتایی برای روز را در سال ۲۰۱۱ منتشر کرد. بن لوری ابتدا در مجله گلستانه معرفی شد، و کتاب او با ترجمه اسدالله امرایی در نشر افق منتشر شد و در مدت زمانی کوتاه چاپ اول آن تمام شد و به چاپ دوم رسید و چاپ سوم آن در راه است. داستان تلویزیون این نویسنده در مجموعه داستانهای «با اجازه» با ترجمه اسدالله امرایی در نشر قطره منتشر شد.
ثمین نبیپور قاعدتا باید بن لوری را معرفی کنم و بگویم چرا برای مصاحبه سراغش رفتم. استثنائا ترجیح میدهم در یک جمله بگویم: بن لوری نویسنده آمریکایی، متولد ۱۹۷۱، اولین کتابش، یعنی داستانهایی برای شب و چندتایی برای روز را در سال ۲۰۱۱ منتشر کرد.بن لوری ابتدا در مجله گلستانه معرفی شد، و کتاب او با ترجمه اسدالله امرایی در نشر افق منتشر شد و در مدت زمانی کوتاه چاپ اول آن تمام شد و به چاپ دوم رسید و چاپ سوم آن در راه است. داستان تلویزیون این نویسنده در مجموعه داستانهای «با اجازه» با ترجمه اسدالله امرایی در نشر قطره منتشر شد. همین داستان با ترجمه بهرنگ رجبی در مجموعه «حالا این هم از زندگی ما» در انتشارات کتابسرای نیک هم منتشر شد. مصاحبهای اختصاصی با او انجام دادهام. باقی حرفها را با سبک منحصربهفردش در خلال این مصاحبه برایتان میگوید. عکسهای بنلوری را علی فرشید در لس آنجلس گرفته است.
اولین بار کی تصمیم گرفتی نویسنده شوی؟
فکر نکنم واقعا هرگز چنین تصمیمی گرفته باشم. همه چیز خیلی اتفاقی بود. من همیشه میخواستم کارگردان سینما شوم. به دانشکده سینما رفتم تا فیلمنامهنویس شوم، به این امید که راهی برای کارگردانی پیش پایم باز شود. در عوض، این سفر مرا به راه دیگری کشاند و شدم نویسنده داستان کوتاه؛ چیزی که هرگز حتی فکرش را هم نمیکردم.
نویسنده شدن چطور برایت «اتفاق» افتاد؟
من سالها در هالیوود به عنوان فیلمنامهنویس کار میکردم. در این سالها، همکاری و شریک فیلمنامهنویسی داشتم، اما ما از هم جدا شدیم و من راه خودم را رفتم. کارم را با نوشتن ایدههایی شروع کردم که خیلی سریع به ذهنم میرسیدند. تا آنجا که توانستم این ایدهها را پروراندم و نوشتم. پیش خودم فکر کردم وقتی این نوشتنها تمام شد، آن ایدهای را که بیشتر از همه دوست دارم، برمیدارم و گسترشش میدهم تا بشود یک فیلمنامه کامل. در عوض، در میانه راه فهمیدم این طرحهای کلی و ایدههای ناتمام را همینطوری که هستند، بیشتر دوست دارم. بنابراین، در نهایت دیگر به آنها بهعنوان طرحهایی برای فیلم فکر نکردم. شروع کردم به برق انداختن و جلا دادن این طرحها در قالب داستان. خیلی بیشتر از فیلمنامهنویسی از این کارم لذت بردم. تازه در این کار خیلی بهتر از فیلمنامهنویسی هم بودم. اینطوری شد که داستاننویس شدم.
گفتی فیلمنامهنویس هم هستی. تفاوت اصلی بین نوشتن یک داستان و یک فیلمنامه چیست؟
مهمترین تفاوت این است که فیلمنامه باید طولانیتر باشد که یعنی باید طرح داشته باشی، همه چیز را برای خودت بازی کنی، محتوای عاطفی به ماجرا بدهی و همه چیز را تا آخرین حدش، دراماتیزه کنی. اما در داستان، باید همه چیز را جمع و جور کنی، کوتاه کنی و از همه جا بزنی. خودت باید همه چیز را خوب بفهمی و درام زیادی به ماجرا ندهی. این کارها، فاصلهای طعنهآمیز از داستان به خودت میبخشد که میتوانی بامزه و خندهدار باشی، در صورتی که در فیلمنامه چنین نیستی. با در نظر گرفتن اینکه من آدمی هستم که میخواهم بامزه باشم، بنابراین با نوشتن داستان کوتاه خیلی راحتترم. از نظر ساختاری اما فیلمنامه و داستان کوتاه دقیقا مثل هماند. فقط صداهایی متفاوت آنها را تعریف میکنند.
اولین کتابت یک موفقیت بزرگ بود. فکر میکنی کتابهای بعدیات هم همین سرنوشت را داشته باشند؟
نه واقعا چنین انتظاری ندارم. البته که امیدوار هستم. فاکتورهای مختلف زیادی در زمان انتشار کتاب با هم همراه شدند و به طرق خارق العاده و غیرطبیعی شرایط را برای من و کتابم مساعد کردند که بعید میدانم دیگر این اتفاقها تکرار شوند. انگار همه طرفدار من بودند، مثل برنده شدن در یک لاتاری بزرگ.
فکر میکنی چرا مردم با داستانهایی برای شب و چندتایی برای روز ارتباط برقرار کردند؟ منظورم این است که این کتاب یک رخداد ادبی جهانی شد. همانطور که میدانی کتابت در ایران خیلی زود به چاپ دوم رسید.
وقتی مینویسم، سعی میکنم بر علایق و ترسهای شخصیتهایم تمرکز کنم و بیخیال چیزهای دیگر بشوم. فکر میکنم همین است که باعث میشود خوانندهها خوب با داستانها ارتباط برقرار کنند (چون ارتباط تنها چیزیست که شخصیتهای من ارائه میدهند.) علاوهبر این، داستانها خیلی سریع اتفاق میافتند و فرصت نمیکنی که حوصلهات از آنها سر برود. اگر هم حوصلهات سربرود، حداقل خیلی طول نخواهد کشید!
شخصیت یک نویسنده، مثل خودت، چطور بر آدمهای توی قصههایش تاثیر میگذارد؟
خب راستش، تو نمیتوانی داستانی بنویسی که از جایی خارج از خودت آمده باشد. بنابراین، فکر میکنم هر کتاب و هر شخصیتی در ذات خود نویسنده است. البته میتوانی تظاهر کنی اما همین تظاهر هم خودت را لو میدهد. من همیشه مشکل میتوانم به نویسدههایی اعتماد کنم که میگویند کتابهایشان راجع به خودشان نیست... البته که این کتابها راجع به خودشان است! در غیر اینصورت، درباره چه کسی میتوانند باشند؟ جهان هر کسی سراسر متعلق به خودش است.
خب یک سوال واضح، آیا نوشتن برایت کاری شخصیست؟
اوه، بله. گرچه وقتی در حال نوشتن هستم، هرگز به شخصی بودنش فکر نمیکنم. سعی میکنم همه چیز را تا حد امکان از خودِ خودم دور کنم و دور شوم. میخواهم قصه را طوری طرحریزی کنم که از بیرون اینطور به نظر برسد که درباره یک مرد دیگر یا زن دیگر یا بچه دیگر یا اختاپوس و درخت و تلویزیون دیگریست. وقتی میخواستم مستقیما راجع به خودم و زندگیام بنویسم، درجا یخ میزنم، نمیتوانم این کار را بکنم، نمیتوانم حتی بنویسم. فقط وقتی به خودم میگویم که راجع به خودم نمینویسم است که آزادی کامل برای نوشتن درباره خودم را پیدا میکنم. بنابراین، معمولا تا وقتی که به آخر یک قصه نرسیدهام، به جنبههای شخصی داستانم فکر نمیکنم. آخر داستان هم واقعیت آنچه نوشتهام بر من ظاهر میشود، معمولا هم به طرز خیلی ترسناکی. اما تا آن موقع دیگر داستان را
نوشته ام انگار هر بار خودم را گول میزنم.
اولین بار که فهمیدی مشهور شدی، شهرت چه حسی برایت داشت؟
شاید شهرت برای من کمی اغراق باشد. اما خیلی خوب است وقتی رادیو را روشن میکنی و میشنوی کسی داستانت را میخواند یا به کتابفروشی میروی و کتابت را روی قفسه پرفروشها میبینی. این حس، جبران تمام سالهاییست که تنهایی در خانهات نشسته و به دیوار خیره شدی و با هیجان تمام شب تایپ میکنی و مثل یک آدم دیوانه، برای زندگی و مرگ و رنج و شادی تکتک این شخصیتها گریه میکنی؛ شخصیتهایی که بهکلی خیالیاند. از طرف دیگر، عجیب است که آدمها داستانهایت را میخوانند و فکر میکنند تو را میشناسند، آن هم وقتی تو هیچ ایدهای نداری که این خوانندهها کی هستند. بنابراین، کلی گفتوگوی عجیب برایت پیش میآید که ممکن است بعضی وقتها به همه چیز شک کنی. البته اینها مسائل خیلی جزئی هستند. کلا، در بیشتر مواقع، همه آن چیزیست که همیشه آرزویش را داشتی.
اولین بار که فهمیدی یک نویسنده مشهور هستی، کی بود؟
چندین ماه بعد از انتشار اولین کتابم، دختری که در دانشگاه عاشقش بودم، به من ایمیل زد. بیست سال بود هیچ خبری از او نداشتم. اما ناگهان، دختر تصمیم گرفته بود ایمیل بزند و بپرسد حالم چطور است! واقعا لحظهای بود که چشمم را به روی واقعیت گشود.
وقتی یک مترجم ایرانی بهت خبر داد یک ناشر ایرانی میخواهد کارت را منتشر کند، تعجب کردی؟
اوه بله، البته. خیلی خوشحال شدم. همیشه به این فکر میکردم که داستانهایم در آمریکا منتشر شوند. اما واقعا هرگز به ذهنم هم نمیرسید که کتابم برای مردمی در طرف دیگر کره زمین ترجمه و چاپ شوند. خیلی غافلگیر شدم. هنوز هم این غافلگیری ادامه دارد، هر بار که یادش میافتم یا نسخه فارسی کتابم را میبینم.
داستانهایی برای شب و چندتایی برای روز خیلی متفاوتاند و خیلی غافلگیرکننده و غیرطبیعی. خواننده ممکن است درجا با آن ارتباط برقرار کند یا زمین بگذارد و دیگر سراغش نرود. خودت فکرش را میکردی؟ منتقدان چه واکنشی به آن نشان دادند؟
خب راستش زیاد درباره کتاب من مطلب نوشته نشد، حداقل در رسانههای اصلی که چنین بود؛ البته منتقدانی که خوانده بودند و دربارهاش نوشتند، ظاهرا از آن خوششان آمده است. کتاب من با هر چیز دیگری که خوانده بودند فرق داشت و این نکته به منتقدان کمک میکرد. اما به هر حال مجموعه داستانهای کوتاه بود که کسی اهمیتی به آن نمیدهد. در پاسخ به سوال اولت هم باید بگویم بله، من همیشه میخواستم چیزی بنویسم که تو را هم بخنداند و هم اشکت را دربیاورد. چون من دقیقا دنبال همین هستم؛ میخواهم چیزی هم سرگرمم کند و هم تکانم دهد، هر دو همزمان و هر دو تا حد ممکن. خوانندهها نسبت به کتاب من واکنشهای مختلفی داشتند، برای بعضی رمزآلود است و برای بقیه، توخالی. آدمهایی را که فکر میکنند کتابم هم رمزآلود و هم توخالی خیلی دوست دارم. اما هر کسی را که از کتابم خوشش بیاید دوست دارم. آدم ایرادگیری نیستم!
ارسال نظر