اختراع گیلاسپول
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که گیلاسمحور فهمید سیاست پدر و مادر که هیچی، عشق و عاشقی هم ندارد و مجبور شد زنش را طلاق بدهد. . . و حالا ادامه ماجرا؛ اکونآباد به هم ریخته بود. آمار بیکاری در بالاترین حد ممکن بود؛ یعنی همه بیکار بودند. در خزانه هم گیلاس که واحد ارزی بود وجود نداشت. گیلاسمحور نشست فکر کرد و دید حالا چه کار کند، چه کار نکند که چشمش افتاد به یک مورچه که باری را به دهان گرفته بود و از دیوار بالا میرفت. مورچه کمی که بالا رفت افتاد پایین، اما منصرف نشد و دوباره بالا رفت. دوباره افتاد.
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که گیلاسمحور فهمید سیاست پدر و مادر که هیچی، عشق و عاشقی هم ندارد و مجبور شد زنش را طلاق بدهد... و حالا ادامه ماجرا؛
اکونآباد به هم ریخته بود. آمار بیکاری در بالاترین حد ممکن بود؛ یعنی همه بیکار بودند. در خزانه هم گیلاس که واحد ارزی بود وجود نداشت.
گیلاسمحور نشست فکر کرد و دید حالا چه کار کند، چه کار نکند که چشمش افتاد به یک مورچه که باری را به دهان گرفته بود و از دیوار بالا میرفت. مورچه کمی که بالا رفت افتاد پایین، اما منصرف نشد و دوباره بالا رفت. دوباره افتاد. دوباره بالا رفت تا چهارصدهزار بار افتاد؛ اما از تصمیمش برنگشت. دوباره افتاد... که اینبار گیلاسمحور قاطی کرد و انگشت شصتش را فشار داد روی مورچه و تمام.
گیلاسمحور گفت: این قدیمیها الکی حکایت پندآموز تعریف میکردند. وقتی مورچه بار بزرگتر از دهنش برداشته معلومه که نمیتونه بره بالا. بعد توی قصهها میگویند که مورچه فلان و بیسار.
اعصابش خُرد خاکشیر بود، گفت: با این داستانهاشون.
باید چه کار میکرد؟ نمیدانست. کاش زنش را طلاق نداده بود. طلاق زنش فقط افکار عمومی را گمراه کرده بود اما به راه نیاورده بود. زمام امور از دستش خارج شده بود.
آمد برود یک لیوان آب بخورد و داشت یک لیوان آب میخورد که چیزی به ذهنش رسید، داد زد: یافتم... یافتم... درست مثل آب خوردنه...
دوید رفت توی کمد و هر چه دفتر و کاغذ داشتند برداشت و آورد ریخت وسط اتاق. بعد شروع کرد روی هر کاغذ نوشت: «یک گیلاس»، «۷ گیلاس»، «۱۳ گیلاس» و «۱۲۳ گیلاس».
چشمهاش برق میزد. کاغذها را ریخت توی کیسه و رفت بانک گیلاسی. بعد یک کاغذ بزرگ چسباند پشت در که «وام داده میشود.»
اکونآبادیها نمیدانستند وام چیست؛ اما هر چیز دادنی را باید گرفت. برای همین در عرض پنج دقیقه جلوی بانک گیلاسی صف بسته شد.
خیارمحور نفر اول صف بود. رفت توی بانک و گفت: وام میخوام.
گیلاسمحور که با حفظ سمت رئیس بانک هم بود یک بسته کاغذ که روش یکسری عدد نوشته شده بود و بغلش عکس گیلاس کشیده شده بود گذاشت روی میز و گفت: بفرما.
خیارمحور گفت: این چیه؟ چرا گیلاس نمیدی؟ گیلاس واحد ارزی ماست. البته موز هم هست. ولی نایاب شده.
گیلاسمحور گفت: خزانه خالیه. ولی به کسی نگو. من پول را اختراع کردم. این کاغذ معادل گیلاس است، بانک گیلاسی اکونآباد و خود من که رئیس اکونآبادم و شهرداری اکونآباد ارزش این پول را تضمین میکنند.
خیارمحور وامش را گرفت و آمد. کل صف، وام گرفتند.
آخرین نفر داشت وامش را میگرفت که اکونوم، شهردار، آمد توی بانک و به گیلاسمحور گفت: داری چی کار میکنی؟
گیلاسمحور گفت: دارم اکونآبادداری میکنم. مشغول رتق و فتق امورم.
اکونوم گفت: این پول چیه دادی دست مردم؟
گیلاسمحور گفت: پول یعنی پول. ارزش گیلاسی داره.
اکونوم گفت: ولی این پول بدون پشتوانه است. خزانه بانک خالیه. هیچ گیلاسی وجود نداره.
گیلاسمحور گفت: اونش مهم نیست. مهم اینه که بانک گیلاسی و رئیس اکونآباد ارزش این برگگیلاسیها رو تضمین میکنند.
اکونوم گفت: ولی هم رئیس اکونآباد هم رئیس بانک گیلاسی، خودتی. این چه تضمینیه؟ بیارزشه.
گیلاسمحور گفت: البته شهرداری اکونآباد هم این پولها رو تضمین کرده.
اکونوم گفت: چی؟ من روحم خبر نداره.
گیلاسمحور گفت: اکونوم جان، یادته گفتی سیاست پدر و مادر نداره، عشق و عاشقی هم نداره. حالا بنده اضافه میکنم که اقتصاد هم یک امر سیاسی است پس بیپدر و مادره. حواست باشه.
اکونوم گفت: هنوز سر اینکه گفتم زنت رو طلاق بدی شاکی هستی بدبخت؟ داری تلافی میکنی؟
گیلاسمحور گفت: حالا دارم برات.
این قسمت پنجاه و هفتم بود. قسمت بعد را اگر از گرسنگی نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر