بحران‌های فلسفه ایرانی
محسن‌ آزموده همه ساله شمار زیادی کتاب ریز و درشت جدید در حیطه شاخه‌های گوناگون فلسفی از زبان‌های عمدتا اروپایی به فارسی ترجمه و منتشر می‌شود، ضمن آنکه سالانه بر تعداد فارغ‌التحصیلان رشته فلسفه افزوده می‌شود و این جدای از خیل فراوان دانش آموختگان فلسفه است که با مدارک بالا از کشورهای غربی به ایران باز می‌گردند و هر یک نیز با خود نام فیلسوفان و کتاب‌ها و جریان‌های جدیدی را به ارمغان می‌آورند و با نگاه مثبت بر تنوع و با دید منفی بر آشفتگی فضای فکری ایران می‌افزایند. اصولا فلسفه در میان اهل فرهنگ ایرانی عنوانی پر طمطراق است و این شاخه از معرفت بشری، دست‌کم در میان آنها که به علوم انسانی علاقه‌مندند، ‌همواره بیش از بقیه پرطرفدار بوده است، حتی آنها که در رشته‌هایی چون جامعه شناسی و حقوق و ادبیات و تاریخ و... مطالعه می‌کنند، گرایشی آشکار به فلسفه دارند و این باور به شکل آشکار یا پنهان پس ذهن شان خانه کرده که تا زمانی که تحقیق و پژوهش، صبغه‌ای فلسفی نگیرد، از عمق و غنای لازم برخوردارنیست.
در کنار این رشد کمی، اما واقعیت ملموس حاکی از وضعیتی دیگر است. فلسفه ایرانی(نه به معنایی که کربن مراد می‌کرد)، اگر بتوان چنین تعبیری وضع کرد، امروز در شرایط مساعدی به سر نمی‌برد، تا جایی که برخی حتی از بحران تفکر و فلسفه ورزی در ایران سخن می‌گویند و گروهی نیز سابقه آن را دست کم تا پایان عصر اقتدار صفویه و افول مکتب اصفهان پی می‌گیرند و معتقدند که به‌ویژه بعد از ملاصدرا عمده متفکران شارح‌ و مفسر و حاشیه‌نویس حکمت متعالیه او بودند و حتی بزرگانی چون ملاهادی سبزواری و علامه طباطبایی و جلال الدین آشتیانی نیز نتوانستند، از سیطره فکر صدرایی به در آیند.
البته درباره بزنگاه‌ها یا نقاط عطف تاریخ فلسفه ورزی ایرانیان روایت‌های گوناگونی گفته شده. مثلا گروهی معتقدند که انحطاط تفکر فلسفی در ایران با ضربه‌ای که متکلمان اشعری و فقهای قشری بر جریان‌های عقلی و به‌ویژه فلسفی زدند، آغاز شد و در این روایت از فلسفه ستیزانی چون فخررازی و امام محمد غزالی یاد می‌کنند. گروهی دیگر اما معتقدند که نطفه این زوال از همان آغاز در منحنی آثار نخستین بزرگان فلسفه ایرانی چون فارابی و ابن سینا و خواجه نصیر مستتر بوده و آنچه بعدها عیان شده، به قوه درآمدن آن استعدادهای نهان بوده. در روایت ایشان سیر تاریخ فلسفه را می‌توان به جای عقلانی شدن دین، دینی شدن عقل خواند و نقطه اوج آن را چهارراهی می‌خوانند که صدرالمتالهین شیرازی نام دارد، حکیمی که فلسفه مشاء‌ را با حکمت اشراق و عرفان نظری محی الدین گرد هم آورد و این همه را با میراث فقها هم نشین کرد، منتها به قول ایشان به نفع سه دسته اخیر.
روایت‌های دیگری هم هست، مثل اینکه از اساس فلسفه و فلسفه ورزی برآمده از فرهنگ یونانی است و این شیوه تفکر با جغرافیای فرهنگی ایرانی همخوان نیست و آنچه فلسفه ایرانی خوانده می‌شود، اگر چه در صورت به جامه مفاهیم و اصطلاحات معرب یونانی مثل فلسفه و ذات و جوهر و ماده و صورت بیان می‌شود، اما در باطن همان جاویدان خرد و حکمت فهلویون و اندیشه زروانی و... است.
اینها همه اما در نظر به تاریخ است. تاریخ فلسفه‌ای که باشد یا نباشد، به هر حال عمده زایش‌هایش با ملاصدرا به پایان رسیده درحالی‌که همزمان با صدرا، در غرب دکارت و اسپینوزا به نوزایی تفکر فلسفی مشغولند، اندیشه‌ای که این بار نه مستقیم و از طریق ترجمه، بلکه از طریق پیامدهایش، یعنی جنگ‌ها و پیشرفت‌های صنعتی و تکنولوژیک و استعمار و... خود را به ما می‌شناساند. در این میان اگر ترجمه‌ای هم هست، از طریق منورالفکرانی است که عمدتا با مظاهر تمدن نو آشنا شده‌اند و می‌کوشند آنها را در قالب مفاهیم نو مثل قانون و پارلمان و حکومت مشروطه و... ترجمه کنند. اگر بشود وقایعی چون جنگ‌های ایران و روسیه و ماجرای عباس میرزا را نقطه آسیب‌زای مواجهه با دنیای نو خواند، قطعا می‌توان تجربه مشروطه ایرانی را اساسی‌ترین تلاش برای درونی کردن و هضم مبانی و مظاهر این امر نو دانست. تلاشی که دست کم در کوتاه‌مدت به‌رغم پیامدهای فراوانش از دید کارگزار مشروطه شکست خورد، هرچند مقدمه‌ای برای تاسیس دولت مدرن در ایران نو شد، با همه ضعف‌ها و قوت‌هایش.
درباره اینکه فرهنگ و تمدن ایرانی در مواجهه‌ای آسیب زا و عمدتا تهاجمی و ناگزیر با فرهنگ و تمدنی دیگر قرار گرفته مطالعات لازم بسیار کم صورت گرفته است، امروز درباره تاثیر مهاجرت آریایی‌ها، حمله اسکندر، فتح ایران توسط مسلمانان، پیامدهای حمله ترک و مغول و اثر اشغال اصفهان توسط افغان‌ها بسیار کم می‌دانیم و فقط شنیده‌ایم و گفته‌ایم که فرهنگ و تمدن ایرانی از چنان هاضمه‌ای برخوردار بوده که توانسته این عناصر متکثر را در خود و برای خود کند. آشکار است که چنین توضیحی بسیار سطحی و ناکافی است. اما تا جایی که به مواجهه اخیر ایرانیان با فرهنگ و تمدن جدید غربی بازمی‌گردد، دست‌کم می‌توان گفت که وجه دردناک این مواجهه هنوز پایان نپذیرفته است و فلسفه ورزی ایرانی به شکلی که در آغاز سخن توصیف شد، بیش از هر جای دیگر نمایانگر این ستیز و سازش است.
فلسفه‌ورزان ایرانی به‌رغم کوشش‌های شان همچنان میان اندیشمندان نویافته و کتاب‌های جدید و ترجمه‌های متنوع از یکسو و سنتی به‌جا مانده از بوعلی و سهروردی و ملاصدرا که روز به روز فهم آثارشان حتی از اندیشه‌های ژیژک و بدیو و دلوز سخت‌تر می‌شود، دست و پا می‌زنند. شاید هم نفس اندیشیدن فلسفی همین تقلاها و کشمکش‌ها باشد، به خاطر آوریم که مارتین هایدگر فیلسوف معاصر آلمانی رساله مشهورش «پرسش از تکنولوژی» را چنین به پایان برده است: «هر چه به خطر نزدیک‌تر می‌شویم به همان اندازه راه‌های نیروی منجی به‌طور روشن‌تری می‌درخشند و ما هم پرسش‌جوتر می‌شویم. زیرا پرسشگری تقوای تفکر است».