نظریه «در اقتصاد هم»
به اینجا رسیدیم که قرار شد تجربیات اکونآباد را ازگیلمحور جمعآوری کند و در قالب نظریات تقدیم جهان کند تا جهان با علم اقتصاد آشنا شود . . . و حالا ادامه ماجرا اکونآبادیها که فهمیده بودند برای تجربیات اقتصادی بودجه در نظر گرفته، خاطراتشان را در قالب تجربیات به خانم ناشناس میگفتند و خانم ناشناس برای هر تجربه صد سکه میداد. کمکم وضع مردم خوب شد. به هر حال هر کسی یک خاطرهای تجربهای چیزی داشت و بعضیها که در بزنگاههای تاریخی اکونآباد نقش پررنگ داشتند تجربیات بیشتری داشتند و سکههای بیشتری به دست میآوردند.
به اینجا رسیدیم که قرار شد تجربیات اکونآباد را ازگیلمحور جمعآوری کند و در قالب نظریات تقدیم جهان کند تا جهان با علم اقتصاد آشنا شود ... و حالا ادامه ماجرا اکونآبادیها که فهمیده بودند برای تجربیات اقتصادی بودجه در نظر گرفته، خاطراتشان را در قالب تجربیات به خانم ناشناس میگفتند و خانم ناشناس برای هر تجربه صد سکه میداد. کمکم وضع مردم خوب شد. به هر حال هر کسی یک خاطرهای تجربهای چیزی داشت و بعضیها که در بزنگاههای تاریخی اکونآباد نقش پررنگ داشتند تجربیات بیشتری داشتند و سکههای بیشتری به دست میآوردند.
اما بعد از یکهفته اکونآبادیها دیگر تجربه و خاطرهای نداشتند. برای همین رفتند نشستند خانه و شروع کردند به خاطرهسازی و تجربهسازی.
خانم ناشناس زیر سایه درخت میدان وسط اکونآباد نشسته بود که دید اکونآبادیها به سمتش هجوم آوردند و شروع کردند به حرف زدن.
خانم ناشناس گفت: سه روز است دیگر خبری ازتان نیست. چی شد یکهو همه با هم آمدید؟
اکونآبادیها گفتند: ما تجربیات ارزنده فراوانی داریم و رفته بودیم استراحت بدهیم به خودمان. الان هم آمدیم تجربیاتمان را با شما در میان بگذاریم که شما با جهان در میان بگذاری.
خانم ناشناس گفت: پس نوبت به نوبت بگویید تا من یادداشت کنم.
بادمجانمحور گفت: همیشه پیش از آنکه محصول را برداشت کنیم باید محصول را کاشته باشیم.
خانم ناشناس گفت: چی؟ این الان چی بود گفتی؟
بادمجانمحور گفت: این تجربه اقتصادی مهمی است. تا محصول را نکاری محصولی برداشت نمیکنی.
خانم ناشناس شانه بالا انداخت و صد سکه داد.
کلمبروکلیمحور گفت: چیدن کلم از بوته از چیدن گردو از درخت سادهتر است، در اقتصاد هم.
خانم ناشناس ابروهاش رفت بالای بالا و گفت: این چی بود؟
کلمبروکلیمحور گفت: تجربه اقتصادی. گذاشتم در طبق اخلاص برای جهان، بیزحمت صد سکه من را بدهید بروم.
زالزالکمحور گفت: برای خوردن گردو باید پوست آن را شکست، در اقتصاد هم.
باداممحور گفت: برای گذاشتن پول در بانک اول باید حساب باز کرد، در اقتصاد هم.
خیارچنبرمحور گفت: آدم پولی را که قرض میگیرد شاید دلش نیاید پس بدهد، در اقتصاد هم.
پیازمحور گفت: هلو از شفتالو خوشمزهتر است در اقتصاد هم.
پرتقالمحور گفت: هیچ درخت پرتقالی سیب نمیدهد، در اقتصاد هم.
نارنگیمحور گفت: اگر نارنگی بکاری نارنگی برداشت میکنی، در اقتصاد هم.
آلبالومحور گفت: تجمع منابع در خیار وجود ندارد، اما در کدو هم خبری نیست، در اقتصاد هم.
یک نفر که کلاه بزرگی سرش گذاشته بود و چهرهاش را پوشانده بود گفت: هر میوهای که فروخته نشود فروش نرفته است در حالی که هر میوهای که فروش نرفته باشد میتواند فروخته شود، در اقتصاد هم.
خانم ناشناس که ابروهاش دومتر رفته بود بالا گفت: یعنی چی این حرفها؟ رفتید نشستید تجربه اقتصادی جعل میکنید؟ حرفهای صدتا یه غاز میزنید، تهش یک «در اقتصاد هم» میچسبانید و به جای تجربه واقعی قالب من میکنید؟
مرد مرموز گفت: شما میدانی اقتصاد چیست اصلا؟
خانم ناشناس گفت: نه. ما میخواهیم علم اقتصاد را از شما بیاموزیم.
مرد مرموز گفت: پس حرف نزن و تجربیات اقتصادی ما را یادداشت کن و صد سکهمان را بده.
خانم ناشناس مانده بود چه کار کند. به صف دور و دراز نگاه کرد که هر کسی یک تجربه خودساخته تعریف میکرد، بعد از اینکه صد سکهاش را میگرفت میرفت دوباره ته صف تا بیاید و تجربه جعلی بگوید و صد سکه بگیرد.
خانم ناشناس صدا زد: ازگیلمحور... شوهر عزیزم... روشنفکر اکونآباد کجایی؟ بیا من را از دست این اکونآبادیها نجات بده...
از ازگیلمحور خبری نبود... کلاه بزرگی سرش گذاشته بود و چهرهاش را پنهان کرده بود و داشت میرفت ته صف که بیاید دوباره خاطره تعریف کند...
این قسمت شصت و هشتم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
اما بعد از یکهفته اکونآبادیها دیگر تجربه و خاطرهای نداشتند. برای همین رفتند نشستند خانه و شروع کردند به خاطرهسازی و تجربهسازی.
خانم ناشناس زیر سایه درخت میدان وسط اکونآباد نشسته بود که دید اکونآبادیها به سمتش هجوم آوردند و شروع کردند به حرف زدن.
خانم ناشناس گفت: سه روز است دیگر خبری ازتان نیست. چی شد یکهو همه با هم آمدید؟
اکونآبادیها گفتند: ما تجربیات ارزنده فراوانی داریم و رفته بودیم استراحت بدهیم به خودمان. الان هم آمدیم تجربیاتمان را با شما در میان بگذاریم که شما با جهان در میان بگذاری.
خانم ناشناس گفت: پس نوبت به نوبت بگویید تا من یادداشت کنم.
بادمجانمحور گفت: همیشه پیش از آنکه محصول را برداشت کنیم باید محصول را کاشته باشیم.
خانم ناشناس گفت: چی؟ این الان چی بود گفتی؟
بادمجانمحور گفت: این تجربه اقتصادی مهمی است. تا محصول را نکاری محصولی برداشت نمیکنی.
خانم ناشناس شانه بالا انداخت و صد سکه داد.
کلمبروکلیمحور گفت: چیدن کلم از بوته از چیدن گردو از درخت سادهتر است، در اقتصاد هم.
خانم ناشناس ابروهاش رفت بالای بالا و گفت: این چی بود؟
کلمبروکلیمحور گفت: تجربه اقتصادی. گذاشتم در طبق اخلاص برای جهان، بیزحمت صد سکه من را بدهید بروم.
زالزالکمحور گفت: برای خوردن گردو باید پوست آن را شکست، در اقتصاد هم.
باداممحور گفت: برای گذاشتن پول در بانک اول باید حساب باز کرد، در اقتصاد هم.
خیارچنبرمحور گفت: آدم پولی را که قرض میگیرد شاید دلش نیاید پس بدهد، در اقتصاد هم.
پیازمحور گفت: هلو از شفتالو خوشمزهتر است در اقتصاد هم.
پرتقالمحور گفت: هیچ درخت پرتقالی سیب نمیدهد، در اقتصاد هم.
نارنگیمحور گفت: اگر نارنگی بکاری نارنگی برداشت میکنی، در اقتصاد هم.
آلبالومحور گفت: تجمع منابع در خیار وجود ندارد، اما در کدو هم خبری نیست، در اقتصاد هم.
یک نفر که کلاه بزرگی سرش گذاشته بود و چهرهاش را پوشانده بود گفت: هر میوهای که فروخته نشود فروش نرفته است در حالی که هر میوهای که فروش نرفته باشد میتواند فروخته شود، در اقتصاد هم.
خانم ناشناس که ابروهاش دومتر رفته بود بالا گفت: یعنی چی این حرفها؟ رفتید نشستید تجربه اقتصادی جعل میکنید؟ حرفهای صدتا یه غاز میزنید، تهش یک «در اقتصاد هم» میچسبانید و به جای تجربه واقعی قالب من میکنید؟
مرد مرموز گفت: شما میدانی اقتصاد چیست اصلا؟
خانم ناشناس گفت: نه. ما میخواهیم علم اقتصاد را از شما بیاموزیم.
مرد مرموز گفت: پس حرف نزن و تجربیات اقتصادی ما را یادداشت کن و صد سکهمان را بده.
خانم ناشناس مانده بود چه کار کند. به صف دور و دراز نگاه کرد که هر کسی یک تجربه خودساخته تعریف میکرد، بعد از اینکه صد سکهاش را میگرفت میرفت دوباره ته صف تا بیاید و تجربه جعلی بگوید و صد سکه بگیرد.
خانم ناشناس صدا زد: ازگیلمحور... شوهر عزیزم... روشنفکر اکونآباد کجایی؟ بیا من را از دست این اکونآبادیها نجات بده...
از ازگیلمحور خبری نبود... کلاه بزرگی سرش گذاشته بود و چهرهاش را پنهان کرده بود و داشت میرفت ته صف که بیاید دوباره خاطره تعریف کند...
این قسمت شصت و هشتم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر