بازی «دستگیر کن، سپس آزاد کن»
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.
فریاد زدم: «یک اسلحه AK-۴۷ پیدا کردم». پشت سرش داد زدم: «نارنجک و بمب کمری هم هست!» اه... به شدت ترسیده بودم؛ چراکه باید زودتر این مهمات را پیدا می‌کردیم.
هم‌تیمی‌ام زمانی که وارد اتاق شده بود متوجه حضور زنان نشده بود. مردی که در این اتاق یافته بودیم بدون شک یکی از همین شورشیان بوده است، اما زرنگ و باهوش. او توانسته بود در یک چشم به هم زدن اسلحه و بمب کمری را زیر تشک‌ها پنهان کند و نارنجک را در فاصله کمی از خود قرار دهد، اما جایی هم باشد که در نقطه دیدمان قرار نگیرد.
در درونم حسی می‌گفت که با یک گلوله او را به دیوار سنجاق کنم. اما او قانون را می‌دانست و ما هم مجبور به پیروی از آن بودیم. او می‌توانست با کوچک‌ترین تخلفی که از سوی ما سر بزند، بعدا علیه ما استفاده و شکایت کند. ما نمی‌توانستیم به شورشیانی که در خانه‌ها دستگیر می‌کنیم تیراندازی کنیم، مگر اینکه عملی تهدیدآمیز از سوی آنها سر می‌زد.
اگر او جرات داشت می‌توانست ما را با گلوله به در بدوزد. او می‌دانست که ما وارد خانه شده‌ایم. او صدایمان را شنیده بود و پیش خود فکر کرده بود که بهتر است به همراه زنانش در جایی پنهان شود. با گارد خانه، مرد را به اتاق دیگری راهنمایی کردیم تا وی را بازجویی کنیم. کف اتاق با فرش پر شده بود و حصیرهایی را هم برای خوابیدن بر روی آن پهن کرده بودند. در اتاقی که وارد آن شده بودیم تلویزیون روشن بود، اما تنها یک تصویر ثابت را نشان می‌داد. مترجم‌مان کنار مرد شورشی ایستاد و کلاهی را که تا پایین چانه‌اش کشیده بود تا شناسایی نشود از سر و صورتش کشید. سر بزرگی داشت. به شدت عرق کرده بود و سعی می‌کرد چشمانش را با نور تطبیق دهد. از مترجم خواستم از او بپرسد چرا نارنجک و بمب کمری به همراه داشته است؟
مرد شورشی، اما گفت که مهمان است و وسایل جنگی به او تعلق ندارد.
دوباره گفتم از او بپرسد که اگر او مهمان بوده چرا با زن‌ها و آن دختر بچه یکجا خوابیده است؟ در قاعده آنها رسم نیست که مهمان در اتاقی که زنان هستند بخوابد.
او با اطمینان و بدون ترس گفت که یکی از آنها زنش است.
در پاسخش گفتم: فکر می‌کردم تنها مهمون این خونه تویی؟
بازجویی نزدیک به یک ساعت و نیم طول کشید. او اما در تمام این مدت همان داستان را تکرار می‌‌کرد و کلمه‌ای از آنچه گفته بود عقب نمی‌نشست. در نهایت مجبور شدیم او را روز بعد به داخل ناو جنگی ببریم.
به شدت از پا افتاده بودیم، برای اینکه روز تمام نشده بود به عملیات دیگری اعزام می‌شدیم و هر روز هم این داستان تکرار می‌شد. نکته اینجا بود که شورشی‌ها را برای چند هفته در داخل مقر نگه می‌داشتند و پس از آن دوباره آنها را آزاد می‌کردند و دوباره آنها را با دستان خودمان به خیابان‌ها بازمی‌گرداندیم. وارد بازی «دستگیر و سپس آزاد کن» شده بودیم.
مطمئن بودم، آن مرد شورشی‌ای که دستگیر کرده بودیم، به زودی آزاد خواهد شد. تنها راهی که می‌توانست ما را از دست آنها خلاص کند، این بود که نعش آنها را در خیابان‌ها می‌دیدیم. بعدها ما از شیوخ روستا شنیدیم که آن مردها، حتی آن مردی که به همراه زنان دستگیر کرده‌ایم، جزو شورشیانی بوده‌اند که در زندان بوده‌اند، اما توانسته بودند از زندان فرار کنند و خانه به خانه در این روستا پناه می‌گرفته‌اند.
مردی که دستگیر کرده بودم، به خانه‌اش بازگشته بود تا در کنار خانواده‌اش باشد. سه همرزم او همان شب در درگیری با نیروهای ما کشته شده بودند. بچه‌های ما خوش‌شانس بودند که توانستند آنها را به هلاکت برسانند. در واقع سرعت عمل آنها باعث شده بود که بتوانند این شورشی‌ها را از پا درآورند. هم‌تیمی‌هایمان توانسته بودند مقداری مهمات از جمله اسلحه و بمب‌های کمری کشف کنند. آنها همچنین چندین راه زیرزمینی را نیز کشف کرده بودند که محل عبور و مرور شورشی‌ها بوده است. پس از اینکه هم‌تیمی‌هایمان هدف‌ها را شناسایی کرده‌اند، تصمیم گرفته شد که خانه‌های بزرگان را نیز بازرسی کنیم. شب به پایان رسیده بود و صدای هلی‌کوپتر از بیرون شنیده می‌شد. آفتاب کم‌رنگی در آسمان پیدا شده بود. ما موقعیت‌مان را در نزدیکی یکی از این خانه‌ها حفظ کرده بودیم و منتظر دستور بودیم. هوا سرد بود. در عراق سردترین بخش روز همان اول صبح است.