گزارش برنامه گردشی در روستاهای بلوچستان
دوچرخه سواری از نیکشهر تا چابهار
محمد ملکشاهی «نمیدانم شما در پیکره آرام، زمخت، خاموش و افراشته یک نخل دقیق شدهاید؟ نخلی بر گستره بیکران و پرآفتاب کویر؟ هر بلوچ یک نخل است و روح هر بلوچ یک بیابان پرآفتاب. بلوچ به ظاهر آرام است. کویر پیش از طوفان شن. پیشه بلوچ، کار و قناعت است. سماجت بلوچ، نجابت نخل را دارد در چمبره بیابان و آفتاب و شن» این نوشته گزارشی است از برنامه ۶ روزه دوچرخهسواری در دیار بلوچستان. قصد اولیه ما سیر و سفر در طبیعت، ورزش و آشنا شدن با فرهنگها و مردمان منطقه بود، ولی داستانها و پیشآمدهای مختلف و دور از انتظاری دیدیم که، یکی از مهمترین این داستانهای غیرمنتظره میهماننوازی، یا غریبنوازی (یا بهتر بگویم غریب پرستی) مردم دوستداشتنی بلوچستان بود.
محمد ملکشاهی «نمیدانم شما در پیکره آرام، زمخت، خاموش و افراشته یک نخل دقیق شدهاید؟ نخلی بر گستره بیکران و پرآفتاب کویر؟ هر بلوچ یک نخل است و روح هر بلوچ یک بیابان پرآفتاب. بلوچ به ظاهر آرام است. کویر پیش از طوفان شن. پیشه بلوچ، کار و قناعت است. سماجت بلوچ، نجابت نخل را دارد در چمبره بیابان و آفتاب و شن» این نوشته گزارشی است از برنامه 6 روزه دوچرخهسواری در دیار بلوچستان. قصد اولیه ما سیر و سفر در طبیعت، ورزش و آشنا شدن با فرهنگها و مردمان منطقه بود، ولی داستانها و پیشآمدهای مختلف و دور از انتظاری دیدیم که، یکی از مهمترین این داستانهای غیرمنتظره میهماننوازی، یا غریبنوازی (یا بهتر بگویم غریب پرستی) مردم دوستداشتنی بلوچستان بود. ساعت دو نیمه شب بود که به ایرانشهر رسیدیم، باید دو ساعتی صبر میکردیم تا سوار اتوبوسهای نیکشهر شویم، تا اتوبوس نیکشهر بیاید با کسانی مواجه شدیم که ما را از دوچرخهسواری در این سرزمین بازمیداشتند، اما ما مصر بودیم که این کار را به سرانجام برسانیم. اذان صبح شده بود که به سمت مسجد رهسپار شدیم. نماز صبح را با برادران اهل سنت نیکشهر خواندیم، نمازی که صفای خاص خودش را داشت.
دوستی به ما گفته بود، در سیستان و بلوچستان تنها چیزی که نباید نگران آن باشید، امنیت است و ما در این سفر آن را به عینه مشاهده کردیم. با یک ماشینسواری تا تنگ سرخه رفتیم و از آنجا به بعد روی جاده اتوبان ایرانشهر- چابهار حدود 40 کیلومتر رکاب زدیم تا به پلیسراه نیکشهر رسیدیم. در آنجا یک گاندو را برای تماشای گردشگران در قفس گذاشته بودند. نکتهای که در نیکشهر متوجه آن شدیم، امکانات محدود این شهر نسبت به دیگر شهرها و استانهایی بود که سابق بر آن دیده بودیم. برنامه ما این بود که از نیکشهر به آبادی دزین برسیم. مسیر آسفالت نامناسب بود و سربالاییهای نفسگیر و سرازیریهای لذتبخش، سفری متفاوت برای ما رقم زد. در اوایل مسیر یکی دو آبادی وجود داشت ولی تا 30 کیلومتر پس از آن دیگر خبری از آبادی نبود، تنها باد موافق بود که موجب شد بهموقع به دزین برسیم. یکی از جذابیتهای این سفر استقبال و مهماننوازی گرم مردم بلوچستان و دعوت آنها از ما برای اقامت از منازلشان بود. از خوش شانسیمان سفرمان با یک مراسم عروسی همزمان شد و توانستیم آداب و سنن مردمان بلوچ را در این مراسم ببینیم. قرار بود خطبه عقد و همچنین نماز مربوط به مراسم
دامادی بعد از نماز عشاء در مسجد جاری شود. بنابراین برای نماز به مسجد رفتیم و نماز عشاء را خواندیم، سپس در همان محل خطبه عقد را خواندند. مساجد منطقه بلوچستان فقط مردانهاند! حالا حدس بزنید وقتی مراسم خواندن خطبه عقد در حال انجام است و مولوی خطبه عقد را جاری میکند چه کسی بـــــله را میگوید؟ درست حدس زدید پدر عروس به نیابت از دخترش بله مراسم را میگوید و پدر داماد نیز به نیابت از داماد. ما به واسطه خستگی سفر خوابیدیم، اما فردا شنیدیم که مراسم تا دو نیمه شب ادامه داشته و زنان و مردان و دختران جوان در مراسم حنابندان و جوانان در مراسم پایکوبی بودند. ساربوک، قصر قند و بازگشت به ساربوک روز سوم زمانی که از خواب برخاستیم، دیدیم که خبری از دوچرخههایمان نیست. با یک نفر که موضوع را در میان گذاشتیم، در جواب به ما گفت دیشب بخشدار آمده و چون ما خواب بودیم، دستور داده دوچرخهها را در اتاقی بگذارند و در آن را قفل کنند. زمان صبحانه خوردن بخشدار هم رسید. با هم به بالای تپهای رفتیم و او توضیحاتی درباره بخش سابورک به ما داد. ما ضمن تشکر از مهماننوازی از او خواستیم که دوچرخههایمان را پس دهد، اما او با رد پیشنهاد ما گفت که
امروز را باید آنجا بمانیم. با ماشین به قصر قند برویم و آنجا را ببینیم و روز بعد هم از سابورک به سمت پیرسهراب برویم. ضمن اینکه باید در ادامه مراسم عروسی داماد را با شتر به خانه عروس برسانیم. بخشدار به همه چیز فکر کرده بود، بنابراین ما هم موافقت کردیم. به همراه آقا محمد رئیسی که در روستا به محمد شورا معروف بود به مکانهای مختلف در قصر قند و حاجیآباد رفتیم. او با توجه به اطلاعات زیاد خود، درباره گیاهان و درختان منطقه توضیحات مفصلی را به ما ارائه کرد از جمله اینکه درخت انجیر معابد در نزدیکی مسجد کاشته میشود تا سایهاش محلی برای جلسات و اجتماعات مردم روستا باشد. بعد از بازدید قصر قند و روستاهای اطراف به سابورک برگشتیم تا در نماز جمعه و مراسم شستن داماد در رودخانه و حمل او با شتر به خانه عروس همراهشان باشیم. نکته جالبتوجه این بود که همه مراسم مربوط به عروسی از مسجد و بعد از یکی از نمازهای پنجگانه شروع میشد. بعد از نماز جمعه ما برای ناهار به خانه رفتیم، برای نماز عصر دوباره در مسجد جمع شدیم و از آنجا داماد را دستهجمعی برای شستشو به رودخانه بردیم. پس از آن داماد را سوار بر شتر به خانه عروس بردیم، لحظهای که
صدای اذان بلند شد صدای ساز و دهل را قطع کردند و همه کسانی که برای عروسی آمده بودند، سریع به مسجد نزدیک رفته و نماز مغرب را خواندند. شرکت در نماز خیلی رسمی بود و همه لباس بلوچی پوشیده بودند جز ما که مهمان بودیم. توصیه ما به شما این است که اگر لباس بلوچی نمیپوشید لباس آستین بلند به همراه داشته باشید. یکی دیگر از چیزهای جالبی که ما در این سفر دیدیم صندلی بلوچی بود. زمانی که بلوچها مینشینند شال خود را که کاربری حوله و عرقگیر و چارقد را دارد از دوش برمیدارند و در کمتر از 15 ثانیه با این شال صندلی بلوچی خود را علم میکنند. روز بعد برای ادامه مسیر با راهنمایی آقای مراد رئیسی که تسلط خوبی بر نقشه منطقه داشت، به سمت سد زیردان رفتیم. ساربوک، دِب، شهرکافر، سد زیردان، هوشمب و پیرسهراب مسیر 110 کیلومتری جاده خاکی از ساربوک تا سد زیردان مسیری کاملا بکر و به میانبر موتوریها مشهور است. این مسیر را تنها با دوچرخه و موتور و یا با پای پیاده میتوان طی کرد. معمولا به هر جایی که میرسیدیم پسربچهها دنبال ما میدویدند و میپرسیدند که مایل هستیم دوچرخههایمان را به آنها بفروشیم یا نه. لهجه بلوچی خیلی از زمان استعمار تاثیر
گرفته و واژههای انگلیسی وارد آن شده است. از جمله گلاس: لیوان؛ سیکل: دوچرخه؛ با کردن که از همان بای انگلیسی آمده است. نکتهای هم که درباره سدهای منطقه بلوچستان وجود داشت، تفاوت آنها در زمان آبگیری با دیگر مناطق ایران است. اگر در بقیه مناطق زمستان فصل آبگیری سدهاست. در این بخش از ایران در تابستان به واسطه بارانهای سیلآسای موسمی آب را برای بهار ذخیره میکنند. جالب است که محصولات تابستانی دیگر مناطق در بهار در این خطه محصول میدهند. در این منطقه در همه آبگیرها و سدها خطر وجود گاندو وجود دارد، آنها از گل و لجن و ماهیهای این سدها تغذیه میکنند. در پیرسهراب که زیردست سد زیردان است، آب فراوان باعث شده که شرایط برای کشاورزی مهیا باشد و انواع محصولات کشاورزی از قبیل هندوانه، سیبزمینی، پیاز، بادنجان، کدو، موز، انبه و حتی برنج در آن پرورش داده شود. در پیرسهراب هم مشابه ساربورک مردم به نماز اول وقت اهمیت ویژهای میدهند. در صحرا فردی را دیدیم که برای بردن علف به آنجا آمده بود. در حالی که صحرا با روستا فاصلهای نداشت، تاصدای اذان آمد، او به نماز ایستاد و تا رسیدن به روستا صبر نکرد. شب چهارم در پیرسهراب میهمان یک
خانواده بلوچ بودیم و آنها هم مهماننوازی را در حق ما تکمیل کردند. پیرسهراب، اورکی(عورکی)، سفیرزهی، دمبدف و چابهار طول مسیری که در روز پنجم رکاب زدیم 95 کیلومتر بود، بیشتر این بخش از مسیر آسفالته و تنها 20 کیلومتر آن از پیرسهراب تا اورکی (عورکی) جاده خاکی بود. خانواده آقا حمید بلوچ صبح زود چند کیلومتری را با ما آمدند و مسیر را به ما نشان دادند و ما را بدرقه و آداب میزبانی را کامل کردند. به باغهای موز که رسیدیم آنچه برایمان جالبتوجه بود، تفاوت قیمت خرید این میوه از باغدار تا فروش آن در تهران بود. این محصول از باغدار 500 تومان خریداری میشود و در تهران بین 3 تا 5 هزار تومان فروخته میشود. بعد از عورکی از سفیرزهی گذشتیم و در مسیر جاده معروف به انگلیسیها پیش رفتیم. - جاده انگلیسیها را از این رو به این نام میخواندند که گویا ساخت این جاده به زمان شاه و زمان حضور انگلیسیها در این منطقه برمیگردد. پس از یک سربالایی که بعضا سرعتمان به 6-5کیلومتر در ساعت میرسید و کمی طاقتفرسا بود به دهات دمبدف رسیدیم و سپس جاده چکی گور به چابهار را ادامه دادیم تا به مقصدمان چابهار رسیدیم. در چابهار با دو دوچرخهسوار دیگر که
برنامه 18 روزهای را از بندر بوشهر اجرا کرده بودند و قصد داشتند تا خلیج گواتر رکاب بزنند آشنا شدیم و شب را در یکی از چادرهای هلال احمر که برای مسافران نوروزی برپا شده بود باهم سپری کردیم. شام را در رستوران سبز خوردیم و پس از چرخ زدنی کوتاه در پاساژهای چابهار برای استراحت به چادرهایمان بازگشتیم. صبح زود روز ششم به هدف بازدید از گلفشان ابتدا با ماشینهای بین شهری به کنارک رفتیم تا با ماشینهای کهیر به گلافشان برویم. صبحانه را کنار دریا در بندر کنارک خوردیم. آنجا سهیل و دوستش را که کلاس پنجمی بودند دیدیم که با قایقهای کوچکشان و با قلابهایی که با سنجاق قفلی درست کرده بودند در نزدیکی ساحل ماهی میگرفتند! سهیل میگفت که روزی 20 تا ماهی میگیرند. این دو کودک قایقها را خودشان درست کرده بودند و از دمپاییهاشان به عنوان پارو استفاده میکردند. بالاخره گلفشان را هم دیدیم تا سفر ششروزهمان هیچ چیز کم نداشته باشد. آنچه اما بیش از هر چیز در یادمان ماند مهماننوازی مردمان بلوچ بود.
ارسال نظر