بررسی علل حادثه برودپیک
ماندن یا رفتن با نداشتهها؟
سهند عقدایی هیمالیا نورد سال ۱۳۸۱، بعد از حادثه غار پراو که در آن ویکتوریا کیانیراد و امیر احمدی، دو تن از همنوردانمان در باشگاه دماوند جان باختند، جلسات زیادی در بررسی این حادثه در سازمان تربیت بدنی، فدراسیون کوهنوردی و باشگاه دماوند تشکیل میشد و دهها نفر که هرکدام سوابق زیاد یا کمتری در کوهنوردی و غارنوردی داشتند، فعالانه با التهاب و هیجان نظراتشان را اینجا و آنجا میگفتند و مینوشتند. قدیمیها آن موقع میگفتند به یاد نداشتهاند حادثهای مثل غار پراو، آنقدر در فضای کوهنوردی چالش برانگیز بوده باشد.
سهند عقدایی هیمالیا نورد سال 1381، بعد از حادثه غار پراو که در آن ویکتوریا کیانیراد و امیر احمدی، دو تن از همنوردانمان در باشگاه دماوند جان باختند، جلسات زیادی در بررسی این حادثه در سازمان تربیت بدنی، فدراسیون کوهنوردی و باشگاه دماوند تشکیل میشد و دهها نفر که هرکدام سوابق زیاد یا کمتری در کوهنوردی و غارنوردی داشتند، فعالانه با التهاب و هیجان نظراتشان را اینجا و آنجا میگفتند و مینوشتند. قدیمیها آن موقع میگفتند به یاد نداشتهاند حادثهای مثل غار پراو، آنقدر در فضای کوهنوردی چالش برانگیز بوده باشد. من آن زمان عضو هیات مدیره و مسوول کمیته فنی باشگاه دماوند بودم و بهرغم جوانیام، به خاطر مسوولیتی که داشتم در کنار قدیمیترها در بیشتر جلسات تخصصی یا عمومی که در اینباره تشکیل میشد، حضور مییافتم.
به خاطر دارم روزی در یکی از همین جلسات که در سازمان تربیت بدنی تشکیل شده بود، امیر جابرانصاری که آن زمان رئیس کمیته غارنوردی فدراسیون بود - والبته همنوردمان در باشگاه دماوند هم بود - بهعنوان کارشناس غارنوردی از طرف فدراسیون کوهنوردی حضور یافته و اشتباهات برنامه را از لحاظ فنی بررسی میکرد. امیر آن روز یک جزوه طرح درس مربیگری غارنوردی با خود آورده بود که تا آن روز هم به صورت پیشنویس بود و منتشر نشده بود و در آن وسیلهای به نام «استاپ» را نشان داد که خاصیت خود قفل شونده داشت و برای فرود در غار طراحی شده بود. امیر معتقد بود اگر ویکتوریا کیانی از این وسیله در هنگام فرود از چاه ۱۸ استفاده کرده بود، سقوط نمیکرد و جانش را از دست نمیداد و مسوولیت عدم استفاده از آن وسیله را متوجه سرپرست برنامه و باشگاه دماوند میدانست. در آن جلسه پیشکسوتان غار پراو نیز حضور داشتند، کسانی چون حشمت حیدریان، محمد نوری و جواد نظامدوست و وقتی که رئیس جلسه از ایشان پرسید، هیچکدام تا آن روز با این وسیله کار نکرده بودند. کاظم فریدیان که سرپرست برنامه پراو بود، گفت که چنین وسیلهای اصلا به تعداد مورد نیاز در ایران موجود نیست و ما برای فرود در غار از همان هشتهای فرود سنگنوردی که در اختیار داریم، استفاده میکنیم. اما امیرجابرانصاری معتقد بود که اگر «استاپ» نداشتید اصلا نباید پا در پراو میگذاشتید و حتی خاطرنشان کرد خودش هم به دلیل همین کمبود امکانات بوده که به رغم توانایی و تجربه هیچ وقت سراغ غار پراو نرفته است.
حادثه پراو گذشت و حواشی آن هم مدتی بعد خوابید. پس از آن افراد زیادی باز به پراو رفتند و چند نفری دیگر هم متاسفانه تا به امروز جانشان را در آن غار از دست دادهاند. تا آنجایی که من مطلع هستم تا دو سه سال پیش، بیشتر کسانی که میرفتند با همان امکانات و به نظیر همان روشهایی بوده که تیم باشگاه دماوند در آن زمان داشت. اما در سالهای اخیر با گسترش علمی غارنوردی که بیشتر از همه مرهون تلاشهای انجمن غارنوردی ایران بوده است، بسیاری از تکنیکها و وسایل روز وارد کشور شده و در میان غارنوردان متداول شده است و فکر میکنم بعد از یازده سال، امروز تاحدودی آن انتظار مسوول غارنوردی فدراسیون برآورده شده باشد که غارنوردان با «استاپ» فرود بیایند.
مثال فوق را از آن جهت زدم که دو نگرش متفاوت را در عرصه کارهای دشوار و نو کوهنوردی تبیین کرده باشم. یکی آنکه میگوید: «اگر امکانات کامل نداری سراغ کار بزرگ نرو.» و دیگری که میگوید: «من عزمم را برای کار بزرگ جزم میکنم و با داشتهها و نداشتههایم یکجا به برنامه میروم!» و سوال اینجاست که کدام تفکر درست است؟
در یک سالی که از حادثه برودپیک ۹۲ گذشته است، تحلیلهای متفاوتی از جانب کارشناسان و صاحبنظران و همینطور شمار زیادی از کوهنوردان کمتجربه یا حتی غیرکوهنوردان ارائه شده است. فضای مجازی عرصه بینظیری را فراهم آورده که صدای هر انسانی، فارغ از جایگاهش شنیده شود و این یک ظرفیت ارزشمند است که عدهای هنوز قصد بیتوجهی و انکارش را دارند. در این میان من سعی کردم با خواندن اکثر این نقدها، ایرادهایی را که بر این برنامه برشمرده شده بود دستهبندی و بررسی کنم.
1- ایراد به انتخاب سبک صعود سبکبار
برخی با علم به ویژگیهای یک صعود سبکبار یا آلپی و برخی نیز با بیاطلاعی از آن، عدم استفاده تیم برودپیک از شرپا یا باربران ارتفاع، درنظر نگرفتن تیم پشتیبان، نبود اکسیژن کمکی در کمپهای بالا، به همراه داشتن حداقل امکانات آذوقه و شبمانی نظیر به همراه نبردن پوش چادر، شلوار پر و کیسه خواب برای برخی اعضای این برنامه و حتی اصل طرحریزی صعود نهایی، مبنی بر بیواک در ارتفاعات بالا را زیر سوال بردهاند. در نظرات چند نفر از پزشکان کوهستان که در مجله کوه چاپ شده بود نیز خواندم که از مشکلات کمآبی، خستگی، هوشیاری کم و عدم بازسازی بدن در ارتفاعات بالای ۷۲۰۰ متر نام برده بودند و بیواک در این منطقه را خطرناک دانسته بودند. به نظر من چنین نگاههایی با شیوه سبکباری که افراد این تیم، آگاهانه انتخاب کرده بودند مغایرت دارد. شیوه صعودهای آلپی به روشی اطلاق میشود که در آن کوهنورد فقط با اتکا به تواناییهای خود به انجام صعود میپردازد، به طوریکه تمام لوازم شخصی، غذا، چادر و... را با خود حمل میکند. در روش سبکبار از بهکارگیری طناب ثابت، اکسیژن کمکی، باربر ارتفاع یا گروه پشتیبانی امتناع میشود. به خاطر اینکه کوهنورد باید خود تمام مایحتاجش را یکجا و در یک دفعه حمل کند، ناگزیر است با امساک بارهایش را انتخاب کند و به این دلیل دشواری بیشتری را نیز در حین صعود تحمل میکند.
واقعیت این است که خارج از سلیقه این دوستان، نزدیک به سه دهه است که صعودهای سبکبار در ارتفاعات بالای 8 هزار متر هیمالیا باب شده و نفی این روش، برای جوانان و علاقهمندان جدی هیمالیانوردی راهگشا نخواهد بود. شاید بهتر باشد ضمن پذیرش و احترام به این سبک کوهنوردی، بیشتر به مصداقهای عملی آن بپردازیم و در چارچوب همین روش، اشتباهات اجتنابپذیر را بیابیم.
۲- مشکلات مالی تیم
در مورد مضیقههای مالی تیم، پیش از اعزام و همین طور در روزهای نخست برنامه، مطالب زیادی شنیده و خواندهایم. میدانیم که باشگاه آرش در یافتن حامی مالی توفیقی پیدا نکرده بود. فقط یکی از اعضای قدیمی آرش مبلغی را در حدود 20 درصد کل هزینه برنامه کمک کرده بود و آقای بابازاده هم هزینه سفرش را پرداخت کرده اما جهت صرفهجویی، خود از حضور در برنامه خودداری کرد. در خاطرات آیدین خواندهایم که از بیپولی آخرین روزهای منتهی به برنامه آزرده شده بود. اما در گزارش و توضیحات رامین شجاعی نیز میبینیم که مشکلات مالی به حذف تدارکات ضروری تیم منجر نشده و هم اینکه در ادامه برنامه که تیم درگیر کوهنوردی جدی میشود دیگر چندان آزردگی در خاطر افراد نمانده بود. بنابراین شاید تنها اثری که مضیقه مالی، در نظر اعضای جوان تیم داشته است آن بوده که شانس تکرار برنامهای از این دست را در آینده، کمتر میدیدهاند و بالطبع اجبار بیشتری را در موفقیت صعود بر روان خویش تحمیل میکردهاند.
۳- عدم اقتدار سرپرستی، کمبود فاکتور تجربه در تیم حمله
طبق گزارش برنامه برودپیک، سرپرست برنامه رامین شجاعی در همهوایی از بقیه اعضای تیم باز میماند و به همین خاطر تصمیم میگیرد سه نفر اعضای جوان را راهی حمله نهایی کند. او در روزهای بعدتر نیز که به صعود قله از مسیر نرمال و استقبال از تیم خسته در قله فرعی تصمیم میگیرد، قادر به انجام آن نیست و هر بار به خاطر مشکلات عدم همهوایی یا ضعف جسمانی مجبور به بازگشت به کمپ آخر میشود. همچنین دیگر عضو تیم، افشین سعدی نیز در تمام برنامه کاملا منفعل است و با وجود شرایط جسمی مناسبتر از رامین، ظاهرا کار ثمربخشی از او ساخته نیست.
برخی معتقدند در صورتی که یک فرد باتجربه و موثر در تیم حمله وجود داشت، شاید پس از اینکه روند صعود طولانیتر از پیشبینی شده بود، تیم درمجموع عزم بازگشت میکرد. همچنین این منتقدان غالبا میگویند که در آن شرایط پیشآمده، رامین شجاعی سرپرست برنامه باید آنقدر مقتدر میبود که از همان پایین و از پشت بیسیم دستور بازگشت میداد و نفرات هم آنچنان حرفشنوی داشتند که بیچون و چرا میپذیرفتند.
در این مورد من معتقدم که چنین سبک نظامی برای کوهنوردان نخبه - نخبه میگویم نه تنها به خاطر این صعود که به گواه کارنامه صعودهای داخلی سه نفر تیم حمله - جوابگو نیست و به کوهنوردانی در این سطح بیشتر میشود مشورت داد تا دستور. البته کوهنورد نخبه هم میتواند اشتباه کند یا اگر که جوان باشد، بیشتر در معرض تب قله و تصمیمهای احساسی قرار گیرد، اما به هر صورت کوهنورد حاضر در کوه، بهتر از هرکسی وضعیت خود و مسیر پیرامونش را میبیند؛ اما اینکه فاکتور تجربه در تیم حمله کم بوده، فارغ از امکان برآوردکردنش، نقدی واقعی است و اگر فردی با چند سال تجربه بیشتر وجود داشت که همپای ایشان صعود میکرد، ممکن بود تصمیماتی غیر از آنچه گرفته شد اتخاذ شود. به نظر من کمبود نفرات موثر در تیم حمله، اگرچه بازدارنده نبوده، اما قطعا برای همه اعضا، قبل از صعود نهایی مشهود بوده و این از آن مواردی است که کوهنورد را بر سر دوراهی اجتناب از عمل، یا انجام عمل بهرغم کمبود امکانات میگذارد.
۴- ضعف تدارکات و برنامهریزی تیم
در مطالب منتشره، در بررسی کمبودهای تدارکاتی تیم، بر دو نکته بیش از بقیه نکات تاکید شده است: یکی نداشتن باتری اضافه بیسیم که عملا در حساسترین روزهای برنامه منجر به قطع ارتباط رادیویی سرپرست با اعضای تیم حمله میشود و دیگری نداشتن مختصات GPS مسیر نرمال یا حتی همراه نداشتن یک قطبنما. به گونهای که وقتی تیم پس از صعود به قله با هوای ابری مواجه میشود، موقعیت خود را اشتباه تشخیص میدهد و از قرائن معلوم، یک دهلیز در جنوب غربی کوه را با مسیر نرمال اشتباه میگیرد و در مسیری بی بازگشت پایین میرود.
به نظر من این موارد و قطعا جزئیات دیگری هم وجود داشتهاند که از چشم اعضا هنگام تدارکات پیش از برنامه دور مانده یا اهمیت آن درک نشده است. شاید اگر فرد باتجربه و کوهنورد به روزی همچون رامین شجاعی سرپرست برنامه، در روند تدارکات تیم نیز حضور میداشت، امکان وقوع چنین خطاهایی کمتر بود یا اینکه اگر اعضای تیم تا روزهای آخر آن قدر نگران تامین مالی برنامهشان نبودند، میتوانستند تمرکز بهتری بر تدارکات و برنامهریزی داشته باشند و چنین اغماضهای به ظاهر پیش پا افتادهای به چنان کمبودهای تعیینکنندهای در روز نیاز بدل نمیشد.
5- شرایط روحی متلاطم اعضای تیم، پیش از برنامه
امروز کمتر کوهنوردی است که نامه خداحافظی آیدین بزرگی را نخوانده باشد. نامهای سرگشاده خطاب به همه مخاطبانش که گرچه با زبانی شاعرانه و آهنگین نوشته شده بود اما خطوط اصلی تفکر و نگاهش به برنامه برودپیک ۹۲ را بهخوبی در آن ترسیم میکرد. نامهای که صادقانه از تحقیرهایی که بر او و دوستانش در سالهای پیش رفته بود میگفت. از رنج اینکه کار بزرگشان دیده نشده بود، از خشم انباشتهای که میرفت بر دامنههای برودپیک منفجر شود و اعتقاد راسخی که از پس این تلاطم به حقانیت عملش داشت؛ تا آنجا که در آخر نامه، میراثش را به آیندگان میسپرد!
من شخصا با او بسیار همذات پنداری میکنم و چنین روحیه جنگندهای را میستایم، اما از فکر اینکه اگر چنین تلاطمی، تا محیط پرخطر هیمالیا در وجود آیدین تداوم یافته باشد برخود میلرزم. انگیزه روانی، مهمترین شرط کارهای دشوار و بزرگ است، اما تا زمانی که در مهار منطق کوهنوردی باشد. کوهنورد زمانی در عبور از مرزهای توانایی خود موفق است که بتواند از بیرون به خود نگاه کند و جسم و روح خود را در سختترین شرایط، فارغ از علاقهها، دردها و نیازهای غریزیاش تحلیل کند. به این گونه است که کوهنوردی، ما را از «انسانی در خود» به «انسانی برای خود» تبدیل میکند.
رامین شجاعی در جواب نامه آیدین گفته بود: «... اگه نتونیم صعود کنیم ... ممکنه به دیگران بهانه تمسخر کردن رو بدیم ولی واقعا مگه چه اهمیتی داره؟ اونی که الان بهت میخنده اگه صعود هم کنی یه جور دیگه زهرش رو میریزه. حتی اگه خود «مسنر» هم بشی و نتونه حرف بزنه با بیتوجهی بهت ضربه میزنه.»
اما چاره کجاست؟ آیا چقدر میتوانیم از یک جوان نخبه 24 ساله انتظار داشته باشیم همچون مرد میانسال 47 ساله احساسش را در کنترل گیرد؟ یا میتوانیم از مرد میانسال بخواهیم همپای آن جوان 24 ساله صعود کند و سایه به سایهاش در کوه بماند؟
میخواهم باز به آن پرسش نخست بازگردم. اینکه اگر امکانات کامل نداری، سراغ کار بزرگ نروی یا اینکه عزم را جزم کنی و با داشتهها و نداشتههایت یکجا وارد کارزاری سخت شوی؟ این سوالی است که نه فقط در کوه که شاید در تمام عرصههای دشوار زندگی میتواند برایمان طرح شود و شناخت و پاسخ به آن، ما را در انتخاب روش زندگی راهنمایی میکند. شاید از این رو که کوهنوردی جدی، مثالی است انتزاعی از کل زندگی، پاسخ به این سوال، برای یک کوهنورد مبرم و ضروری باشد.
اما به نظر من هیچ پاسخ واحدی به این پرسش وجود ندارد. اینجا هر انسانی باید خود با ارزیابی هدفها، خواستهها و تعهدهایی که به دیگران دارد به جواب شخصیاش برسد. موضوع، سنجش هزینهها و فایدههای انسانی است. وقتی به خاطر امکانات ناکافی از ورود در کارزاری سخت اجتناب میکنی، از حاشیه خطر دور میشوی و میتوانی خودت را حفظ کنی و به امید روزی بنشینی که داشتههای بیشتری برای هدفت اندوخته باشی. فرصتی که معمولا دیر به دست میآید یا شاید هرگز محقق نشود، اما آن هنگام که تصمیم به جنگیدن بهرغم نداشتههایت میگیری چیزی را به دست میآوری که نه عدم موفقیت و نه حتی مردن از تو نمیگیرد: گسترش مرزهای توانایی خودت و به طریق اولی جامعهای که در آن زندگی میکنی. فایدهای دیگر هم البته ممکن است حاصل شود و آن موفقیت است که شهرت را برایت به ارمغان میآورد، اما در این میان هزینههایی هم پرداختهای: پول، زمان و اعصاب و روانی که به خاطر کمبودها، بیشتر خرج کردهای و شاید هم هزینهای محتمل و غیرقابل جبران که باختن سلامتی یا حتی جانت باشد. چیزی که هیچ وقت به دنبالش نبودهای اما خودت را در معرضش قرار دادهای.
اینجا است که هر کسی باید بنشیند و صادقانه با خود بیاندیشد که کفه کدام طرف ترازو برایش سنگینتر است و اگر عافیت و اطمینان را کنار گذاشت، مسوولانه تبعات تصمیمش را بپذیرد و به اطرافیانش تفهیم کند که خودش مسوول تمام احتمالاتی است که برایش ممکن خواهد بود.
به نظر من، برنامه برودپیک باشگاه آرش، یک برنامه با امکانات بالا نبود. مشکلات مالی تیم اگرچه مانع رفتن ایشان نشد اما بر روح و روانشان سنگینی میکرد. همین هزینهها باعث شده بود که ترکیب نفرات تیم اگرچه خوب اما کامل نبودند. چنین شرایطی امکان خطا در تدارکات را بیشتر کرده بود و از جزئیاتی غفلت شد که به وقت نیاز، نبودشان گران آمد. البته ممکن بود به رغم همه این نواقص، تیم باز هم به سلامت به پایین برگردد. شاید اگر بعد از صعود قله، هوای باز، چند ساعتی بیشتر تداوم مییافت ما امروز آن سه عزیز را سالم در میان خود داشتیم و مجالی هم پیش نمیآمد که کاستیهای کار، این همه بررسی و واکاوی شوند.
اما مگر چند برنامه جدی هیمالیانوردی در این سالها دیدهایم که نظیر این کمبودها را نداشته باشند. من به 10 سال گذشته که رجوع میکنم از میان یک دوجین برنامه دشوار که کوهنوردان مستقل و غیردولتی در هیمالیا داشتهاند، فارغ از تلاش انفرادی چند کوهنورد میانسال، شاید تنها دو برنامه نانگاپاربات باشگاه دماوند و تیم ترانگو را مییابم که از پشتوانه مالی نسبتا قوی برخوردار بودهاند و به تبع آن ترکیب مناسبی از نفرات با شرایط تمرینی و روحی خوب وارد منطقه شدند. امکانی که حتی اعضای آن تیمها نیز در آینده نتوانستند دوباره نظیر آن را به دست آورند. پس چاره چیست؟ آیا تیم آرش و بسیاری کوهنوردان دیگر که رفتهاند و بی حادثه یا با حادثه برگشتهاند هم نباید میرفتند؟ و اگر چنین میکردند آیا تجربه جمعی و سطح کوهنوردی ما چقدر عقب تر از امروز بود؟
بهزعم من، افراد تیم برودپیک باشگاه آرش، کسانی بودند که به آن سوال اساسی کوهنوردی پاسخ دوم را دادند. عزمشان را جزم کردند، منتظر فرصتی نامعلوم ننشستند و با داشتههای زیاد و نداشتههای کمترشان یکجا وارد کارزاری سخت شدند و نتیجه کارشان افتخاری محتوم و فاجعهای نامحتوم شد.
من به نظر دیگرانی که این انتخاب را لااقل برای خودشان نمیپسندند احترام میگذارم، اما به قول دوستی، ناگزیرم اعتراف کنم که اگر انسانهایی همچون ایشان در پیرامون ما نبودند که جهان را نو سازند و ما را به پیش برند، دنیا بسی ملالآور میبود!
به خاطر دارم روزی در یکی از همین جلسات که در سازمان تربیت بدنی تشکیل شده بود، امیر جابرانصاری که آن زمان رئیس کمیته غارنوردی فدراسیون بود - والبته همنوردمان در باشگاه دماوند هم بود - بهعنوان کارشناس غارنوردی از طرف فدراسیون کوهنوردی حضور یافته و اشتباهات برنامه را از لحاظ فنی بررسی میکرد. امیر آن روز یک جزوه طرح درس مربیگری غارنوردی با خود آورده بود که تا آن روز هم به صورت پیشنویس بود و منتشر نشده بود و در آن وسیلهای به نام «استاپ» را نشان داد که خاصیت خود قفل شونده داشت و برای فرود در غار طراحی شده بود. امیر معتقد بود اگر ویکتوریا کیانی از این وسیله در هنگام فرود از چاه ۱۸ استفاده کرده بود، سقوط نمیکرد و جانش را از دست نمیداد و مسوولیت عدم استفاده از آن وسیله را متوجه سرپرست برنامه و باشگاه دماوند میدانست. در آن جلسه پیشکسوتان غار پراو نیز حضور داشتند، کسانی چون حشمت حیدریان، محمد نوری و جواد نظامدوست و وقتی که رئیس جلسه از ایشان پرسید، هیچکدام تا آن روز با این وسیله کار نکرده بودند. کاظم فریدیان که سرپرست برنامه پراو بود، گفت که چنین وسیلهای اصلا به تعداد مورد نیاز در ایران موجود نیست و ما برای فرود در غار از همان هشتهای فرود سنگنوردی که در اختیار داریم، استفاده میکنیم. اما امیرجابرانصاری معتقد بود که اگر «استاپ» نداشتید اصلا نباید پا در پراو میگذاشتید و حتی خاطرنشان کرد خودش هم به دلیل همین کمبود امکانات بوده که به رغم توانایی و تجربه هیچ وقت سراغ غار پراو نرفته است.
حادثه پراو گذشت و حواشی آن هم مدتی بعد خوابید. پس از آن افراد زیادی باز به پراو رفتند و چند نفری دیگر هم متاسفانه تا به امروز جانشان را در آن غار از دست دادهاند. تا آنجایی که من مطلع هستم تا دو سه سال پیش، بیشتر کسانی که میرفتند با همان امکانات و به نظیر همان روشهایی بوده که تیم باشگاه دماوند در آن زمان داشت. اما در سالهای اخیر با گسترش علمی غارنوردی که بیشتر از همه مرهون تلاشهای انجمن غارنوردی ایران بوده است، بسیاری از تکنیکها و وسایل روز وارد کشور شده و در میان غارنوردان متداول شده است و فکر میکنم بعد از یازده سال، امروز تاحدودی آن انتظار مسوول غارنوردی فدراسیون برآورده شده باشد که غارنوردان با «استاپ» فرود بیایند.
مثال فوق را از آن جهت زدم که دو نگرش متفاوت را در عرصه کارهای دشوار و نو کوهنوردی تبیین کرده باشم. یکی آنکه میگوید: «اگر امکانات کامل نداری سراغ کار بزرگ نرو.» و دیگری که میگوید: «من عزمم را برای کار بزرگ جزم میکنم و با داشتهها و نداشتههایم یکجا به برنامه میروم!» و سوال اینجاست که کدام تفکر درست است؟
در یک سالی که از حادثه برودپیک ۹۲ گذشته است، تحلیلهای متفاوتی از جانب کارشناسان و صاحبنظران و همینطور شمار زیادی از کوهنوردان کمتجربه یا حتی غیرکوهنوردان ارائه شده است. فضای مجازی عرصه بینظیری را فراهم آورده که صدای هر انسانی، فارغ از جایگاهش شنیده شود و این یک ظرفیت ارزشمند است که عدهای هنوز قصد بیتوجهی و انکارش را دارند. در این میان من سعی کردم با خواندن اکثر این نقدها، ایرادهایی را که بر این برنامه برشمرده شده بود دستهبندی و بررسی کنم.
1- ایراد به انتخاب سبک صعود سبکبار
برخی با علم به ویژگیهای یک صعود سبکبار یا آلپی و برخی نیز با بیاطلاعی از آن، عدم استفاده تیم برودپیک از شرپا یا باربران ارتفاع، درنظر نگرفتن تیم پشتیبان، نبود اکسیژن کمکی در کمپهای بالا، به همراه داشتن حداقل امکانات آذوقه و شبمانی نظیر به همراه نبردن پوش چادر، شلوار پر و کیسه خواب برای برخی اعضای این برنامه و حتی اصل طرحریزی صعود نهایی، مبنی بر بیواک در ارتفاعات بالا را زیر سوال بردهاند. در نظرات چند نفر از پزشکان کوهستان که در مجله کوه چاپ شده بود نیز خواندم که از مشکلات کمآبی، خستگی، هوشیاری کم و عدم بازسازی بدن در ارتفاعات بالای ۷۲۰۰ متر نام برده بودند و بیواک در این منطقه را خطرناک دانسته بودند. به نظر من چنین نگاههایی با شیوه سبکباری که افراد این تیم، آگاهانه انتخاب کرده بودند مغایرت دارد. شیوه صعودهای آلپی به روشی اطلاق میشود که در آن کوهنورد فقط با اتکا به تواناییهای خود به انجام صعود میپردازد، به طوریکه تمام لوازم شخصی، غذا، چادر و... را با خود حمل میکند. در روش سبکبار از بهکارگیری طناب ثابت، اکسیژن کمکی، باربر ارتفاع یا گروه پشتیبانی امتناع میشود. به خاطر اینکه کوهنورد باید خود تمام مایحتاجش را یکجا و در یک دفعه حمل کند، ناگزیر است با امساک بارهایش را انتخاب کند و به این دلیل دشواری بیشتری را نیز در حین صعود تحمل میکند.
واقعیت این است که خارج از سلیقه این دوستان، نزدیک به سه دهه است که صعودهای سبکبار در ارتفاعات بالای 8 هزار متر هیمالیا باب شده و نفی این روش، برای جوانان و علاقهمندان جدی هیمالیانوردی راهگشا نخواهد بود. شاید بهتر باشد ضمن پذیرش و احترام به این سبک کوهنوردی، بیشتر به مصداقهای عملی آن بپردازیم و در چارچوب همین روش، اشتباهات اجتنابپذیر را بیابیم.
۲- مشکلات مالی تیم
در مورد مضیقههای مالی تیم، پیش از اعزام و همین طور در روزهای نخست برنامه، مطالب زیادی شنیده و خواندهایم. میدانیم که باشگاه آرش در یافتن حامی مالی توفیقی پیدا نکرده بود. فقط یکی از اعضای قدیمی آرش مبلغی را در حدود 20 درصد کل هزینه برنامه کمک کرده بود و آقای بابازاده هم هزینه سفرش را پرداخت کرده اما جهت صرفهجویی، خود از حضور در برنامه خودداری کرد. در خاطرات آیدین خواندهایم که از بیپولی آخرین روزهای منتهی به برنامه آزرده شده بود. اما در گزارش و توضیحات رامین شجاعی نیز میبینیم که مشکلات مالی به حذف تدارکات ضروری تیم منجر نشده و هم اینکه در ادامه برنامه که تیم درگیر کوهنوردی جدی میشود دیگر چندان آزردگی در خاطر افراد نمانده بود. بنابراین شاید تنها اثری که مضیقه مالی، در نظر اعضای جوان تیم داشته است آن بوده که شانس تکرار برنامهای از این دست را در آینده، کمتر میدیدهاند و بالطبع اجبار بیشتری را در موفقیت صعود بر روان خویش تحمیل میکردهاند.
۳- عدم اقتدار سرپرستی، کمبود فاکتور تجربه در تیم حمله
طبق گزارش برنامه برودپیک، سرپرست برنامه رامین شجاعی در همهوایی از بقیه اعضای تیم باز میماند و به همین خاطر تصمیم میگیرد سه نفر اعضای جوان را راهی حمله نهایی کند. او در روزهای بعدتر نیز که به صعود قله از مسیر نرمال و استقبال از تیم خسته در قله فرعی تصمیم میگیرد، قادر به انجام آن نیست و هر بار به خاطر مشکلات عدم همهوایی یا ضعف جسمانی مجبور به بازگشت به کمپ آخر میشود. همچنین دیگر عضو تیم، افشین سعدی نیز در تمام برنامه کاملا منفعل است و با وجود شرایط جسمی مناسبتر از رامین، ظاهرا کار ثمربخشی از او ساخته نیست.
برخی معتقدند در صورتی که یک فرد باتجربه و موثر در تیم حمله وجود داشت، شاید پس از اینکه روند صعود طولانیتر از پیشبینی شده بود، تیم درمجموع عزم بازگشت میکرد. همچنین این منتقدان غالبا میگویند که در آن شرایط پیشآمده، رامین شجاعی سرپرست برنامه باید آنقدر مقتدر میبود که از همان پایین و از پشت بیسیم دستور بازگشت میداد و نفرات هم آنچنان حرفشنوی داشتند که بیچون و چرا میپذیرفتند.
در این مورد من معتقدم که چنین سبک نظامی برای کوهنوردان نخبه - نخبه میگویم نه تنها به خاطر این صعود که به گواه کارنامه صعودهای داخلی سه نفر تیم حمله - جوابگو نیست و به کوهنوردانی در این سطح بیشتر میشود مشورت داد تا دستور. البته کوهنورد نخبه هم میتواند اشتباه کند یا اگر که جوان باشد، بیشتر در معرض تب قله و تصمیمهای احساسی قرار گیرد، اما به هر صورت کوهنورد حاضر در کوه، بهتر از هرکسی وضعیت خود و مسیر پیرامونش را میبیند؛ اما اینکه فاکتور تجربه در تیم حمله کم بوده، فارغ از امکان برآوردکردنش، نقدی واقعی است و اگر فردی با چند سال تجربه بیشتر وجود داشت که همپای ایشان صعود میکرد، ممکن بود تصمیماتی غیر از آنچه گرفته شد اتخاذ شود. به نظر من کمبود نفرات موثر در تیم حمله، اگرچه بازدارنده نبوده، اما قطعا برای همه اعضا، قبل از صعود نهایی مشهود بوده و این از آن مواردی است که کوهنورد را بر سر دوراهی اجتناب از عمل، یا انجام عمل بهرغم کمبود امکانات میگذارد.
۴- ضعف تدارکات و برنامهریزی تیم
در مطالب منتشره، در بررسی کمبودهای تدارکاتی تیم، بر دو نکته بیش از بقیه نکات تاکید شده است: یکی نداشتن باتری اضافه بیسیم که عملا در حساسترین روزهای برنامه منجر به قطع ارتباط رادیویی سرپرست با اعضای تیم حمله میشود و دیگری نداشتن مختصات GPS مسیر نرمال یا حتی همراه نداشتن یک قطبنما. به گونهای که وقتی تیم پس از صعود به قله با هوای ابری مواجه میشود، موقعیت خود را اشتباه تشخیص میدهد و از قرائن معلوم، یک دهلیز در جنوب غربی کوه را با مسیر نرمال اشتباه میگیرد و در مسیری بی بازگشت پایین میرود.
به نظر من این موارد و قطعا جزئیات دیگری هم وجود داشتهاند که از چشم اعضا هنگام تدارکات پیش از برنامه دور مانده یا اهمیت آن درک نشده است. شاید اگر فرد باتجربه و کوهنورد به روزی همچون رامین شجاعی سرپرست برنامه، در روند تدارکات تیم نیز حضور میداشت، امکان وقوع چنین خطاهایی کمتر بود یا اینکه اگر اعضای تیم تا روزهای آخر آن قدر نگران تامین مالی برنامهشان نبودند، میتوانستند تمرکز بهتری بر تدارکات و برنامهریزی داشته باشند و چنین اغماضهای به ظاهر پیش پا افتادهای به چنان کمبودهای تعیینکنندهای در روز نیاز بدل نمیشد.
5- شرایط روحی متلاطم اعضای تیم، پیش از برنامه
امروز کمتر کوهنوردی است که نامه خداحافظی آیدین بزرگی را نخوانده باشد. نامهای سرگشاده خطاب به همه مخاطبانش که گرچه با زبانی شاعرانه و آهنگین نوشته شده بود اما خطوط اصلی تفکر و نگاهش به برنامه برودپیک ۹۲ را بهخوبی در آن ترسیم میکرد. نامهای که صادقانه از تحقیرهایی که بر او و دوستانش در سالهای پیش رفته بود میگفت. از رنج اینکه کار بزرگشان دیده نشده بود، از خشم انباشتهای که میرفت بر دامنههای برودپیک منفجر شود و اعتقاد راسخی که از پس این تلاطم به حقانیت عملش داشت؛ تا آنجا که در آخر نامه، میراثش را به آیندگان میسپرد!
من شخصا با او بسیار همذات پنداری میکنم و چنین روحیه جنگندهای را میستایم، اما از فکر اینکه اگر چنین تلاطمی، تا محیط پرخطر هیمالیا در وجود آیدین تداوم یافته باشد برخود میلرزم. انگیزه روانی، مهمترین شرط کارهای دشوار و بزرگ است، اما تا زمانی که در مهار منطق کوهنوردی باشد. کوهنورد زمانی در عبور از مرزهای توانایی خود موفق است که بتواند از بیرون به خود نگاه کند و جسم و روح خود را در سختترین شرایط، فارغ از علاقهها، دردها و نیازهای غریزیاش تحلیل کند. به این گونه است که کوهنوردی، ما را از «انسانی در خود» به «انسانی برای خود» تبدیل میکند.
رامین شجاعی در جواب نامه آیدین گفته بود: «... اگه نتونیم صعود کنیم ... ممکنه به دیگران بهانه تمسخر کردن رو بدیم ولی واقعا مگه چه اهمیتی داره؟ اونی که الان بهت میخنده اگه صعود هم کنی یه جور دیگه زهرش رو میریزه. حتی اگه خود «مسنر» هم بشی و نتونه حرف بزنه با بیتوجهی بهت ضربه میزنه.»
اما چاره کجاست؟ آیا چقدر میتوانیم از یک جوان نخبه 24 ساله انتظار داشته باشیم همچون مرد میانسال 47 ساله احساسش را در کنترل گیرد؟ یا میتوانیم از مرد میانسال بخواهیم همپای آن جوان 24 ساله صعود کند و سایه به سایهاش در کوه بماند؟
میخواهم باز به آن پرسش نخست بازگردم. اینکه اگر امکانات کامل نداری، سراغ کار بزرگ نروی یا اینکه عزم را جزم کنی و با داشتهها و نداشتههایت یکجا وارد کارزاری سخت شوی؟ این سوالی است که نه فقط در کوه که شاید در تمام عرصههای دشوار زندگی میتواند برایمان طرح شود و شناخت و پاسخ به آن، ما را در انتخاب روش زندگی راهنمایی میکند. شاید از این رو که کوهنوردی جدی، مثالی است انتزاعی از کل زندگی، پاسخ به این سوال، برای یک کوهنورد مبرم و ضروری باشد.
اما به نظر من هیچ پاسخ واحدی به این پرسش وجود ندارد. اینجا هر انسانی باید خود با ارزیابی هدفها، خواستهها و تعهدهایی که به دیگران دارد به جواب شخصیاش برسد. موضوع، سنجش هزینهها و فایدههای انسانی است. وقتی به خاطر امکانات ناکافی از ورود در کارزاری سخت اجتناب میکنی، از حاشیه خطر دور میشوی و میتوانی خودت را حفظ کنی و به امید روزی بنشینی که داشتههای بیشتری برای هدفت اندوخته باشی. فرصتی که معمولا دیر به دست میآید یا شاید هرگز محقق نشود، اما آن هنگام که تصمیم به جنگیدن بهرغم نداشتههایت میگیری چیزی را به دست میآوری که نه عدم موفقیت و نه حتی مردن از تو نمیگیرد: گسترش مرزهای توانایی خودت و به طریق اولی جامعهای که در آن زندگی میکنی. فایدهای دیگر هم البته ممکن است حاصل شود و آن موفقیت است که شهرت را برایت به ارمغان میآورد، اما در این میان هزینههایی هم پرداختهای: پول، زمان و اعصاب و روانی که به خاطر کمبودها، بیشتر خرج کردهای و شاید هم هزینهای محتمل و غیرقابل جبران که باختن سلامتی یا حتی جانت باشد. چیزی که هیچ وقت به دنبالش نبودهای اما خودت را در معرضش قرار دادهای.
اینجا است که هر کسی باید بنشیند و صادقانه با خود بیاندیشد که کفه کدام طرف ترازو برایش سنگینتر است و اگر عافیت و اطمینان را کنار گذاشت، مسوولانه تبعات تصمیمش را بپذیرد و به اطرافیانش تفهیم کند که خودش مسوول تمام احتمالاتی است که برایش ممکن خواهد بود.
به نظر من، برنامه برودپیک باشگاه آرش، یک برنامه با امکانات بالا نبود. مشکلات مالی تیم اگرچه مانع رفتن ایشان نشد اما بر روح و روانشان سنگینی میکرد. همین هزینهها باعث شده بود که ترکیب نفرات تیم اگرچه خوب اما کامل نبودند. چنین شرایطی امکان خطا در تدارکات را بیشتر کرده بود و از جزئیاتی غفلت شد که به وقت نیاز، نبودشان گران آمد. البته ممکن بود به رغم همه این نواقص، تیم باز هم به سلامت به پایین برگردد. شاید اگر بعد از صعود قله، هوای باز، چند ساعتی بیشتر تداوم مییافت ما امروز آن سه عزیز را سالم در میان خود داشتیم و مجالی هم پیش نمیآمد که کاستیهای کار، این همه بررسی و واکاوی شوند.
اما مگر چند برنامه جدی هیمالیانوردی در این سالها دیدهایم که نظیر این کمبودها را نداشته باشند. من به 10 سال گذشته که رجوع میکنم از میان یک دوجین برنامه دشوار که کوهنوردان مستقل و غیردولتی در هیمالیا داشتهاند، فارغ از تلاش انفرادی چند کوهنورد میانسال، شاید تنها دو برنامه نانگاپاربات باشگاه دماوند و تیم ترانگو را مییابم که از پشتوانه مالی نسبتا قوی برخوردار بودهاند و به تبع آن ترکیب مناسبی از نفرات با شرایط تمرینی و روحی خوب وارد منطقه شدند. امکانی که حتی اعضای آن تیمها نیز در آینده نتوانستند دوباره نظیر آن را به دست آورند. پس چاره چیست؟ آیا تیم آرش و بسیاری کوهنوردان دیگر که رفتهاند و بی حادثه یا با حادثه برگشتهاند هم نباید میرفتند؟ و اگر چنین میکردند آیا تجربه جمعی و سطح کوهنوردی ما چقدر عقب تر از امروز بود؟
بهزعم من، افراد تیم برودپیک باشگاه آرش، کسانی بودند که به آن سوال اساسی کوهنوردی پاسخ دوم را دادند. عزمشان را جزم کردند، منتظر فرصتی نامعلوم ننشستند و با داشتههای زیاد و نداشتههای کمترشان یکجا وارد کارزاری سخت شدند و نتیجه کارشان افتخاری محتوم و فاجعهای نامحتوم شد.
من به نظر دیگرانی که این انتخاب را لااقل برای خودشان نمیپسندند احترام میگذارم، اما به قول دوستی، ناگزیرم اعتراف کنم که اگر انسانهایی همچون ایشان در پیرامون ما نبودند که جهان را نو سازند و ما را به پیش برند، دنیا بسی ملالآور میبود!
ارسال نظر