عملیاتی درسکوت شب
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.
اسلحه روی کتفم جاخوش کرد و یکی از بچه‌ها شست خود را بالا برد. پیش از اینکه وارد خانه شوم، چندین بار پلک زدم تا مطمئن شوم که گرد و غبار مانع دیدم نمی‌شود. وسایل سنگینی که همراهم بود باعث کندی حرکتم شده بود و مثل یک گربه راه می‌رفتم.
پیش خودم گفتم: «آروم‌تر فکر کن».
راهرو با وسایل گوناگونی پر شده بود. یک ژنراتور برق هم کف اتاق قرار گرفته بود.
یک در روبه‌رویم بود و در دیگر هم درست در سمت راستم.
در سمت راست را بی‌خیال شدم، چرا که ژنراتور برق پشت آن قرار داشت. وارد اتاقی شدم که درش در مقابلم قرار داشت. شاخک‌هایم حساس شده بود. گوش‌هایم را تیز کردم که آیا صدای جنبده‌ای را می‌شنوم یا نه. اتاق خالی بود. بوی آتش اجاق مستقیما از بینی‌ وارد مغزم می‌شد. هر قدمی که بر می‌داشتم، انگاری به سمت یک حادثه بزرگ می‌روم. در آموزش‌ها همواره می‌گفتند: همیشه آماده باشید که یک نفر در مقابل‌تان ظاهر شود. بدانید آن یک نفر هم یا قصد عملیات انتحاری دارد یا در بهترین حالت با یک اسلحه AK-۴۷، از پشت سر به استقبال‌تان خواهد آمد.
درگاهی که به اتاق خواب منتهی می‌شد با پرده‌ای پوشیده شده بود. از پرده‌ها متنفر بودم، آدمی‌زاد پشت درهای آهنی و چوبی احساس امنیت بیشتری می‌کند. نمی‌دانستم آیا پشت پرده کسی انتظارم را می‌کشد که حمله‌ور شود یا نه؟ حتی ترس این را داشتم که مبادا سایه‌ام به درون اتاق بیفتد و با مهمان‌نوازی افراد در کمین روبه‌رو شوم.
این آخر بازی بود. محال بود که این اتاق‌ها خالی از سکنه باشد. نمی‌دانستیم که صدای ما را ساکنان خانه شنیده‌اند یا نه؟
در عملیات قبلی که با تیم «دلتا» داشتم، چند تن از همقطارانم به این شکل کشته شده بودند. آنها زمانی که وارد یکی از همین خانه‌ها شده بودند، مورد حمله افرادی قرار گرفتند که پشت یک دیوار شنی کمین کرده بودند. درسی بود که به بهای مرگ چند تن از دوستانم تمام شد. وقتی وارد خانه‌ای می‌شدیم، دیگر این موضوع در ذهن ما جا افتاده بود.
برای یک یا دو ثانیه توقف کردم و امیدوار بودم که با یک شورشی عجول طرف شوم. نوری از پشت پرده به بیرون افتاده بود. عینک دید در شب را بر صورتم جابه‌جا کردم و به آرامی پرده را کنار زدم. یک یخچال باریک و بلند در گوشه راهروی «L شکل» آن قرار گرفته بود. به آرامی در را نیمه باز کردم تا دوستانم به داخل راهرو سرازیر شوند. اتاق‌های دیگر را هم پاکسازی کردیم. یکی از بچه‌ها پشت سرم می‌آمد و درها را یکی‌یکی باز می‌کردیم. هیچ حرفی بین بچه‌ها رد و بدل نمی‌شد. هرکسی وظیفه خود را می‌دانست.
سه تشک بر کف اتاق پهن شده بود و به وضوح یک جفت چشم را در گوشه این اتاق تاریک دیدم که به من زل زده بود. مردی جوان با صورتی پر محاسن. عصبی بود و با چشم‌هایش بچه‌ها را که از یک اتاق به اتاق دیگر می‌رفتند تعقیب می‌کرد. به نظر تنها می‌رسید و در جایش نشسته و به من خیره شده بود.
در آنجا دو زن هم بودند. هر دو بیدار و به در خیره شده بودند. به سرعت به سمت مرد جوان حرکت کردم. حس‌ام به من می‌گفت که یک جای کار می‌لنگد. مردها معمولا در اتاق‌های متفاوتی می‌خوابیدند. به سمت زنان رفتم و با دست نشان دادم که ساکت بمانند. مرد جوان اما تقلا کرد که صحبت کند. به آرامی به او فهماندم که ساکت شود. نمی‌خواستم با سر و صدای خود دیگران را متوجه حضورمان کند.
چشم از من برنمی‌داشت. بازویش را گرفتم و از تشک‌ها دورش کردم. می‌خواستم مطمئن شوم که اسلحه‌ای را زیر آن پنهان نکرده باشد. او را رو به دیوار نگه داشتم و پتوها را از روی زنان برداشتم. در بین این دو زن، دختربچه‌ای پنج یا 6 ساله هم بود. زمانی که پتوها را کنار می‌زدم، یکی از این زنان دختر بچه را به بغل گرفت و سفت در آغوشش فشرد.
مرد جوان را به وسط اتاق بردم و برای اطمینان بیشتر، دستانش را با دستبندهای یک‌بار مصرف از پشت بسته بودم. با یک کلاه هم سر و صورتش را پوشاندم. یکی از بچه‌ها مراقب آن دو زن بود.
به سرعت دست به کار شدم و مرد جوان را به سرعت بازرسی کردم. مجبورش کردم به روی زانویش بنشیند و سرش را در گوشه اتاق پایین نگه دارد.
فرمانده این سربازان که مسوولیت هدایت عملیات با وی بود، سرش را به سمت در فشار داد و گفت: «چی گیر آوردی؟»
گفتم: یه مرد نظامی. لازمه که بیشتر اتاق رو وارسی کنیم.
به گوشه اتاق رفتم و در کنار یکی از تشک‌ها یک قنداق قهوه‌ای رنگ دیدم. پتو را که کنار زدم، یک اسلحه AK-۴۷، زیر آن جاسازی شده بود. در کنار این اسلحه یک نارنجک هم به‌طور ماهرانه‌ای جاسازی شده بود.