ساکنان مجتمع سامان از داوود رشیدی می گویند
روزمرگی های زندگی عمو داوود
یاسین نمکچیان
شایان ربیعی
-ای بابا گفت کچویی یعنی از این خیابون بالاییه باید بری!
- نه! نگفت خود کچویی! گفت سمت کچویی!
- حالا بریم همینو از این املاکیا یا تاکسی سرویسا میپرسیم دیگه. اونا بلدن. قرار بود وسط کوچه پسکوچههای اطراف خیابان کچویی در حوالی محله اوین، سراغ یک مجتمع مسکونی را بگیریم که خانه عمو داوود آنجاست. میخواستیم از در و همسایه سراغ زندگی معمولی و دور از دوربینهای استاد را بگیریم. اما هر مسیری را که میرفتیم، یا بن بست بود و یا نهایتا از خیابان ولیعصر سردرمیآورد که یک طرفه است و راه بی بازگشتی شده به سمت تجریش.
یاسین نمکچیان
شایان ربیعی
-ای بابا گفت کچویی یعنی از این خیابون بالاییه باید بری!
- نه! نگفت خود کچویی! گفت سمت کچویی!
- حالا بریم همینو از این املاکیا یا تاکسی سرویسا میپرسیم دیگه. اونا بلدن.قرار بود وسط کوچه پسکوچههای اطراف خیابان کچویی در حوالی محله اوین، سراغ یک مجتمع مسکونی را بگیریم که خانه عمو داوود آنجاست. میخواستیم از در و همسایه سراغ زندگی معمولی و دور از دوربینهای استاد را بگیریم. اما هر مسیری را که میرفتیم، یا بن بست بود و یا نهایتا از خیابان ولیعصر سردرمیآورد که یک طرفه است و راه بی بازگشتی شده به سمت تجریش. از دفتر روزنامه در خیابان شهید مطهری که راه افتادیم، ساعت حوالی پنج عصر بود و حالا عقربهها شش و نیم را نشان میداد. از چند نفر پرسوجو کردیم، تا اینکه سرانجام یک راننده که در یک تاکسی سرویس کار میکرد، شسته و رفته آدرس را نشانمان داد.
- چرا از این ور میری پس؟ اون آقا گفت اون یکی خیابون!
- هیچ درکی از ماشین و مکانیسم کار کردنش داری؟
- چطور مگه؟
- اول باید بریم پمپ بنزین.
سرانجام بعد از زدن بنزین و طی کردن مسیری که راهنما گفت، به ورودی مجتمع رسیدیم. از دربان مجتمع اجازه گرفتیم و با نشان دادن کارت روزنامهنگاری و قول اینکه زنگ همسایهها را نزنیم، رفتیم داخل! صدای ضبط ماشین را کم کردیم تا به سکوت بزرگی که در مجتمع برقرار بود، آسیب نزنیم. همه جا خلوت خلوت بود. همیشه خلوت بودن آدم را دچار بیهنجاری میکند. در خانه عموداوود باز بود و چند بنر و تراکت و دسته گل جلوی در بود. ما نمیخواستیم برویم داخل. قرارمان این بود که از همسایهها درباره چیزهایی غیر از کار و سینما و تئاتر بپرسیم. اما مگر کسی پیدایش میشد؟ کنار خانه عموداوود، بوستان کوچکی هست که برگهای زرد درختانش ریخته زمین، آرامش عجیبی دارد این باغ. کمی آن طرفتر از ما، یک نفر روی نیمکتی نشسته و سیگار دود میکند.
- سلام!
- (سیگارش را خاموش میکند) سلام! بفرمایید.
- ممنون. آقای رشیدی قبل از اینکه بیمار شوند، اینجا قدم میزدند، درست است؟
- آره خیلی وقت پیش. قدمهای کوچک و شمردهای برمیداشت. خیلی آرام بود. من زیاد اینجا نمیام اما چند بار ایشون رو دیده بودم.
- هیچ وقت پیش آمده بود با هم حرف بزنید؟
- زیاد نه! سلام و روز به خیر میکردیم. اون موقع خیلی سرحال بودن. چندبار با نوه شون دیده بودمشون. ولی من هیچ وقت حرفی باهاشون نزدم. همون سلامعلیک و اینا... اما وقتی سلام میکردن خیلی حالت خوشایندی در چهرهشون بود. مهربونیشون از سلام کردنشون معلوم بود.
از او تشکر میکنیم و به کنار خانه برمیگردیم. هنوز کسی در آن اطراف نیست. صدای گپوگفت از توی خانه میآید. ما به خیابان کناری میرویم و کمی از خانه دور میشویم. یک اتفاق خوب...! پیرمردی روی یکی از نیمکتهای کنار خیابان نشسته است. همیشه فکر میکنم باز کردن سر صحبت با آدمهای سالخوردهای که در گوشهای تنها نشسته اند، سخت نیست اما این یکی فرق داشت. سکوتش پر از اخم بود. کنارش میایستم. لبخند میزنم و میگویم: سلام! روز به خیر آقا ! به شیوه بسیار مودبانهای سلامم را جواب میدهد.
-بله؟
سریع خودم را معرفی میکنم!
-روزنامهنگارم! آمدهام از همسایهها و هم محلهایهای مرحوم رشیدی درباره زندگیشان بپرسم. شما ایشان را ملاقات کرده بودید؟
- بله! یک بار در جلسه مجتمع دیده بودمشون!
- ایشان هم در چند سال اخیر همین حوالی قدم میزد و پیاده روی میکرد. هیچ وقت پیش آمد که با هم پیاده روی کنید یا گپی بزنید؟
- نه! تو روزنامه نویسی؟
- بله روزنامه نگارم!
- روزنامهها غیر از دروغ چیز دیگهای هم مینویسن؟ همه ش دروغ همه ش دروغ!...
من سکوت میکنم و میدانم که الان زمان مناسبی برای استدلال کردن درباره کار روزنامهها نیست.
پیرمرد ادامه میدهد: من غیر از خوبی از خانواده رشیدی چیزی ندیدم! دیگه هم حرفی برای گفتن ندارم.
- شما همان یک بار در مجتمع ایشان را دیدید؟
-چطور؟ مریض بودن دیگه! نمیتونستن از خونه بیان بیرون. کجا باید میدیدمشون؟ خوب بودند. همین!
دارم فکر میکنم این شخصیت را چگونه باید در گزارشم بازنمایی کنم که خواننده فکر نکند به این خاطر که درباره روزنامهها چنین موضعی دارد، عمدا دارم عصبی و بیحوصله جلوهاش میدهم. میگویم: انشاءلله سایه شما بالا سر خانواده باشد و خدا بهتان سلامتی بدهد. گویا دل پری دارد، میگوید: من دیگه تمایل ندارم بیشتر از این توی این مصاحبه شرکت کنم.
تشکر میکنم و از کنارش میگذرم. حرفهای این مرد، محیط ساکت و سرد و یخی مجتمع مسکونی را تکمیل میکند. با خودم میگویم لابد زندگی مدرن همین است دیگر! لابد تنهایی آدم را بی حوصله میکند.
هنوز از کنار نیمکت آن مرد زیاد دور نشدهایم که جوانی با کیف دستی سنگینی از ورودی مجتمع داخل میشود.
- سلام!
- سلام!
- ما روزنامه نگاریم! میخواهیم گزارشی درباره زندگی معمولی و روزمره کسی بنویسیم که در سینما یک اسطوره بود. منظورم مرحوم آقای رشیدی است. شما با ایشان همسایه هستید، درست است؟
- بله ما هم ساکن همین مجتمع هستیم! البته خیلی ایشان را نمیدیدم. اما میدانستم که اینجا هستند.
-شما چند سال است که اینجا ساکن هستید؟
- پانزده، بیست سالی هست که اینجاییم. البته به نظرم باید از همسایههای نزدیکترشان بپرسید! من شاید یکی دو بار بیشتر ایشان را ندیدم. آن هم از دور. ارتباطی نداشتیم آخر. کاری هم نداشتیم که از نزدیک ببینمشان.
- آقای رشیدی چند سال بیمار بودند، اطلاع داشتید؟
- بله متاسفانه! آدم خوبی بودند. خدا بیامرزتشان.
- از کجا میدانید که آدم خوبی بودند؟
- بله؟
-منظورم این است که چه خوبیهایی مدنظرتان است؟
-خب در این چند سال مشکلی پیش نیامد. بازیگر بودند و....
تشکر میکنم و سریع میروم آن سوی میدان کوچکی که در میان مجتمع قرار دارد. خانمی دارد سوار ماشینش میشود. سلام میکنم و جواب میدهد.
-آقای رشیدی را میشناختید؟
- برو بالا کوچه دوم! معلومه! بنر زدن!
- میخواستم دربارهشان از شما سوال کنم. آدرس را میدانم.
- ببخشید فکر کردم آدرس میخواهید. جانم چه سوالی؟
-شما همسایه شان بودید، با خانوادهشان ارتباط داشتید؟
-نه متاسفانه. میشناختمشون اما رفت و آمد نداشتیم. گویا این اواخر بیمار بودند. به هر حال انسان مشهوری بودند.
سوالهایمان را ادامه نمیدهیم. معلوم است که عجله دارد. تشکر میکنیم و راهمان را دنبال می کنیم. اینجا واقعا هیچکسی پیدایش نیست. هر از گاهی ماشینی رد میشود و میرود. اگر صدای بازی چند کودک در بوستان کنار منزل مرحوم داوود رشیدی نبود، آدم هول و هراس برش میداشت. سکوت تا یک جایی حامل معنای آرامش است، از آن به بعدش یعنی تنهایی! گیففف... یک ماشین دیگر هم رفت. میان برگهای زرد و زیبای بوستان کوچکی که در کنار خانه آذین شده با بنرهای تسلیت درگذشت داوود رشیدی است، قدم میزنم. منصور ضابطیان و رئیس صدا وسیما و تاکسی سرویس محله روی نردههای خانه مرحوم داوود رشیدی، بنر تسلیت نصب کردهاند. عکس میگیرم، میخواهم برمیگردم که مرضیه برومند ماشینش را کنار در ورودی خانه پارک میکند و پیاده میشود. سلام میکنم و تسلیت میگویم. با صورت مهربان و لحن گرم همیشگیاش جواب میدهد: ممنونم عزیزم. زنده باشی! تعارف میکند که به داخل خانه برویم اما قصد ما گفتوگو با همسایهها است. تشکر میکنیم و به راهمان ادامه میدهیم.
دوباره سکوت و چند گیفففف که روی تنهایی خیابان خط میکشند. به مسوول ورودی مجتمع میرسم. جوان و پذیرنده است. میگویم: چرا هیچکسی پیدایش نیست اینجا؟
- این مجتمع کلا 130 واحد داره. شلوغ نیست.
- شما دیگر باید آقای رشیدی را دیده باشید و احیانا گپ و گفتی هم باهم داشتهاید.
- بله اتفاقا زیاد.
- پس از همین حرفها و خاطرهها بگویید!
- والا خود آقای رشیدی تاوقتی که سرپا بود و به آلزایمر دچار نشده بود، بعد از ظهرها میآمد توی فضای باز و سبز اینجا قدم میزد. اتفاقا هرکسی هم میاومد و باهاش حال و احوال میکرد، کلی دوستانه باهاش صحبت میکرد. همه ازش تعریف میکردند. البته دروغ چرا. تا وقتی فوت کرد من نمیدونستم اینقدر مردم دوستش دارن. روز جمعه که فوت شدن، من اینجا شیفت داشتم. یعنی اینقدر اینجا شلوغ شده بود که نگو. من نمیگذاشتم که همه برن تو. اما 300 تا 400 ماشین از سینمایی ها و مسوولان و هنری ها رفتن تو. باقی مردم رو چون شلوغ بود اجازه ندادیم که برن تو. واقعا شلوغ بود. خیابون بسته شده بود. سی، چهل تا ماشین اینجا وایساده بودن و اصرار میکردن که برن تو اما خب جا نبود، نمیشد.
- -یعنی هیچکس را راه نمیدادید؟
- دست من که نبود. اینقدر شلوغ شده بود که برای بازیگرا هم جا نبود. البته کسانی که زیاد اصرار میکردن یا مورد خاصی بود راه میدادیم.
- چه مورد خاصی؟
- مثلا یه خونواده اومده بودن که دختر سیزده، چهارده سالهشون مثل چی بگم گریه میکرد. کلی اصرار کردن که برن تو و فاتحه بخونن و بیان. منم راهشون دادم که برن. البته بدون ماشین رفتن. یا کسی از خیابان پیروزی آمده بود. اینجا رو به سادگی نمیشه پیدا کرد.
- آره ما هم کلی گشتیم تا پیداش کردیم. (یک پرشیای مشکی میخواهد برود داخل، راننده شیشه را پایین میآورد، داخل ماشین لیلا حاتمی نشسته است، انگار که غم در صورت لیلا، یکجا نشین شده، شبیه عکسی شده که روز مرگ عموداوود، او را با چهرهای گریان در کنار بی قراری لیلی نشان میداد... نگهبان او را میشناسد و در را باز میکند، پرشیای مشکی میرود، من یاد عکسهای کودکی لیلا و لیلی میافتم، با خودم فکر میکنم چه خوب است آدم رفیقی داشته باشد برای روزهای سخت! نگهبان وسط فکرهایم، حرفهایش را ادامه میدهد...)
- آره این کسی که از پیروزی اومده بود میگفت از صبح هی این در و اون در میزده تا آدرس رو از کسی بپرسه و.... خلاصه با کلی پرس و جو آدرس رو گرفته بود و کلی هم گشته بود تا اینجا رو پیدا کنه. تازه ساعت ده شب اینجا رو پیدا کرده بود. قسم میخورد که از صبح تهران رو زیر و رو کرده تا آدرس گیر بیاره. دلم سوخت و گذاشتم بره توی مجتمع. از این آدما که واقعا هنرپیشههاشون رو دوست داشتن زیاد اومده بودن. حالا چند نفرشون رو من فهمیدم. بقیهشون رو که من ندونستم. واقعا تازه فهمیدم که این مرد کی بوده.
- البته یک نکته برای ما جالب و در عین حال تعجب برانگیز بود. اینکه با چند نفر در این مجتمع که حرف زدیم زیاد ارتباطی با آقای رشیدی نداشتند و زیاد هم ایشان را نمیشناختند.
- چرا؟ اینجا هم میشناختن. روز خاکسپاری دو تا اتوبوس از اهالی مجتمع رفتند تشییع.
- البته خود آقای رشیدی انسان گرم و مهربان و دیگری پذیر بود.
- خیلی آدم خوبی بود. یه خاطرهای از ایشون دارم بگم؟
- حتما!
- یک روز همینجا دم ورودی مجتمع از ماشین پیاده شد. من داشتم نگاهش میکردم. گفت: فلانی دوربین داری؟ گفتم نه والا آقا شرمنده. اما اگه به دردتون بخوره دوربین گوشیم هست. بعد گوشیم رو نشونش دادم. گفت بیا با هم یه عکس یادگاری بندازیم. اولش شک کردم، فکر کردم با یکی دیگهس اما خوب که توجه کردم دیدم که نه والا با خود منه. سریع رفتم با هم عکس گرفتیم. واقعا خوشحال شدم و اصلا فکرش را هم نمیکردم که داوود رشیدی به من بگه بیا با هم عکس بگیریم.خیلی خوش برخورد بود. خیلی مهربون بود. راستش من اوایل فکر دیگهای میکردم.
- چه فکری؟
- خب خیال میکردم از این آدماییه که کسی رو تحویل نمیگیرن. اما اون روز فهمیدم که نه! یک پارچه آقاس. خیلی مرد شریف و مهربون و دوست داشتنی بود. نه توی کار کسی دخالت میکرد و نه حرف تندی میزد. خیلی موجه بود. هم خودش هم خانواده شون. البته چند سالی خانم برومند که همسرشون هستن، رئیس هیاتمدیره اینجا بود. خلاصه قبلا که آقای رشیدی به دفترشون میرفتن، خب زیاد هم رفت آمد میکردن و من هم زیاد میدیدمشون اما بعدا که بیماریشون شدید شد، دیگه نمیرفتن دفتر. توی خونه بودن و گاهی همین دور وبرها قدم میزدن. (ماشین دیگری کنار باجه نگهبانی میایستد، شیشه دودی راننده پایین میآید، راننده سراغ خانه سروش صحت را میگیرد).
- خونه سروش صحت واحد بالایی خانه آقای رشیدی است. خیلی از مهمونا که میان میگن خونه آقای صحت، فکر میکنن اگه بگن خونه آقای رشیدی راهشون نمیدیم به نظرم. اما منظورشون خونه آقای رشیدیه. مهمونای خونه ایشون هستن.
«خونه آقای رشیدی... » هی عموداوود! هنوز آن خانه سفید و دلباز را با نام شما میشناسند. بیهوده نیست اگر کسی باور نکند که خانهات را عوض کرده باشی و کوچ کرده باشی به تنگی و تاریکی یک قبر! نه عمو داوود نه! خانهات همینجاست، همین خانه سپید و دلباز است. ولی شما سردی و سکوت این مجتمع را به گرمی و تپندگی دل دوستدارانت ببخش!
شب خیمه زده روی نور بی رمق آفتاب غروب.
-مسیر برگشتن رو که دیگه باید بلد باشیم نه؟
- آره
-پس چرا اینجوری شدی؟
-چجوری؟
-پکری!
-هیچی بابا... دلم گرفت.
ارسال نظر