جنگ جهانی دوم تمام نشده است
جان مرونی ترجمه: مجتبا پورمحسن نکته: این روزها خاطرات آقای زامپرینی بسیار خبرساز شده است؛ چون آنجلینا جولی در جدی‌ترین تجربه کارگردانی‌اش فیلم «شکست‌ناپذیر» را براساس خاطرات لوییس زامپرینی ساخته. اما جنجال زمانی پیرامون این فیلم شکل گرفت که ژاپن رسما به ساخت این فیلم اعتراض کرد و اکران آن در کشور را ممنوع اعلام کرد. زامپرینی در خاطرات خود از بمباران اتمی ژاپن دفاع کرده است. هیچ‌کدام ما باور نکردیم. هیچ‌کدام از ما. یک بار هم نه. حتی در باطن‌مان. این چیزی است که سیلویا زامپرینی می‌گوید خانواده‌اش در جنگ جهانی دوم در مواجهه با فکر کشته‌شدن برادرشان لوییس می‌گفتند. حتی وقتی وزارت جنگ روز مرگ او را رسما اعلام کرد و فرانکلین رزولت نامه‌ای با مضمون ابراز همدردی برایشان نوشت، مادر زامپرینی می‌دانست که او هنوز زنده است و یک روز دوباره او را خواهد دید. حق با او بود. آنچنان‌که به لطف لورا هیلینبرگ نویسنده‌ همه دنیا می‌دانند، لوییس زامپرینی به‌عنوان پزشکیار نیروی هوایی در جنگ جهانی دوم درگیر نزاع‌های شخصی حیرت‌انگیزی شده بود. در ماه مه ‌1943، هواپیمای بمب افکن B-24 او در اقیانوس آرام سقوط کرد. او 47 روز بر یک الوار در اقیانوس شناور بود. تا اینکه به دست یک ژاپنی که تا آگوست 1945 زندانبان او شد، نجات پیدا کرد. این تجربیات زندگی پس از جنگ زامپرینی را سرشار از رنج و عذاب کرد؛ اما در سال 1949 همه چیز برای او عوض شد. زامپرینی از مردانی که او را زندانی کرده بودند، گذشت، از جمله یک سرجوخه ژاپنی به نام موتسوشیرو واتانبه، که تمایلات سادیسمی داشت؛ کسی که به نام «پرنده» مشهور بود. این حماسه در کتاب «شکست‌ناپذیر: داستانی از جنگ جهانی دوم درباره بقا، قابلیت بازگشت و رستگاری» به قلم هیلنبرنگ و به شکل روزنگاری منتشر شد. این کتاب از زمان انتشارش در سال 2010 تاکنون در فهرست کتاب‌های پرفروش بوده و در ماه دسامبر اقتباس سینمایی از کتاب به کارگردانی آنجلینا جولی اکران خواهد شد. زامپرینی حتی پیش از تجربه‌اش در جنگ نیز، چهره‌ای شناخته شده بوده آن‌طور که هیلنبرگ نوشته او یکی از بزرگ‌ترین دونده‌های جهان بوده. زامپرینی که در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، یک ستاره دوومیدانی بود، در مسابقات المپیک 1936 در برلین شرکت کرد. او مدال طلا را تصاحب نکرد؛ اما به‌عنوان ورزشکاری مشهور به لس‌آنجلس برگشت و به رکوردزنی در مسابقات دانشگاهی ادامه داد. زامپرینی در کالیفرنیای جنوبی چهره‌ای محترم بود. او جولای گذشته در سن 97 سالگی درگذشت. من با او دو بار مصاحبه کردم در سال‌های 2010 و 2011. این اولین بار است که حرف‌های ما منتشر می‌شود.

از کتاب «شکست‌ناپذیر» چه چیزی آموختید؟
اینکه جنگ جهانی دوم هنوز تمام نشده است. مردم هنوز از این جنگ رنجور هستند. از شخصی نامه‌ای دریافت کردم که به من می‌گفت: «پدرم از جنگ به خانه بازگشت. او معتاد به الکل شد، ‌زندگی خانوادگی ما را نابود کرد و از آن موقع از ریختش بیزار بودم. اما بعد از خواندن کتاب شما، ‌او را بخشیدم. کاش زنده باشد و من بتوانم به او بگویم عاشقت هستم.» نامه‌هایی مثل این همیشه می‌رسند. انتشار «شکست‌ناپذیر» کمک به جامعه بود.
داستان شما فقط درباره بخشش نیست، بلکه درباره معنای شهامت است - شهامتی که برای غلبه بر چیزهای غیرقابل باور به خرج می‌دهید - با توجه به تخصص شما در این زمینه، چه کسی را بهترین نمونه قهرمان امروز محسوب می‌کنید؟
سربازی زخمی که از افغانستان برمی‌گردد و می‌گوید می‌خواهم به میدان نبرد برگردم. او می‌تواند با یک جراحت از خدمت معاف شود اما در عوض می‌گوید می‌خواهم برگردم و با دوستانم باشم.
با بسیاری از سربازان ملاقات می‌کنید؟
بله، سال‌ها به پایگاه تفنگداران دریایی در پالمز ۲۰۹ می‌رفتم و با دانش‌آموختگان حرف می‌زدم. و بعد آنها به افغانستان می‌رفتند. وقتی در روزنامه می‌خوانم که یک تفنگدار دریایی از پالمز ۲۰۹در آنجا کشته شده، می‌دانم که دست او را فشرده‌ام. ناراحت‌کننده است.
وقتی سربازان را مخاطب قرار می‌دهید، چه می‌گویید؟
داستان حضورم در جنگ را بازگو می‌کنم. به آنها می‌گویم از زیر آموزش‌ها در نروند. و همه چیزهایی را که می‌توانند، یاد بگیرند به نحوی که اگر در وضعیتی ترسناک هستند، بدانند چه کار می‌خواهند بکنند. وقتی من روی یک تکه الوار بودم، تنها کسی بودم که آماده بود.
آیا این باعث ادامه زندگی‌تان شد؟
خب، من در سراسر زندگی‌ام دوره‌های مختلف نجات و بقا را گذراندم. دو هفته پیش از آنکه سقوط کنیم، در جنوب اقیانوس آرام یک متخصص درباره زنده‌ماندن سخنرانی می‌کرد. وقتی به آنجا رسیدم تا سخنانش را بشنوم تنها ۱۵ نفر از هزاران نفر توانسته بودند حضور پیدا کنند. چیزی که او گفت روی قایق نجات به من کمک کرد. هر سربازی باید زنده‌ماندن روی زمین، دریا و هوا را یاد بگیرد.
یکی از نقاط عطف در کتاب «شکست‌ناپذیر» شبی در سال 1949است که شما موعظه کشیش جوان بیلی گراهام در لس‌آنجلس را شنیدید. اگر آن شب هرگز اتفاق نیفتاده بود، فکر می‌کنید زندگی شما چقدر متفاوت می‌شد؟
زندگی‌ای نداشتم. فکر می‌کنم مرده بودم. با سرعت داشتم در سراشیبی سقوط می‌کردم. اما بیلی گراهام سر رسید.
او چه چیزی گفت که توجه شما را جلب کرد؟
چیزی که او گفت و مرا دگرگون کرد این بود که «وقتی آدم‌ها به آخر خط‌‌شان می‌رسند و راه دیگری ندارند به سوی خدا می‌چرخند.» با خودم گفتم این همان کاری است که روی آن تکه الوار انجام دادم. همه کارم در آن روزها، خداخداکردن بود. در زندان اردوگاه دعای اصلی‌ام این بود: «خدایا مرا زنده به خانه برسان و تو را می‌جویم و به تو خدمت می‌کنم.» به خانه آمدم، درگیر جشن‌ها و گرامیداشت‌ها شدم و هزاران قولی را که به خدا داده بودم فراموش کردم.
بعد از جنگ کابوس‌هایی درباره اسیر جنگی‌بودن‌تان داشتید. هیلنبرنگ فاش کرد که این کابوس‌ها به حدی شدید بود که چون در خواب فکر کرده بودی که همسر حامله‌ات، «پرنده» است (شخصی که شکنجه‌تان کرده بود) تقریبا داشتید او را خفه می‌کردید.
آن کابوس‌ها هر شب می‌آمدند. به نظر خوب می‌آمدم، ‌وزنم برگشته بود، اما کابوس می‌دیدم. همیشه خیس عرق از خواب بیدار می‌شدم. فکر می‌کردم دارم «پرنده» را خفه می‌کنم. واقعا می‌خواستم به ژاپن برگردم و مخفیانه پیدایش کنم و او را بکشم تا ارضا شوم.
و بعد از موعظه بیلی گراهام زندگی شما این‌گونه نشد؟
خب آن شب من به اتاقک عبادت او برگشتم و در محضر عیسی مسیح اعتراف کردم. از خدا خواستم مرا به این خاطر که آگاه نبودم او خواسته‌هایم را اجابت کرده ببخشد. وقتی زانو زده بودم فهمیدم تغییری اتفاق افتاد، در عرض چندثانیه.
آن تغییر چه بود؟
کاملا احساس آسودگی خاطر کردم، ‌یک جور آرامش. انجیل آن را آرامشی می‌خواند که ورای فهم بشر است. بعد فهمیدم دارم مست می‌شوم، ‌سیگار می‌کشم و پرسه می‌زنم. می‌دانستم که همه نگهبانان زندانم از جمله «پرنده» را بخشیده‌ام. بنابراین بلند شدم و به خانه رفتم و آن شب، اولین شبی بود که کابوس ندیدم. از آن شب دیگر کابوس نداشته‌ام.
بخشیدن کسانی که شما را به اسارت گرفته بودند، چطور زندگی‌تان را دگرگون کرد؟
خب، وقتی شما از کسی متنفرید، کمترین صدمه‌ای به او نمی‌زنید. تنها کاری که می‌کنید این است که به خودتان صدمه می‌زنید. اما اگر بتوانید ببخشید - و اگر بخشش‌تان حقیقی باشد - احساس خوبی خواهید داشت. شیمیایی است. گلبول‌های سفید سیستم ایمنی شما را فرا می‌گیرند و این راز سلامتی است.
از کتاب «شکست‌ناپذیر» چه بازخوردهایی دریافت کردید؟
۹۵ درصد نامه‌هایی که به من می‌رسد از سوی کسانی است که آسیب دیده‌اند و برای مشورت یا توصیه با من تماس می‌گیرند. امروز صبح یک نامه داشتم از زنی مطلقه با سه فرزند. او به کلیسا می‌رود و می‌گوید مسیحی است. او نمی‌تواند شوهر سابقش را ببخشد. او گفت: «من کتاب‌تان را خواندم و آنچه درباره بخشش در کتاب هست و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریستم» من از مارک تواین برایش نقل قول کردم که: «بخشش، رایحه‌ای است که گل بنفشه می‌پراکند وقتی پاشنه پایی به آن بخورد.»
دیگر چه چیزی به او گفتید؟
اینکه بخشش باید کامل باشد. وقتی از کسی متنفر هستید، مثل بومرنگی است که هدفش را گم می‌کند و برمی‌گردد و به سر اصابت می‌کند. کسی که نفرت می‌ورزد هم اوست که آسیب می‌بیند. من در مدرسه‌ای در پالوس وردس با دخترها حرف زدم و گفتم: «اگر می‌خواهید زود پیر شوید، از کسی متنفر شوید.» بعد نامه‌ای از یکی از آنها که ۱۵ سال سن داشت دریافت کردم. نوشته بود: «من سراغ دختری رفتم که دو سال از او متنفر بودم و از او خواستم مرا ببخشد. حالا ما بهترین دوستان همدیگر هستیم.» پس بخشش، التیام‌بخش است. نفرت داشتن از یک نفر، هم از نظر جسمی، ‌هم به لحاظ ذهنی و هم روحی به شما آسیب می‌رساند.
و از کتابی بگویید که درباره خودتان نوشته باشید، به‌ویژه کتابی که روی رنج‌های‌تان تمرکز زیادی داشته باشد.
من کتابم را که نامش «شیطان در پاشنه‌هایم» است در سال ۱۹۵۶ نوشتم. با نوشتن آن کتاب اردوگاه زندان را به خاطر آوردم - اما کتاب لورا مرا به آن زندان برگرداند. اینجا خیلی زنده و مصور بود. یک فصل را خواندم و باید خودم را از آن عبور دهم. بار دیگر در آنجا بودم. لورا از من معذرت‌خواهی کرد.
«شکست‌ناپذیر» همچنین این مفهوم را منتقل می‌کند که سربازان در درگیری‌های عمومی چقدر با هم خوب تا می‌کنند.
در درگیری‌ها‌، شما شاهد همدلی‌هایی هستید که جای دیگر سراغ ندارید. سه یا چهار سال پیش ناگهان من خشکم زده بود. تمام آن روز نمی‌توانستم بفهمم مشکلم چیست و چه اتفاقی دارد می‌افتد. اما واقعیت این بود که یکی از دوستانم در جبهه جنگ - آخرین‌شان - مرده بود. توصیفات لورا آنها را زنده کرد و این باعث خوشحالی من شد.
شما دوره‌های دشواری از کشورمان را دیده‌اید؛ رکود اقتصادی بزرگ، جنگ جهانی دوم، ویتنام، یازده سپتامبر، جنگ بی‌پایان فکر می‌کنید ما بر چالش‌های فعلی‌مان غلبه خواهیم کرد؟
من واقعا بدبین نیستم، اما می‌توانم نشانه‌ها را بخوانم. وقتی میلیاردها دلار بدهی دارید راهی برای برون‌رفت نیست.
با در نظر گرفتن این چشم‌انداز، من اخیرا مقاله‌ای خواندم که در آن اشاره شده بود که یک میلیارد ثانیه برابر است با 31 هزار سال. بعد از تلویزیون شنیدم که اگر هر مرد، زن و کودکی 58 هزار دلار به دولت بدهد ما می‌توانیم از زیر بدهی‌هامان خلاص شویم و حالا داریم چینی را می‌بینیم که مشغول ساخت ناو و زیردریایی و تجهیز نیروی هوایی است. هدف اول آنها بازپس‌گیری‌ تایوان است. اگر چین تایوان را می‌گرفت، ما چه کار می‌توانستیم بکنیم. ما به آنها متعهدیم. بنابراین درگیر مشکلی جدی هستیم.
فکر می‌کنید رهبران ما در واشنگتن چه اشتباهاتی دارند؟
من چیزی از ایده‌هایی که موفقیت آمیز باشد، ‌نمی‌شنوم. بگذارید این‌طور بگویم: سیاستمداری تنها شغل در جهان است که می‌توانید موفق نباشید اما همچنان دستمزد دریافت کنید. من امیدوارانه به دنبال رهبران جدیدی هستم که راه‌‌حل مشکلات را بدانند، ‌اما در حال حاضر هیچ‌کدام از رهبران ما راه‌حل ندارند.
ارزیابی شما از پرزیدنت اوباما چیست؟
من از نزدیک او را می‌بینم. او خیلی باهوش است و یک سخنور واقعی است، اما مهم‌ترین چیز در زندگی که اکثر ما نداریم خرد است و فکر نمی‌کنم او انتخاب‌های خردمندانه‌ای داشته باشد. تحصیلات و خردمندی بدون همدیگر به هیچ دردی نمی‌خورند. یک بار داشتم در زندان فولسم حرف می‌زدم. رئیس زندان مرا در حیاط چرخاند. او گفت: «آن مرد را می‌بینی؟ او متخصص جراحی مغز و اعصاب است.» گفتم: «چی؟!» گفت: «و آن یکی مرد؟ او دندانپزشک است.» من گیج شده بودم. پرسیدم: «اگر این آدم‌ها آنقدر تحصیلکرده هستند پس اینجا چه می‌کنند؟» رئیس زندان گفت:‌«فکر می‌کنم آنها فقط انتخاب‌های خردمندانه‌ای نداشتند.»
پس واشنگتن هم ضعف خردمندی دارد.
من خردورزی زیادی نمی‌بینم. مشکل ما آنقدر بزرگ است که نمی‌دانم چطور کسی می‌تواند راهکاری داشته باشد.
بهترین رئیس‌جمهور عمرتان چه کسی بود؟
فکرنمی‌کنم هیچ‌کدام‌شان جوری نبودند که بتوان یک کدام‌شان را رهبر بزرگ خطاب کرد.
فرانکلین روزولت چطور؟
در اقیانوس‌ آرام. بین همه سربازها حرف و حدیث‌هایی درباره او بود.
چه حرف و حدیثی؟
چیزهایی که منطقی نبودند، سوال‌هایی درباره جنگ یک ساعت پیش از اینکه به پرل‌هاربر حمله شود ما یک زیردریایی کوچک ژاپنی را غرق کردیم. تنها اگر 5 دقیقه زودتر به ما هشدار داده می‌شد ما می‌توانستیم جلوی آن حمله هوایی را بگیریم، نیروی کافی داشتیم، اما هیچ‌کس به ما یک کلمه نگفت.
آیا شما و هم‌قطاران‌تان هم روزولت را می‌ستودید؟
او رهبری بزرگ بود. اما وقتی اروپا دچار مشکل شد و از ما خواست به جنگ بپیوندیم، او در سخنرانی پرتب و تابی به مردم آمریکا گفت: «پسران شما قرار نیست به جنگ‌های خارجی فرستاده شوند» اما همزمان او پسران را مجبور کرد که برای خدمت سربازی ثبت‌نام کنند.
نظرتان درباره انتقادهایی که از هری ترومس به خاطر استفاده از بمب اتم می‌شد، چیست؟
من با هر چیز هسته‌ای مخالفم از جمله نیروگاه هسته‌ای. به ]نیروگاه[ چرنوبیل نگاه کنید و آنچه اخیرا در ژاپن رخ داد. در سال 1950 من با قربانیان هیروشیما مصاحبه کردم. همه آنها یک چیز می‌گفتند: من احساس افتخار می‌کنم چون با این اتفاقی که برای من افتاد، میلیون‌ها نفر جان سالم به در بردند.
چرا با آنها مصاحبه کردید؟
به نظرات‌شان علاقه‌مند بودم. حالا ما آدم‌هایی داریم که پس از کسانی به دنیا آمده‌اند که مورخ شده‌اند. آنها از آمریکا انتقاد می‌کنند، اما هیچ چیز نمی‌دانند. بمب‌های اتمی لازم بود. ژاپنی‌ها هنوز هزاران خلبان کامیکازه (خلبان از جان گذشته ژاپنی) در نزدیکی توکیو داشتند. اینها به کنار، ارتشبدان میدان نبرد به تمام‌ روسای اردوگاه‌های زندانیان جنگ دستور دادند که همه زندانیان را بکشند. ما سلاخی می‌شدیم. همچنین رهبران ژاپن به زنان و دختران اکیناوا و سایپس گفته بودند که آمریکایی‌ها قصد دارند سرزمین شما را اشغال کنند و بعد به شما تجاوز کنند و شما را بکشند. خانواده‌هایی بودند که به این دلیل خود را از پرتگاه به پایین انداختند.
چون از ما می‌ترسیدند؟
بله، به هر زن و دختری در ژاپن یک مته داده بودند، ‌به آنها گفته بودند وقتی آمریکایی‌ها آمدند، ‌آن را در بدن خود فرو کنید. بمب‌های اتمی به تمام این ماجراها پایان داد. آنها هزاران زندگی را نجات دادند جنگ را به پایان رساندند. ما هم به راحتی فراموش می‌کنیم.
آیا خودتان را یک قهرمان می‌دانید؟
اوه، نه. من به بیمارستانی در ایالت ویرجینیا رفتم و مردانی را روی ویلچر دیدم که پاهای‌شان را از دست داده بودند، دو پا دو دست و به آنها یک نشان نظامی می‌دادند. خب، من صحیح و سالم هستم و سه نشان نظامی گرفته‌ام. وقتی کسی بخشی از بدن‌اش را از دست می‌دهد، ‌قهرمان است.
اما نشان نظامی، بر شجاعت دلالت نمی‌کند؟
شما به خاطر یک خراش هم به یک نشان نظامی می‌رسید. وقتی ژاپنی‌ها به ما در فوتافوتی حمله کردند، ‌سربازان هم قطار من نزد من آمدند و گفتند: «لویی تو باور نمی‌کنی. اما بعضی از سربازان با شیشه یا تکه آلومینیوم خود را می‌برند.» آنها با این کار چسب زخم و بانداژ می‌گرفتند و نامشان درج می‌شد و بعدا نشان نظامی می‌گرفتند. ناراحت‌کننده است که چنین چیزهایی اتفاق می‌افتد.
شما ورزشکاری بودید که در المپیک حضور داشتید نظرتان درباره رسوایی‌های دوپینگ در ورزش چیست؟
داروهای دوپینگی همیشه بوده‌اند اما در زمانی که من به‌طور حرفه‌ای ورزش می‌کردم، هیچ ورزشکاری سراغ آنها نمی‌رفت. چون در ورزش پول نبود. امروز پول، مشوق است. من مدال طلا می‌گیرم و می‌توانم نامم را روی یک محصول بگذارم و یک میلیون دلار پول می‌گیرم.
در دوره جنگ جهانی دوم، قهرمانان شما چه کسانی بودند؟
گلن کانینگهام. (قهرمان مشهور دوومیدانی آمریکا). او وقتی بچه بود در یک حادثه آتش‌سوزی، به شدت سوخت و دکترها گفتند هرگز نمی‌تواند دوباره راه برود. اما او برگشت و روی پاهایش ایستاد شروع به راه‌رفتن کرد و بعد کمی دوید. او رکورددار یک مایل بود. من کنار گلن، قهرمانم دویدم. یک بار او را زیر دوش دیدم. نه تنها پاهایش سوخته بود بلکه تا وسط پشتش کاملا سوخته بود. اینکه او چطور راه رفت یا دوید ورای درک من است. او قهرمان حقیقی همه بود. او زندگی سالمی داشت. او هیچ‌وقت برای به دست آوردن پول دارو مصرف نکرد. اما امروز. مصرف دارو، نام دیگر بازی است.
آیا هر روز تمرین می‌کنید؟
بله، هر شخص باید از هشت ردیف پلکانی در روز بالا برود. حداقل من این کار را می‌کنم، شاید هم دو برابر این تعداد. جدای از این، هر اتفاقی که بیفتد، اگر من همیشه چهره بشاشی دارم هیچ چیز نمی‌تواند مرا از پا بیندازد.
شما از حادثه سقوط یک هواپیما جان سالم به در بردید، حدود دو ماه روی اقیانوس با یک تخته چوب زندگی کردید و زمانی که اسیر جنگی بودید شما را کتک زدند. شما تقریبا ۹۵ سال سن دارید. دکترها درباره شما چه می‌گویند؟
اخیرا یک آزمایش کامل در بیمارستان ویرجینیا شدم و به یک روانپزشک هم مراجعه کردم. او به من گفت که من فقط دچار اضطراب هستم. من به او گفتم اصلا اضطراب ندارم. او گفت: «همه اضطراب دارند. منظورت چیست؟» گفتم من همان‌طور که عاشق خودم هستم عاشق همسایه‌ام هم هستم و به خوبی کردن در حق کسی که از من متنفر است اعتقاد دارم. او حیرت زده شد. ما حرف زدیم و حرف زدیم و وقتی بلند شدم که بروم او مرا بغل کرد و گفت: «من امروز چیزی یاد گرفتم.» اینها رازهای یک زندگی طولانی و شاد است.