کوهخوری!
احمد ناصری
امروز از خانه بیرون زدم. چه خوب است آدم گاهی از آلودگی فرار کند و به خارج از شهر برود. از دکه سرکوچه روزنامهای خریدم تا نگاهی به آن بیندازم. من همیشه تلاش میکنم سرانه مطالعه کشور را چند دقیقهای افزایش دهم اما خب یک نفری که نمی شود. به همه پیشنهاد میکنم. به آقا خسرو همسایه سرکوچهای هم پیشنهاد کردهام و همیشه یک جواب گرفتهام:
« آق مهندس خیالت از ما راحت. . . صبح که کلوچه نادری میخرم کامل هر چی رو جلدش نوشته میخونم. به عیال هم گفتم روزنامههایی که سبزی لاش پیچوندن نگه داره تا مطالعه کنم.
امروز از خانه بیرون زدم. چه خوب است آدم گاهی از آلودگی فرار کند و به خارج از شهر برود. از دکه سرکوچه روزنامهای خریدم تا نگاهی به آن بیندازم. من همیشه تلاش میکنم سرانه مطالعه کشور را چند دقیقهای افزایش دهم اما خب یک نفری که نمی شود. به همه پیشنهاد میکنم. به آقا خسرو همسایه سرکوچهای هم پیشنهاد کردهام و همیشه یک جواب گرفتهام:
« آق مهندس خیالت از ما راحت. . . صبح که کلوچه نادری میخرم کامل هر چی رو جلدش نوشته میخونم. به عیال هم گفتم روزنامههایی که سبزی لاش پیچوندن نگه داره تا مطالعه کنم.
احمد ناصری
امروز از خانه بیرون زدم. چه خوب است آدم گاهی از آلودگی فرار کند و به خارج از شهر برود. از دکه سرکوچه روزنامهای خریدم تا نگاهی به آن بیندازم. من همیشه تلاش میکنم سرانه مطالعه کشور را چند دقیقهای افزایش دهم اما خب یک نفری که نمی شود. به همه پیشنهاد میکنم. به آقا خسرو همسایه سرکوچهای هم پیشنهاد کردهام و همیشه یک جواب گرفتهام:
« آق مهندس خیالت از ما راحت...صبح که کلوچه نادری میخرم کامل هر چی رو جلدش نوشته میخونم. به عیال هم گفتم روزنامههایی که سبزی لاش پیچوندن نگه داره تا مطالعه کنم.»
آقا خسرو همیشه این را میگوید و بعد هِرهِر میخندد. نمکدان محل است و کاریش هم نمیشود کرد. روزنامه را بالا و پایین کردم و قسمتی از آن توجهام را جلب کرد:
«ارتفاعات جنوبی مشهد تا چند سال پیش یکی از پاکترین مناطق شهر شناخته میشد اما از حدود 10 سال پیش که ماجرای برش کوهها پیش آمد؛ ساختوساز در ارتفاعاتی نظیر آبادگران، آب و برق، هاشمیه و ... سبب شده تا این نقاط دستخوش ساختوسازهای بیرویه شود و از گوشه و کنار آن آسمانخراشهای ناموزون سبز شود. پدیده «کوهخواری» یکی از مهمترین معضلاتی است که باید با آن برخورد جدی صورت پذیرد.»
ابرهای سفیدی بالای سرم سبز شد. اینکه یک آدم دهانش را به گوشه یک کوه انداخته و در حال خوردن است پشتم را لرزاند. این همه خوراکی آخر کوه هم خوردن دارد؟ چطور از گلویتان پایین میرود. همینطور فکر میکردم تا به کوههای هاشمیه رسیدم. با دقت نگاه کردم ببینم کسی به گوشه کوهها آویزان است یا نه، اما خبری نبود. همینطور آواز میخواندم یکهو دیدم صدای گریه بچه میآید. اول فکر کردم آلودگیهای ماشین و ... روی مغزم تاثیر گذاشته و حالا که هوای پاک استشمام میکنم، تعجب کرده اما مقداری که دقیق شدم دیدم جلویم ایستاده و گریه میکند و مدام چشمانش را میمالد. یک کتاب بزرگ هم دستش بود که اسمش «کوهَ المعارف» بود. هول کردم و ماندم چه کنم که گریهاش بند بیاید. شش هفت سال بیشتر نداشت و هیچ چیزی نداشتم تا توجهاش را جلب کنم. فریاد بلندی زدم تا صدایم بپیچد:
«بیا بریم کوه»
یک دفعه ساکت شد.کوه کوه صدایم همه جا پیچید. طوری نگاهم کرد که احساس حماقت کردم. گفت: «مگه الان کجاییم ؟» سکوت کردم. ادامه داد: «به من کمک میکنی؟» آرام دستم را گرفت و روی یک صخره نشستیم. از کیفش یک بسته آبمیوه درآورد و بدون تعارف نی زد و شروع به خوردن کرد.
«چه کمکی باید بهت بکنم؟ من اومده بودم تا...»
پسرک حرفم را قطع کرد. «اینجا میشینی تا من پیدا بشم.» ابروهایم بهم گره خورد. یعنی من باید اینجا بشینم تا این نیم وجبی را پیدا کنند. به من چه. از جایم بلند شدم. شروع کرد به گریه. نشستم. گریهاش بند آمد. بلند شدم شروع کرد به گریه. نشستم.گریهاش بند آمد. انگار دکمه قطع و وصل گریهاش به محل نشستن من وصل بود. عجب گیری کردم. چند دقیقهای به سکوت گذشت. حوصلهام سر رفت و برای همین سر صبحت را باز کردم.
«لااقل بگو اسمت چیه؟»
پسر با بیتفاوتی گفت: «کوهیار».
«تا حالا نشنیدم. یعنی یاری دهنده؟» سری به نشانه تایید تکان داد. از صخره بلند شدم که دیدم زد زیر گریه. «بابا میخوام شلوارمو درست کنم. بیا نشستم.» راه فراری نبود پس سعی کردم باهاش گپ بزنم. صدامو صاف کردم و گفتم: «غذا چی دوست داری؟» گفت: «کوه». تعجب کردم و همینطوری بهش نگاه کردم. ادامه داد: «تا حالا کوه خوردی؟ خیلی خوبه. ما خانوادگی این کارو میکنیم.» زبانم بند آمد. صبح در روزنامه خوانده بودم. زبانم بیاختیار محض تفریح و گذران وقت سوالهای بعدی را پرسید و من متعجب فقط گوش میکردم.
دوست داری در آینده چیکاره بشی؟
کوهخوار
رنگ مورد علاقهات ؟
کوهی
با یکی از آقازادههای کوهخوار روبهرو شدهام و نمیدانم باید چه کنم. بیاختیار پرسیدم: «از اول کوه میخوردید؟» گفت: «من که اون زمان نبودم... مامانم میگه با تپه شروع کردیم. بابات با تلاش به اینجا رسیده.» همه جام بهم بافته شد. با تپه شروع کردند و الان کوه میخورند، بعد من ۲۰ سال توی این اداره...
علامتهای تعجب یکی یکی بالای سرم رژه میرفتند. ناگهان مردی که با تلفن همراه صحبت میکرد از راه رسید. پسرک بلند شد و بابا بابا گفت و رفت سمت مرد. مرد همینطوری با تلفن حرف میزد:
« ساکت شو ببینم... اون کوه خورده اینطوری گفته؟ دست من نیست؟ باور کن من با کوههای اونور کاری نداشتم...»
همینطور که با تلفن حرف میزد. دست بچه را گرفت و رفت. «میگم دست من نیست..بهش بگو اگر یک بار دیگه کوهخوری کنه من میدونم با اون...» پسرک دست در دست پدر میرفت و مدام میپرسید:
«بابا کجا میریم؟»
«گوشی دستت ..گوشی دستت..چی میگی بابا ؟ داریم میریم کوهخوری.دستاتو شستی؟»
کوهخوری با رعایت اصول بهداشتی. پسرک و پدرش رفتند تا به خوردن ادامه دهند؛ من ماندم و هوای پاک. فعلا همین هوا از گلوی من پایین میرود و نه چیزهای دیگر. نفسی کشیدم و گوشهای نشستم. به سالهایی فکر کردم که چه کوههایی نزدیک خانهمان بود و دیگر نیست.
امروز از خانه بیرون زدم. چه خوب است آدم گاهی از آلودگی فرار کند و به خارج از شهر برود. از دکه سرکوچه روزنامهای خریدم تا نگاهی به آن بیندازم. من همیشه تلاش میکنم سرانه مطالعه کشور را چند دقیقهای افزایش دهم اما خب یک نفری که نمی شود. به همه پیشنهاد میکنم. به آقا خسرو همسایه سرکوچهای هم پیشنهاد کردهام و همیشه یک جواب گرفتهام:
« آق مهندس خیالت از ما راحت...صبح که کلوچه نادری میخرم کامل هر چی رو جلدش نوشته میخونم. به عیال هم گفتم روزنامههایی که سبزی لاش پیچوندن نگه داره تا مطالعه کنم.»
آقا خسرو همیشه این را میگوید و بعد هِرهِر میخندد. نمکدان محل است و کاریش هم نمیشود کرد. روزنامه را بالا و پایین کردم و قسمتی از آن توجهام را جلب کرد:
«ارتفاعات جنوبی مشهد تا چند سال پیش یکی از پاکترین مناطق شهر شناخته میشد اما از حدود 10 سال پیش که ماجرای برش کوهها پیش آمد؛ ساختوساز در ارتفاعاتی نظیر آبادگران، آب و برق، هاشمیه و ... سبب شده تا این نقاط دستخوش ساختوسازهای بیرویه شود و از گوشه و کنار آن آسمانخراشهای ناموزون سبز شود. پدیده «کوهخواری» یکی از مهمترین معضلاتی است که باید با آن برخورد جدی صورت پذیرد.»
ابرهای سفیدی بالای سرم سبز شد. اینکه یک آدم دهانش را به گوشه یک کوه انداخته و در حال خوردن است پشتم را لرزاند. این همه خوراکی آخر کوه هم خوردن دارد؟ چطور از گلویتان پایین میرود. همینطور فکر میکردم تا به کوههای هاشمیه رسیدم. با دقت نگاه کردم ببینم کسی به گوشه کوهها آویزان است یا نه، اما خبری نبود. همینطور آواز میخواندم یکهو دیدم صدای گریه بچه میآید. اول فکر کردم آلودگیهای ماشین و ... روی مغزم تاثیر گذاشته و حالا که هوای پاک استشمام میکنم، تعجب کرده اما مقداری که دقیق شدم دیدم جلویم ایستاده و گریه میکند و مدام چشمانش را میمالد. یک کتاب بزرگ هم دستش بود که اسمش «کوهَ المعارف» بود. هول کردم و ماندم چه کنم که گریهاش بند بیاید. شش هفت سال بیشتر نداشت و هیچ چیزی نداشتم تا توجهاش را جلب کنم. فریاد بلندی زدم تا صدایم بپیچد:
«بیا بریم کوه»
یک دفعه ساکت شد.کوه کوه صدایم همه جا پیچید. طوری نگاهم کرد که احساس حماقت کردم. گفت: «مگه الان کجاییم ؟» سکوت کردم. ادامه داد: «به من کمک میکنی؟» آرام دستم را گرفت و روی یک صخره نشستیم. از کیفش یک بسته آبمیوه درآورد و بدون تعارف نی زد و شروع به خوردن کرد.
«چه کمکی باید بهت بکنم؟ من اومده بودم تا...»
پسرک حرفم را قطع کرد. «اینجا میشینی تا من پیدا بشم.» ابروهایم بهم گره خورد. یعنی من باید اینجا بشینم تا این نیم وجبی را پیدا کنند. به من چه. از جایم بلند شدم. شروع کرد به گریه. نشستم. گریهاش بند آمد. بلند شدم شروع کرد به گریه. نشستم.گریهاش بند آمد. انگار دکمه قطع و وصل گریهاش به محل نشستن من وصل بود. عجب گیری کردم. چند دقیقهای به سکوت گذشت. حوصلهام سر رفت و برای همین سر صبحت را باز کردم.
«لااقل بگو اسمت چیه؟»
پسر با بیتفاوتی گفت: «کوهیار».
«تا حالا نشنیدم. یعنی یاری دهنده؟» سری به نشانه تایید تکان داد. از صخره بلند شدم که دیدم زد زیر گریه. «بابا میخوام شلوارمو درست کنم. بیا نشستم.» راه فراری نبود پس سعی کردم باهاش گپ بزنم. صدامو صاف کردم و گفتم: «غذا چی دوست داری؟» گفت: «کوه». تعجب کردم و همینطوری بهش نگاه کردم. ادامه داد: «تا حالا کوه خوردی؟ خیلی خوبه. ما خانوادگی این کارو میکنیم.» زبانم بند آمد. صبح در روزنامه خوانده بودم. زبانم بیاختیار محض تفریح و گذران وقت سوالهای بعدی را پرسید و من متعجب فقط گوش میکردم.
دوست داری در آینده چیکاره بشی؟
کوهخوار
رنگ مورد علاقهات ؟
کوهی
با یکی از آقازادههای کوهخوار روبهرو شدهام و نمیدانم باید چه کنم. بیاختیار پرسیدم: «از اول کوه میخوردید؟» گفت: «من که اون زمان نبودم... مامانم میگه با تپه شروع کردیم. بابات با تلاش به اینجا رسیده.» همه جام بهم بافته شد. با تپه شروع کردند و الان کوه میخورند، بعد من ۲۰ سال توی این اداره...
علامتهای تعجب یکی یکی بالای سرم رژه میرفتند. ناگهان مردی که با تلفن همراه صحبت میکرد از راه رسید. پسرک بلند شد و بابا بابا گفت و رفت سمت مرد. مرد همینطوری با تلفن حرف میزد:
« ساکت شو ببینم... اون کوه خورده اینطوری گفته؟ دست من نیست؟ باور کن من با کوههای اونور کاری نداشتم...»
همینطور که با تلفن حرف میزد. دست بچه را گرفت و رفت. «میگم دست من نیست..بهش بگو اگر یک بار دیگه کوهخوری کنه من میدونم با اون...» پسرک دست در دست پدر میرفت و مدام میپرسید:
«بابا کجا میریم؟»
«گوشی دستت ..گوشی دستت..چی میگی بابا ؟ داریم میریم کوهخوری.دستاتو شستی؟»
کوهخوری با رعایت اصول بهداشتی. پسرک و پدرش رفتند تا به خوردن ادامه دهند؛ من ماندم و هوای پاک. فعلا همین هوا از گلوی من پایین میرود و نه چیزهای دیگر. نفسی کشیدم و گوشهای نشستم. به سالهایی فکر کردم که چه کوههایی نزدیک خانهمان بود و دیگر نیست.
ارسال نظر