مسافران «خالد‌نبی» و سرزمین «قابوس‌شاه»

نیوشا امینیان

راهنمای تور

پیش از این، از روز نخست سفرمان به ترکمن صحرا گفتم و از میزبانی مردمان آن خطه نوشتم. حالا از روزهای دوم و سوم سفر خواهم گفت.صبح خیلی زودتر از آنکه منتظرش بودیم با بوی نان تازه و صدای حیوانات مزرعه رسید. زن صاحب خانه مشغول درست کردن نیمرو با تخم مرغ‌های محلی بود و دخترش که خانه‌اش را شب پیش به ما داده بود در ظرف‌های جداگانه‌ای پنیر و کره محلی می‌گذاشت. کم کم مسافران ما هم بیدار شدند و در آماده کردن سفره کمک کردند؛ سفره‌ای با نان تازه محلی که برای پخت آن از شیر و آرد و کره استفاده شده بود و نیمرو‌هایی که با تخم‌مرغ‌های رسمی و کره و سرشیری که خود صاحب خانه درست کرده بود. پس از این صبحانه شاهانه، ما مشغول جمع کردن وسایلمان شدیم.

دیگر هوا کمی بهتر بود و می‌توانستیم به زیارت خالد پیامبر برویم و البته یک شب اقامت ما در خانه محلی تمام شده بود و باید به شهر گنبد کاووس می‌رفتیم تا شب دوم را در آنجا اقامت داشته باشیم. قبل از رفتن زن صاحب خانه لباس عروسی خودش را آورد تا اگر دختران و خانم‌ها دوست دارند بپوشند و با آن عکس یادگاری بگیرند. لباس عروس لباسی بلند با رنگ‌های شاد قرمز و نارنجی بود که لبه‌های آن سکه‌های زیادی دوخته شده بود؛ همراه با یک روسری قرمز ابریشمی که لبه‌های آن نیز با زیورآلات دیگری تزیین شده بود. خانم‌ها با خوشحالی این پیشنهاد را قبول کردند و لباس عروسی را خیلی از دختران جوان به تن کردند و در قاب دوربین‌ها لبخند زدند.

پس از آن با اهالی مهربان روستا خداحافظی کردیم، سوار اتوبوس شدیم و به سمت خالد نبی رفتیم. جاده با کوه‌های بلندی احاطه شده بود. در کوهپایه دشت‌های گندم خودنمایی می‌کرد. کمی از مسیر را رفته بودیم که سدره، همکارم، توجه ما را به گروهی از دختران خردسال جلب کرد؛ کودکان چون شکوفه‌هایی دمیده از خاک لا به لای طلایی‌ها بازی می‌کردند و از شادی آنها همه ما به وجد آمدیم. مسیرمان را از جاده‌ای کوهستانی ادامه دادیم. از کنار آبشار‌های کوچکی گذشتیم. جاده و زیبایی‌های آن با صدای سالار عقیلی بیشتر در جان ما جای می‌گرفت؛ ایران... فدای اشک و خنده تو... دل پر و تپنده تو... فدای حسرت و امیدت... رهایی رمنده تو... رهایی رمنده تو....

حالا به اول جاده بقعه رسیده بودیم و باید باقی مسیر را پیاده می‌رفتیم. مه تمام جاده را پوشانده بود. برای مسافران توضیح دادیم که در مه احتمال گم شدن دو چندان می‌شود؛ پس از گروه جدا نشوند و همه مراقب یکدیگر باشند.

شوق زیارت

در مسیر ترکمن‌های زیادی را می‌دیدیم که به سمت بقعه می‌رفتند. از آنها درباره خالد نبی پرسیدیم. یکی از زنان محلی برای ما گفت که خالد نبی در بین ترکمن‌ها بسیار قابل احترام است و اعتقاد بسیاری به ایشان در بین آنها وجود دارد و برای ما گفتند که اگر کسی با نیت خالص به زیارت بیاید و دفعه اول هم باشد حتما حاجت خود را می‌گیرد. زیارتگاه اتاقی کوچک با گنبدی سبز رنگ بود که مزار در میانه آن قرار داشت. روی تابوت را با پارچه‌ای رنگارنگ پوشانده بودند و زائر می‌توانست آنرا لمس کند و از نزدیک ببیند. کمی دورتر صندوق صدقات کوچکی برای جمع‌آوری نذورات قرار داده بودند. اندکی آن‌سوتر هم مزارهای دیگری متعلق به کسانی وجود داشت که احتمالا از همراهان خالد نبی بوده‌اند و همگی مورد احترام ترکمنان هستند. درباره خالد نبی باید بیشتر توضیح دهم؛ ایشان چهل سال پیش از حضرت محمد(ص) چشم به جهان گشوده‌اند؛ به‌طوری که دختر ایشان در سنین پیری به حضرت محمد(ص) مراجعه می‌کنند و در حضور ایشان اسلام می‌آورند. در کتاب تفسیر روح‌البیان آمده است که بین حضرت عیسی(ع) و حضرت محمد(ص) چهار پیامبر تبلیغی بودند که یکی از آنها خالد نبی است. پس از زیارت خالد نبی ما از جاده کوهستانی دیگری گذشتیم تا به عکاسی از دشت‌های باز و کوه‌های زیبای اطراف بپردازیم. کم کم خورشید مهربان روی خودش را به ما نشان داد و فضای زیبایی برای عکاسی و لذت بردن از مناظر اطراف خلق کرد. کمی بعد به سمت پایین جاده و ماشین حرکت کردیم تا به محل بازدید بعدی یعنی گنبد کاووس برویم.

گنبد کاووس، شهر قابوس

... و حالا گنبد کاووس شهری که از دور می‌درخشید؛ برای مسافرانی که از راه دور می‌آمدند تا در سایه امنیت آن پر از آرامش شوند. کمی که تا شهر مانده بود گویی صدای سربازان آل زیار را شنیدم که کاروان‌ها را هدایت می‌کردند. ما در پایتخت قابوس بن وشمگیر بودیم؛ حاکمی که بر جرجان خود و گرگان ما حکم‌رانی می‌کرد. ‌قابوس بر فراز تپه‌ای از شهر ایستاده بود و جاده‌ها را زیرنظر داشت. با خودش به جنگ‌هایش با آل‌بویه فکر می‌کرد. با خود گفت باید تدبیری نوین برگزینم تا جنگ را ببرم اما پیش از آن شکار گراز تمرین خوبی است. پس پادشاه کمان برداشت و خنجر در نیام گذاشت و به سوی جنگل برای شکار روانه شد.

حالا ماشین ما به گنبد رسیده بود؛ شهری با لباس‌های رنگارنگ زنانش و خیابان‌هایی که در دوره پهلوی اول توسط معماران آلمانی احیا شده‌اند. گنبد قابوس بر فراز تپه‌ای روبه‌روی ما بود. به سمت گنبد حرکت کردیم. باز صدای سرباز زیاریان به گوش می‌رسید که سراسیمه می‌دوید تا خبری ناگوار را به دربار ببرد. قابوس کشته شد. خبر کوتاه بود اما تاریخ نمی‌توانست به این آسودگی‌ها بپذیرد که گرازی که باید شکار می‌شد، شکار کرده است. پس معماری برگزیدند و یکی از رفیع‌ترین بناهای آجری را به یاد قابوس بنا کردند.

حالا بنای ایستاده از پس قرن‌ها، در قاب دوربین‌ها بود و در مرکز درونی برج قصه آل‌زیار و گنبد قابوس همه را به قلب تاریخ می‌برد. بعد از گنبد تصمیم گرفتیم به جایی برویم تا یکی از مایه‌های تفاخر ترکمن‌ها را ببینیم. اسب‌های ترکمنی با قدی بلند و پاهایی کشیده و یال‌هایی که در باد می‌رقصیدند در اصطبل بسیار بزرگی نزدیکی گنبد منتظر ما بودند. اسب‌های ترکمن، نژادی خاص دارند؛ سریع و قوی‌اند و از گران‌ترین اسب‌ها محسوب می‌شوند. معمولا ترکمن‌ها اسب‌سواری را خوب می‌دانند و از کودکی آن را یاد می‌گیرند. در اصطبل پیست اسب‌دوانی بزرگی هم قرار داشت؛ با چند اسب تازه نفس که مسافران ما در آن با همراهی مربی اسب‌دوانی سوارکاری را تجربه کردند. مربی اسب‌دوانی برای ما توضیح داد که اسب‌سواری در اسلام بسیار مورد توجه است و توصیه‌های اکید آن برای یادگیری باعث شده تا افراد بیشتری به سمت این ورزش سوق پیدا کنند.

مسابقات اسب‌دوانی به‌صورت دوره‌ای در ترکمن صحرا اجرا می‌شود. چند اسب که تنها مخصوص مسابقات بودند هم در این اصطبل حضور داشتند و ما آنها را هم دیدیم. کم‌کم هوا گرگ و میش می‌شد و ما باید به هتل می‌رفتیم تا شب دوم اقامت‌مان را بگذرانیم. یکی از ترکمن‌ها برای ما توضیح داد در گنبد کاووس بازارچه‌ای وجود دارد که به بازار روس‌ها معروف است و در آن می‌توان وسایل‌ قدیمی پیدا کرد. چند تن از مسافران ما که علاقه‌مند به دیدن این اشیا بودند، به بازار رفتند و ما به سمت هتل. هتل گنبد کاووس سه ستاره با امکانات رفاهی مکفی است. اسکان مسافران به سرعت انجام شد و پس از استراحتی کوتاه و بازگشتن مسافرانی که به بازار رفته بودند، همه برای شام دور هم جمع شدیم. اینجا دیگر غذاهای محلی پیدا نمی‌شد و همگی مجبور بودیم از غذاهای منوی رستوران انتخاب کنیم. پس از صرف شام و توضیحات درباره برنامه روز آینده همه برای استراحت به اتاق‌هایمان رفتیم. حالا روی تخت یک هتل دلم برای آن خانه روستایی بیشتر تنگ می‌شد. صدای باران و نوای عاشیق هنوز در گوش من بود که به خواب رفتم.

روز سوم

صبح از شرق دمید و روز آخر سفر ما را آغاز کرد. پس از صرف صبحانه قرار بود به سمت یکی از آبشارهایی که در مسیرمان بود برویم. آبشار نامش کبودوال است و در جاده علی آباد به بهشهر قرار دارد. قبل از رسیدن به آبشار از یک هندوانه‌فروش کنار جاده دو هندوانه بزرگ و شیرین خریدیم و به سمت مقصدمان رفتیم. آبشار در انتهای یک جاده جنگلی زیبا قرار دارد که با درختان سر به فلک کشیده احاطه شده‌اند. در مسیر، رودخانه‌ای خروشان در پایین جاده مشخص بود. بعد از حدود نیم ساعت رانندگی، به انتهای راه رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و به سوی آبشار حرکت کردیم. در مسیر یکی از مسافران خوش ذوق که از دیدن مناظر اطراف حسابی سرمست شده بود، برای ما شعر زیبای صدای پای آب سهراب را خواند. چه زیبا که شاعری در دل شهری در کناره کویر از آب می‌سراید و مسافری در کنار رودی زمزمه می‌کند:

من مسلمانم/ قبله‌ام یک گل سرخ/ جانمازم چشمه/ مهرم نور/ دشت سجاده من/ من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم...

و حالا آبشار زیبایی که برای دیدنش شاید زندگی فرصت دوباره‌ای ندهد. ما همه از خنکای آب احساس خوشی فراوان داشتیم. اطراف آبشار پر بود از درختان پیچ در پیچ که زاویه‌های کم نظیری برای عکاسی خلق کرده بود. بعد از کمی استراحت و لذت بردن از آبشار به سمت ماشین برگشتیم و با هندوانه‌های دوست‌داشتنی از خودمان پذیرایی کردیم.

مسیر بعدی ما به سمت بندر ترکمن بود. قرار بود ناهار را در آنجا صرف کنیم، پس به راه افتادیم و به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم. این بار برای مسافران برنامه دیگری تدارک دیدیم و آن یک بازی بود شبیه بازی‌های کودکیمان که با اعداد و حافظه آنها سروکار داشت. این بازی آن‌قدر به دل نشست که تا خود درب رستوران همه را سرگرم کرد. رستوران کاسپین بندر ترکمن با غذاهای دریایی و انواع ماهی‌های خود، برای ما ناهار خوشمزه‌ای تدارک دیده بود. غذاها همراه با مخلفاتی همچون ترشی و سیر و سبزی‌های محلی سرو می‌شدند که به کسب تجربه جدیدی در خوردن غذاها منجر شد. ما در اینجا دو جاذبه برای بازدید داشتیم؛جزیره آشوراده و بازارچه بندر ترکمن. به پیشنهاد سدره قرار شد اول آشورا ده را ببینیم.

آشوراده یا آبسکن؟

باید از کنار ساحل می‌رفتیم تا به جایی که تنها وسیله نقلیه یعنی قایق برای عبور و مرور به جزیره وجود داشت برسیم. روی شن‌ها جای پاهای مختلفی بود و من را یاد این شعر از واهه آرمن انداخت:

برو دور شو.../ تو را از رد پاهایت بر ساحل دریا/ تورا از مسیر نگاه درناها/ پیدا خواهم کرد...

این جزیره که تنها جزیره ایرانی دریای خزر است و از شبه جزیره میانکاله جدا افتاده، در اعصار گوناگونی مورد توجه بوده است. ما در آنجا بناهایی دیدیم که مربوط به زمان اشغال این جزیره توسط قوای روس بود و همچنین یک رستوران که مدت‌ها از بسته بودن آن می‌گذشت. قایق‌های موتوری شما را به جزیره می‌آورند و می‌توانید پس از گشت‌و‌گذار در جزیره همراه آنها به ساحل بازگردید. جزیره آشوراده ساحلی بسیار آرام دارد و پوشش گیاهی آن با ساحل بندر ترکمن تفاوت چندانی ندارد. تنها ساختمان‌های فعال، مربوط به شیلات و سازمان محیط زیست هستند. اما آشوراده در نهان خود داستانی دارد؛ طبق متون کهن به جای مانده ممکن است جزیره آبسکن که سلطان محمد خوارزم‌شاه حین فرار از مغولان به آن گریخته و در آن جان باخت، همین جزیره باشد. حال که می‌خواستم برای مسافرانم از جزیره بگویم، یاد شعری افتادم به‌نام «در امواج سند» از مهدی حمیدی شیرازی در کتاب ادبیات سال اول دبیرستان درباره سلطان محمد خوارزم‌شاه و با بخشی از این شعر برایشان از حمله مغول و سلطان محمد گفتم:

شبی را تا شبی با لشکری خرد/ ز تن‌ها سر، ز سرها خود افکند

چو لشکر گرد بر گردش گرفتند / چو کشتی بادپا در رود افکند

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار / از آن دریای بی‌پایاب، آسان

به فرزندان و یاران گفت چنگیز/ که گر فرزند باید، باید این سان

و این‌گونه بود که همسفرانم غرق در رویای بر باد رفته پادشاهی در دست مغول که حتی در آن شرایط دشوار دست از حفاظت از فرهنگ ایران نکشید، این ابیات را با هم زمزمه کردند که:

به پاس هر وجب خاکی از این ملک / چه بسیار است آن سرها که رفته

ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک/ خدا داند چه افسرها که رفته

ترکمن بازار

پس از جزیره روح نواز آشوراده، نوبت به خرید از بازارچه بندر ترکمن رسید. ما هم به‌عنوان راهنما همراه مسافران وارد بازار شدیم؛ بازاری قدیمی و تو درتو. دو راهروی اصلی در طرفین قرار دارد و چند راهرو هم در روبه‌روی بازار . انگار وارد قصه‌های شهرزاد شده بودیم؛ از بوی ادویه عربی تا روسری‌های رنگارنگ ترکمنی. زیورآلات گوناگون، اسلحه‌های شکاری و لباس‌هایی که راه دوری را از هند آمده بودند. یکی از مغازه‌ها توجه خیلی‌ها را جلب کرده بود. این قسمت مربوط به فرش‌ها و زیراندازهای ترکمنی بود. فروشنده با روی خوش برای مسافران درباره رنگ‌ها و طرح‌ها توضیح می‌داد و همین مساله باعث شد تا صندوق ماشین ما پر شود از فرش‌های رنگارنگ ترکمنی در اندازه‌های کوچک و بزرگ. بازار همیشه می‌تواند زنده‌ترین بخش یک سرزمین باشد. بازار بندر ترکمن در آن هوای گرم، مهربان و سخاوتمند بود؛ به‌طوری که خانم‌ها برای خرید وقت کم آورده بودند و با وساطت ما راهنماها، از بازار دل کندند تا به سمت خانه بازگردیم. از بهشهر تا تهران حدود چهارصد کیلومتر راه است، اگر چه ما از همین مسیر رفته بودیم اما بازگشت از سفر، جاده را در نظر مسافر تغییر می‌دهد؛ چراکه تجربه‌ای کسب و روزگاری به نیکی سر شده است. هم دلتنگ خانه‌ای و هم دلت برای همه روزهای خوب سفر تنگ می‌شود. برای همین ما از این فرصت استفاده کردیم تا مسافران از تجربه‌هایشان برایمان بگویند؛ از لحظه‌های خوب و بدی که داشتند و از پیشنهادات و انتقاداتشان. در یکی از آخرین شهر‌ها قبل از جاده فیروزکوه اتوبوس برای خرید کلوچه و مربا هم توقف کرد.

حالا دیگر تهران از دور آغوش گشوده بود. بعد از سه روز و دو شب سفر، به خانه بازگشتیم و قرار شد تا راهنماها از مسافران خداحافظی کنند. وقتی نوبت به من رسید با این شعر از سعدی مسافرانم را بدرقه کردم و به آنها یادآوری کردم که سفر را مانند لنگه گوشواره‌ای برای روزهای زندگی بدانند که بی‌شک انسان در سفر آموخته می‌شود و آن ابیات این بود:

بزرگان مسافر بجان پرورند/ که نام نکویی به عالم برند

تبه گردد آن مملکت عن قریب/ کز او خاطر آزرده‌ گردد غریب

غریب آشنا باش و سیاح‌دوست/ که سیاح جلاب نام نکوست

مسافران «خالد‌نبی» و سرزمین «قابوس‌شاه»