رسانه ملی برای محبوبیت مرتضی پاشایی چه کرده است؟
حکایت مطالبه مردمی بودن تلویزیون
آرش گودرزی چرا؟ آنقدر باشکوه بود که مدام این پرسش را در خود تکرار میکند که چرا؟ جمعیت زیادی که مقابل بیمارستان بهمن، جمعه شب جمع شده بودند و با خواهش نیروی انتظامی نیز نمیخواستند آنجا را ترک کنند، دلیلی بود برای آنچه بعدتر اتفاق افتاد. زمزمه ترانههایش، دوستانش، طرفدارانش و صداهایی که ترانههای او را غمگینتر از همیشه میخواندند همه یادآوری میکرد که واقعهای در راه است؛ اما کمتر کسی بود که بدرقه روز یکشنبه او را در ذهنش تجسم کند. همه میگویند عجیب بود؛ اما این را باید در نگاه و زبان کسانی دید و شنید که از خیابان حافظ در عصر یکشنبه گذشتند و با این جمعیت حیرت کردند که چه اتفاقی مگر افتاده است؟
اکنون، زمان گمانهزنی است.
اکنون، زمان گمانهزنی است.
آرش گودرزی چرا؟ آنقدر باشکوه بود که مدام این پرسش را در خود تکرار میکند که چرا؟ جمعیت زیادی که مقابل بیمارستان بهمن، جمعه شب جمع شده بودند و با خواهش نیروی انتظامی نیز نمیخواستند آنجا را ترک کنند، دلیلی بود برای آنچه بعدتر اتفاق افتاد. زمزمه ترانههایش، دوستانش، طرفدارانش و صداهایی که ترانههای او را غمگینتر از همیشه میخواندند همه یادآوری میکرد که واقعهای در راه است؛ اما کمتر کسی بود که بدرقه روز یکشنبه او را در ذهنش تجسم کند. همه میگویند عجیب بود؛ اما این را باید در نگاه و زبان کسانی دید و شنید که از خیابان حافظ در عصر یکشنبه گذشتند و با این جمعیت حیرت کردند که چه اتفاقی مگر افتاده است؟
اکنون، زمان گمانهزنی است. این پرسش تکرار میشود که چرا چنین شد؟ پاشایی خود محبوب بود؟ ترانههای غمگینش به دل مردم نشسته بود؟ مبارزهاش با بیماری، چهره لاغر و دوست داشتنیاش بود که سببساز شد؟ یا روایت دعاهایی که از پس تعلیقشان پایانی تراژیک را رقم زدند، چنین کرد؟ چه بود که این حرکت را ایجاد کرد؟ این پرسشها همه هستند و هر کدام بخشی از دلایل این واقعه را جور میکنند. در این میان اما، فرض پیشپاافتادهای هم هست که چندان خوشایند هم به نظر نمیرسد؛ اما من میخواهم در اینجا به آن بپردازم. نه از منظری منفی و انتقادی بلکه از نگاه توصیفی؛ چراکه فکر میکنم درست است و در پس پیشپاافتادگی خود، پیچیدگیهای متعدد دارد که باید به آن اشاره کرد. این فرض، رابطهای است که محبوبیت پاشایی را با برنامه «ماه عسل» و ترانهای که او برای عنوانبندی پایانی آن خواند، ارتباط میدهد؛ اینکه تلویزیون چگونه مجرایی فراهم میکند که محبوبیتی مردمی در این اندازه بیسابقه شکل بگیرد.
می توان گفت دو نگاه کلی به عملکرد صداوسیما وجود دارد که هر دو به نحوی از تفسیر این جمله برآمدهاند که «صداوسیما دانشگاه عمومی است.» تفاوت این دو نگاه به اندازه تمایز دیدگاههای افلاطون و ارسطو است. نگاه اول در تبیین «دانشگاه بودن» صداوسیما به نخبهگرایی افلاطون رجوع میکند که به نوعی در مخالفت با ایدههای مردمسالارانه است. این نگاه در افلاطون البته ریشه تاریخی دارد. برخی با شیطنت این را به اشرافزاده بودن او ربط میدهند و برخی محاکمه و مرگ سقراط توسط دادگاه مردمی را دلیل آن میدانند. رای دادن هیات منصفه به مرگ سقراط با جام زهر، آنقدر ذهن افلاطون را برآشفت که هرگز نتوانست با اندیشه مردمسالاری کنار بیاید. جامعه طبقاتی او از نخبگان تا عوام به نحوی برآمده از همین دیدگاه اوست. نهاد دانشگاه نیز با ایجاد سلسله مراتب دانش به نحوی در طبقاتی کردن جامعه بر همین منوال عمل میکند؛ به زبان ساده اینکه دانشگاه به ما مدرک میدهد تا طبقههای مختلف دکتر، مهندس، معلم و هنرمند شکل بگیرد. تا اینجا اشکالی در قضیه دیده نمیشود؛ اما زمانی که حاکمیت ارزشها و حق تعیین سرنوشت در انحصار این سلسله مراتب قرار میگیرد، آن زمان است که اندیشههای مردمسالارانه مجال طرح پیدا میکند.
این عقیده که قدرت و حق تعیین سرنوشت باید در انحصار نخبگان باشد حتی در بین کسانی که با رای مردم رتبه یافتهاند، همچنان در صداوسیما بهطور بارز وجود دارد. بر اساس این دیدگاه، «دانشگاه بودن» صداوسیما به این معناست که نخبگان و برگزیدگان در آن حضور یابند و وظیفه آنها آموزش به عموم است. مطابق همین دیدگاه است که تلویزیون به زبان واسط بین طبقه نخبه و عامه مردمتبدیل میشود تا آنها را به سمت هنجارها هدایت کند و فرهنگ متعالی را آموزش و رواج دهد. دیدگاه دوم «دانشگاه بودن» تلویزیون را با اندیشههای مردمسالارانه توضیح میدهد. از این منظر، تلویزیون همان دانشگاه است البته در قوارهای که پس از قرون وسطا داشت؛ یعنی باز کردن درهای فرصت و انتخاب برای مردم عادی.
با همه شماتتی که در مورد تلویزیون و تاریخ شکلگیریاش مطرح میشود اما در فرصتهایی که برای مردم عادی ایجاد کرد تا از آنچه در انحصار نخبگان بوده، برخوردار شوند، نقش قابل توجهی بازی کرده است. به خصوص از دهه 1990 میلادی به بعد و با شکل گرفتن گونههایی از برنامههای مردمی مانند «گفتوگو» و «تلویزیون واقعیت» برخورداری از امتیازهای رسانه برای افراد عادی به یک جریان گونهای تبدیل شده است. برنامه «ماه عسل» شبکه سه نیز در همین رده قرار میگیرد؛ همان برنامهای که مرتضی پاشایی برای آن ترانه پایانی خواند.
در گونه برنامههای مردمی تلویزیون، چنانکه در برنامه «ماه عسل» نیز دیدیم، محور برنامه گفتوگو دیگر تنها مدیران نهادها، سیاستمداران و افراد مشهور نیست، بلکه مردم عادی نیز میتوانند در این عرصه حضوری محوری پیدا کنند.
در این رویکرد به تلویزیون، دیگر این رسانه ابزار یکسویه ارتباط نخبگان و مردم تعریف نمیشود. این خود مردم هستند که با حضور در عرصه رسانه، تعریف جدیدی از آن به مثابه یک جریان همپوشاننده عرصههای عمومی اجتماعی و مجازی ارائه میدهند.
اتفاقی که در مورد مرتضی هم افتاد به شکلی به همین همپوشانی عرصههای اجتماعی و مجازی ربط پیدا میکند. برنامههای مردمی در حال حاضر نه تنها جماعتهای بزرگ بیننده را فراهم میکنند، بلکه در عرصههای اجتماعی هم جریانساز میشوند. علت آن هم این است که فضایی که تلویزیون در این برنامهها ارائه میدهد، مرزهای بسیار مشترکی با جامعهای پیدا میکند که مخاطبان در آن زندگی میکنند. در وهله اول قهرمانهایش همین مردم عادی هستند. برای آنکه تحرک اجتماعی را آنگونه که برنامههای مردمی سببساز آن میشوند مثال بزنم خوب است به برنامههای استعدادیابی خوانندگان اشاره کنم که مشتاقان از یک سال قبل خود را برای شرکت در برنامه مهیا میکنند. اشتیاق برای شرکت در برنامه ماه عسل را هم میشد از لطیفههایی که درباره آن ساخته میشد، به خوبی دریافت. نحوه ارتباط مردم با ترانههای پاشایی هم به نوعی از این ارتباط خاص بین بینندگان و برنامه تلویزیونی برخوردار شد. درونمایه مشترک برنامه که از زخمها و غمهای مردم عادی سخن میگفت، با لحن و صدای مرتضی همسو بود و این همپوشانی را ایجاد کرده بود که او صدای غمگین همان مردمی است که در برنامه حضور پیدا میکنند.
بینندگان، صدای او را از جنس زخمهای کسانی دیدند که زندگیشان چندان دور از خودشان نبود. صدایش شکلی از دردهای مردمی را نمایندگی میکرد. وقتی مرتضی خودش قربانی دردی شد که صدایش آن را نمایندگی میکرد، نمیشد اندوه مردم را برای مرگ او دور از انتظار دانست؛ اما حضور بی-سابقه در خیابان برای همدردی و وداع با او بیش از آنکه به نحوه فوت او مربوط شود به این وابسته بود که صدایش نماینده رابطهای بین عرصه زندگی عمومی و عرصه مجازی رسانه شده بود.
برای کسانی که با رسانههای نوین سروکار دارند، ارتباط بین شبکههای اجتماعی و تلویزیون چندان غریب نیست. به علت نبود چنین رابطهای در کشور ماست که تحلیلگران این واقعه را بهطور مجزا تنها به شبکههای اجتماعی نسبت میدهند و رابطه آن را با تلویزیون در نظر نمیگیرند. برای اثبات این مدعا، میتوان موارد مشابه را مثال زد که در شبکههای اجتماعی بازتاب یافت اما هرگز بازخوردی این چنینی پیدا نکرد. تلویزیون در شکل جدیدش و گونههای نوین برنامهسازی قابل تفکیک از شکلهای تعاملی ارتباط نیست. این شکل از تلویزیون اگرچه در صداوسیما هم جا باز کرده اما همچنان در اقلیت و در هجمه گفتمان نخبهگرایانه است؛ گفتمان نخبهگرایانهای که تعریف سنتی و یکسویه از تلویزیون را بیشتر میپسندد.
بدرقه مرتضی پاشایی، نقد دیگری را هم بر گفتمان نخبهگرایانه داشت و آن اینکه گزاره «شکلهای محبوب مردمی همواره تکراری هستند و کلیشههای گذشته را بازنمایی میکنند» میتواند چندان هم درست نباشد. با آنکه صدا و سبک ترانههای پاشایی شکل تازهای در موسیقی نبود؛ اما این واقعه نشان داد که چگونه شکلهای مردمی میتوانند به شکلی پیشرو در عرصهای فرهنگی ظاهر شوند و ساختارهای طبقاتی را متحول کنند. با آنکه چنین احترامی برای یک خواننده موسیقی پاپ، چندان در ساختارهای ارزشی حاکم بر صداوسیما و جامعه نمیگنجد؛ اما حرکت خودجوش مردمی آن را به شکلی غیرمنتظره محقق ساخت تا نشان دهد چگونه یک گونه محبوب مردمی میتواند در گذر از کلیشههای تکرارشونده نقش داشته باشد.
مرتضی اکنون محبوبتر از قراردادهایی است که زمانی جایگاه او را مشخص میکردند. این آخرین ترانه زندگی مرتضی پاشایی آنقدر عمیق بود که هنوز هم زمزمههایش در تصاویر پشت شیشه ماشینها، لباسها، کلاهها و عینکها دیده میشود. درگذشت او شاید پیامی پررنگ برای کسی باشد که اکنون سکان هدایت صداوسیما را در دست گرفته است. «محمد سرافراز »با تعریف نوین از تلویزیون آشناست. این را در سخنانی که در هنگام معارفهاش و همچنین حضورش در نمایشگاه مطبوعات بیان کرد، نشان داده است. برنامه او برای اهمیت دادن به مخاطب در مدیریت صداوسیما حکایت از آن دارد که او به خوبی با تغییرات ماهیتی تلویزیون در این چند دهه اخیر آشنا است.
با این حال، مقاومت دیدگاههای نخبهگرایانه زیاد است. مردم با استقبال از پاشایی این پیام را رساندند که از متولیگری خستهاند؛ از شنیدن صدای متبختری که میخواهد آنها را تنها در جایگاه شنونده قرار دهد، گریزانند. میخواهند خود در عرصه تلویزیون نقش داشته باشند و در تعیین ارزشهای آن فعال باشند. جوشش مردم نشان داد که انگیزه و نیروی فعال برای همپوشانی مرزهای (عرصه-های) مجازی و عمومی وجود دارد. حال تلویزیون این پیام را درمییابد یا از آن میگذرد به آنچه سرافراز در آینده در تلویزیون به نمایش خواهد گذاشت، بستگی خواهد داشت. آخرین ترانه زندگی پاشایی، اگرچه غمگین بود، اما در همخوانی با مردمی شکل گرفت که میخواستند خودشان در تعیین ارزشها و قهرمانهایشان نقش داشته باشند. کاش این ترانه شنیده شود.
اکنون، زمان گمانهزنی است. این پرسش تکرار میشود که چرا چنین شد؟ پاشایی خود محبوب بود؟ ترانههای غمگینش به دل مردم نشسته بود؟ مبارزهاش با بیماری، چهره لاغر و دوست داشتنیاش بود که سببساز شد؟ یا روایت دعاهایی که از پس تعلیقشان پایانی تراژیک را رقم زدند، چنین کرد؟ چه بود که این حرکت را ایجاد کرد؟ این پرسشها همه هستند و هر کدام بخشی از دلایل این واقعه را جور میکنند. در این میان اما، فرض پیشپاافتادهای هم هست که چندان خوشایند هم به نظر نمیرسد؛ اما من میخواهم در اینجا به آن بپردازم. نه از منظری منفی و انتقادی بلکه از نگاه توصیفی؛ چراکه فکر میکنم درست است و در پس پیشپاافتادگی خود، پیچیدگیهای متعدد دارد که باید به آن اشاره کرد. این فرض، رابطهای است که محبوبیت پاشایی را با برنامه «ماه عسل» و ترانهای که او برای عنوانبندی پایانی آن خواند، ارتباط میدهد؛ اینکه تلویزیون چگونه مجرایی فراهم میکند که محبوبیتی مردمی در این اندازه بیسابقه شکل بگیرد.
می توان گفت دو نگاه کلی به عملکرد صداوسیما وجود دارد که هر دو به نحوی از تفسیر این جمله برآمدهاند که «صداوسیما دانشگاه عمومی است.» تفاوت این دو نگاه به اندازه تمایز دیدگاههای افلاطون و ارسطو است. نگاه اول در تبیین «دانشگاه بودن» صداوسیما به نخبهگرایی افلاطون رجوع میکند که به نوعی در مخالفت با ایدههای مردمسالارانه است. این نگاه در افلاطون البته ریشه تاریخی دارد. برخی با شیطنت این را به اشرافزاده بودن او ربط میدهند و برخی محاکمه و مرگ سقراط توسط دادگاه مردمی را دلیل آن میدانند. رای دادن هیات منصفه به مرگ سقراط با جام زهر، آنقدر ذهن افلاطون را برآشفت که هرگز نتوانست با اندیشه مردمسالاری کنار بیاید. جامعه طبقاتی او از نخبگان تا عوام به نحوی برآمده از همین دیدگاه اوست. نهاد دانشگاه نیز با ایجاد سلسله مراتب دانش به نحوی در طبقاتی کردن جامعه بر همین منوال عمل میکند؛ به زبان ساده اینکه دانشگاه به ما مدرک میدهد تا طبقههای مختلف دکتر، مهندس، معلم و هنرمند شکل بگیرد. تا اینجا اشکالی در قضیه دیده نمیشود؛ اما زمانی که حاکمیت ارزشها و حق تعیین سرنوشت در انحصار این سلسله مراتب قرار میگیرد، آن زمان است که اندیشههای مردمسالارانه مجال طرح پیدا میکند.
این عقیده که قدرت و حق تعیین سرنوشت باید در انحصار نخبگان باشد حتی در بین کسانی که با رای مردم رتبه یافتهاند، همچنان در صداوسیما بهطور بارز وجود دارد. بر اساس این دیدگاه، «دانشگاه بودن» صداوسیما به این معناست که نخبگان و برگزیدگان در آن حضور یابند و وظیفه آنها آموزش به عموم است. مطابق همین دیدگاه است که تلویزیون به زبان واسط بین طبقه نخبه و عامه مردمتبدیل میشود تا آنها را به سمت هنجارها هدایت کند و فرهنگ متعالی را آموزش و رواج دهد. دیدگاه دوم «دانشگاه بودن» تلویزیون را با اندیشههای مردمسالارانه توضیح میدهد. از این منظر، تلویزیون همان دانشگاه است البته در قوارهای که پس از قرون وسطا داشت؛ یعنی باز کردن درهای فرصت و انتخاب برای مردم عادی.
با همه شماتتی که در مورد تلویزیون و تاریخ شکلگیریاش مطرح میشود اما در فرصتهایی که برای مردم عادی ایجاد کرد تا از آنچه در انحصار نخبگان بوده، برخوردار شوند، نقش قابل توجهی بازی کرده است. به خصوص از دهه 1990 میلادی به بعد و با شکل گرفتن گونههایی از برنامههای مردمی مانند «گفتوگو» و «تلویزیون واقعیت» برخورداری از امتیازهای رسانه برای افراد عادی به یک جریان گونهای تبدیل شده است. برنامه «ماه عسل» شبکه سه نیز در همین رده قرار میگیرد؛ همان برنامهای که مرتضی پاشایی برای آن ترانه پایانی خواند.
در گونه برنامههای مردمی تلویزیون، چنانکه در برنامه «ماه عسل» نیز دیدیم، محور برنامه گفتوگو دیگر تنها مدیران نهادها، سیاستمداران و افراد مشهور نیست، بلکه مردم عادی نیز میتوانند در این عرصه حضوری محوری پیدا کنند.
در این رویکرد به تلویزیون، دیگر این رسانه ابزار یکسویه ارتباط نخبگان و مردم تعریف نمیشود. این خود مردم هستند که با حضور در عرصه رسانه، تعریف جدیدی از آن به مثابه یک جریان همپوشاننده عرصههای عمومی اجتماعی و مجازی ارائه میدهند.
اتفاقی که در مورد مرتضی هم افتاد به شکلی به همین همپوشانی عرصههای اجتماعی و مجازی ربط پیدا میکند. برنامههای مردمی در حال حاضر نه تنها جماعتهای بزرگ بیننده را فراهم میکنند، بلکه در عرصههای اجتماعی هم جریانساز میشوند. علت آن هم این است که فضایی که تلویزیون در این برنامهها ارائه میدهد، مرزهای بسیار مشترکی با جامعهای پیدا میکند که مخاطبان در آن زندگی میکنند. در وهله اول قهرمانهایش همین مردم عادی هستند. برای آنکه تحرک اجتماعی را آنگونه که برنامههای مردمی سببساز آن میشوند مثال بزنم خوب است به برنامههای استعدادیابی خوانندگان اشاره کنم که مشتاقان از یک سال قبل خود را برای شرکت در برنامه مهیا میکنند. اشتیاق برای شرکت در برنامه ماه عسل را هم میشد از لطیفههایی که درباره آن ساخته میشد، به خوبی دریافت. نحوه ارتباط مردم با ترانههای پاشایی هم به نوعی از این ارتباط خاص بین بینندگان و برنامه تلویزیونی برخوردار شد. درونمایه مشترک برنامه که از زخمها و غمهای مردم عادی سخن میگفت، با لحن و صدای مرتضی همسو بود و این همپوشانی را ایجاد کرده بود که او صدای غمگین همان مردمی است که در برنامه حضور پیدا میکنند.
بینندگان، صدای او را از جنس زخمهای کسانی دیدند که زندگیشان چندان دور از خودشان نبود. صدایش شکلی از دردهای مردمی را نمایندگی میکرد. وقتی مرتضی خودش قربانی دردی شد که صدایش آن را نمایندگی میکرد، نمیشد اندوه مردم را برای مرگ او دور از انتظار دانست؛ اما حضور بی-سابقه در خیابان برای همدردی و وداع با او بیش از آنکه به نحوه فوت او مربوط شود به این وابسته بود که صدایش نماینده رابطهای بین عرصه زندگی عمومی و عرصه مجازی رسانه شده بود.
برای کسانی که با رسانههای نوین سروکار دارند، ارتباط بین شبکههای اجتماعی و تلویزیون چندان غریب نیست. به علت نبود چنین رابطهای در کشور ماست که تحلیلگران این واقعه را بهطور مجزا تنها به شبکههای اجتماعی نسبت میدهند و رابطه آن را با تلویزیون در نظر نمیگیرند. برای اثبات این مدعا، میتوان موارد مشابه را مثال زد که در شبکههای اجتماعی بازتاب یافت اما هرگز بازخوردی این چنینی پیدا نکرد. تلویزیون در شکل جدیدش و گونههای نوین برنامهسازی قابل تفکیک از شکلهای تعاملی ارتباط نیست. این شکل از تلویزیون اگرچه در صداوسیما هم جا باز کرده اما همچنان در اقلیت و در هجمه گفتمان نخبهگرایانه است؛ گفتمان نخبهگرایانهای که تعریف سنتی و یکسویه از تلویزیون را بیشتر میپسندد.
بدرقه مرتضی پاشایی، نقد دیگری را هم بر گفتمان نخبهگرایانه داشت و آن اینکه گزاره «شکلهای محبوب مردمی همواره تکراری هستند و کلیشههای گذشته را بازنمایی میکنند» میتواند چندان هم درست نباشد. با آنکه صدا و سبک ترانههای پاشایی شکل تازهای در موسیقی نبود؛ اما این واقعه نشان داد که چگونه شکلهای مردمی میتوانند به شکلی پیشرو در عرصهای فرهنگی ظاهر شوند و ساختارهای طبقاتی را متحول کنند. با آنکه چنین احترامی برای یک خواننده موسیقی پاپ، چندان در ساختارهای ارزشی حاکم بر صداوسیما و جامعه نمیگنجد؛ اما حرکت خودجوش مردمی آن را به شکلی غیرمنتظره محقق ساخت تا نشان دهد چگونه یک گونه محبوب مردمی میتواند در گذر از کلیشههای تکرارشونده نقش داشته باشد.
مرتضی اکنون محبوبتر از قراردادهایی است که زمانی جایگاه او را مشخص میکردند. این آخرین ترانه زندگی مرتضی پاشایی آنقدر عمیق بود که هنوز هم زمزمههایش در تصاویر پشت شیشه ماشینها، لباسها، کلاهها و عینکها دیده میشود. درگذشت او شاید پیامی پررنگ برای کسی باشد که اکنون سکان هدایت صداوسیما را در دست گرفته است. «محمد سرافراز »با تعریف نوین از تلویزیون آشناست. این را در سخنانی که در هنگام معارفهاش و همچنین حضورش در نمایشگاه مطبوعات بیان کرد، نشان داده است. برنامه او برای اهمیت دادن به مخاطب در مدیریت صداوسیما حکایت از آن دارد که او به خوبی با تغییرات ماهیتی تلویزیون در این چند دهه اخیر آشنا است.
با این حال، مقاومت دیدگاههای نخبهگرایانه زیاد است. مردم با استقبال از پاشایی این پیام را رساندند که از متولیگری خستهاند؛ از شنیدن صدای متبختری که میخواهد آنها را تنها در جایگاه شنونده قرار دهد، گریزانند. میخواهند خود در عرصه تلویزیون نقش داشته باشند و در تعیین ارزشهای آن فعال باشند. جوشش مردم نشان داد که انگیزه و نیروی فعال برای همپوشانی مرزهای (عرصه-های) مجازی و عمومی وجود دارد. حال تلویزیون این پیام را درمییابد یا از آن میگذرد به آنچه سرافراز در آینده در تلویزیون به نمایش خواهد گذاشت، بستگی خواهد داشت. آخرین ترانه زندگی پاشایی، اگرچه غمگین بود، اما در همخوانی با مردمی شکل گرفت که میخواستند خودشان در تعیین ارزشها و قهرمانهایشان نقش داشته باشند. کاش این ترانه شنیده شود.
ارسال نظر