گفتوگو با بچههای خوشحال پرانرژی
بهاره عسگری همه خوشحالند و میخندند. برخی پیاده و بعضیهای دیگر هم با اتومبیلشان به این جشن خیابانی آمدهاند. ترافیک سنگین اتوبان به حدی است که میتوانی ماشین را خاموش کنی و با خیال آسوده پشت رول چرت بزنی. اگر خیلی پیگیر باشی و دنبال هیجان، میتوانی از اتومبیل پیاده شوی و دنبال جمعیت راه بیفتی. بسته به نوع شادی، اعم از اینکه ورزشی باشد یا انتخاباتی، میتوانی انرژی نهفتهات را تخلیه کنی و شهر را شادمان کنی. فقط لطفا جو گیر نشوید، خونسردی خودتان را هم حفظ کنید و به تمامی موازین پایبند باشید.
بهاره عسگری همه خوشحالند و میخندند. برخی پیاده و بعضیهای دیگر هم با اتومبیلشان به این جشن خیابانی آمدهاند. ترافیک سنگین اتوبان به حدی است که میتوانی ماشین را خاموش کنی و با خیال آسوده پشت رول چرت بزنی. اگر خیلی پیگیر باشی و دنبال هیجان، میتوانی از اتومبیل پیاده شوی و دنبال جمعیت راه بیفتی. بسته به نوع شادی، اعم از اینکه ورزشی باشد یا انتخاباتی، میتوانی انرژی نهفتهات را تخلیه کنی و شهر را شادمان کنی. فقط لطفا جو گیر نشوید، خونسردی خودتان را هم حفظ کنید و به تمامی موازین پایبند باشید. در همین حال، سراغ چند نفر از همین اشخاص پرانرژی رفتیم و در حالی که روی صورتشان نقاشی کشیده بودند و یک پرچم خیلی بزرگ را تکان میدادند و بلند بلند چیزهایی را به یک نفر یادآوری میکردند. با آنها هم صحبت شدم: این پرچم رو از کجا آوردین؟ کدوم پرچم؟! همینی که دور خودتون پیچیدین و ادامهش رو تو باد تکون میدید. آهان. اینو میگی؟ (میخندد) چیز مهمی نیست. پرچمه. خیلی ممنونم از راهنماییتون، اما دوست دارم بدونم از کجا آوردینش؟ (میخندد) چه فرقی داره از خونه یا کجا. مهم اینه که پرچم مملکت خودمونه. همینهاییه که شهرداری کنار اتوبان
نصب کرده دیگه. گیر ندین. بگذریم. حالا چرا انقدر خوشحالید؟ به دو دلیل که ایشالا سومیش هم تو راهه. تو راه کجاست؟ همینجا. اما ترافیکه. زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میرسم. راستی شما پرچم نمیخواین؟ نه. خیلی ممنونم. هستها. تو صندوق ماشین سه چهارتای دیگه هم داریم. تشنهتون نیست؟ نوشیدنی میل ندارید؟ چی؟ امممم... اوهوم. دلستر هم تو ماشین داریم اگه خواستین بگم بچهها براتون سر ببرن. چیو؟ گوسفند هم هست. گوسفند زنده. اتفاق به این مهمی قربانی نمیخواد؟ قربانی کیه؟ یکی از بچههاست که چهار ساله رفته اون طرف. تو راهه داره میاد. این یه خوشحالی ملیه. من و بچهها معتقدیم حتی خوشحالی هم ملیش خوبه. با دوامه اصلا، (یک نگاه به کفشش میاندازد) میدونید چند ساله دارم میپوشمش. یک جوری بحث را جمع میکنم و در دلم دعا میکنم که هرچه سریعتر داروهایی که در گمرک مانده ترخیص شوند، کسانی هستند که نیاز خیلی جدی به بعضی از آن داروها دارند. سراغ اتومبیلی میروم که صدای بلند ضبطش توجه همه را به خود جلب کرده و برف پاک کنش را بالا آورده و روشن کرده. سلام. امشب چه خبره؟ (نمیشنود و سرش را تکان میدهد.) (بلندتر میگویم) امشب چه خبره؟ یعنی
نمیدونی چه خبره؟ واقعا نمیدونی؟ (طوری وانمود میکنم که انگار بی خبرم. شانه بالا میاندازم و نشان میدهم که نمیدانم.) عجیبه که نمیدونی. (سرش را داخل اتومبیل میکند و از دوستش این سوال را میپرسد.) راستی امشب چه خبره؟ (دوستش ضبط را بررسی میکند و خودش را بیاطلاع نشان میدهد.) حالا که نمیدونین چه خبره، پس برای چی اومدین بیرون؟ این همه هم خوشحالید. واقعا سوال خوبیهها. (رو به دوستش) ما برای چی انقدر خوشحالیم؟ (دوستش همچنان با ضبط ماشین سرگرم است و خودش را بی اطلاع نشان میدهد.) برای فوتبال خوشحالید یا حماسه سیاسی؟ (تعجب میکند، سرش را داخل ماشین میبرد.) ما برای فوتبال خوشحالیم یا اون یکی؟ (دوستش همچنان درگیر صدای ضبط است و سرش را به نشانه بیاطلاعی تکان میدهد.) کمی پایینتر یک پراید سفید ایستاده، از آینهاش یک فروهر بزرگ آویزان کرده و خود راننده هم تیشرت سفید با همان نشان به تن دارد. از شیشه سرم را داخل میکنم، روی داشبوردش یک مجسمه کوچک گذاشته که خودش عقیده دارد کوروش کبیر است. ولی کوروش نیستها. چرا خودشه من میدونم. یه حسی بهم میگه این کوروش کبیره. خون پاک آریایی که تو رگام میجوشه، حسم درست
میگه. (عصبانی میشود.) بله بله. حق با شماست. اصلا من یه عرض دیگهای داشتم. میخواستم بپرسم امشب اینجا چه خبره و شما برای چی اومدین؟ ببینید خانم این یک وظیفه ملیه که ما در چنین جشنهایی شرکت کنیم. از زمان هخامنشیان و کوروش کبیر این مرز پرگهر شاهد چنین جشنهای دسته جمعی بوده. شما اگه منشور کوروش رو مشاهده کنید توی بند دوازده میبینید که توصیه کرده مردم خوشحال باشن و دروغ نگن و خشکسالی هم نشه. من خودم دیدم همینا رو نوشته بود. بله خیلی ممنونم. راستی حتما یه سر به پیج من تو یکی از شبکههای اجتماعی بزنید. هموطن! بکوب لایکو. مرسی. آن طرفتر مردی میانسال با کت شلوار و کراوات ایستاده و با افتخار به جمعیت نگاه میکند. روی لپش هم یک پرچم ایران نقاشی کشیده. به سمتش میروم و سوالهایم را از او میپرسم. شما میدونید امشب اینجا چه خبره؟ بله که میدونم. این چیزها برای ما عجیبه، برای خارجیا خاطره است. شیش ماه رفته بودم به دخترم تو ونزوئلا سر بزنم. اصلا اونا هرشب از این برنامههای جشن دارن. من نمیدونم شما چرا تعجب میکنید. هر شب؟ چه جالب. بله، ما از دنیا عقبیم که این چیزا برامون عجیبه. تو خارج اصلا اینطوری نیست. من خودم همش
میرم خارج، اونا اصلا اینطوری نیستند. هر وقت که اراده کنن تیمشون میبره. مثل ما نیستن که. خانم، اصلا امکاناتی که اونا دارن رو ما کجا داریم؟ به هر بهانهای یه جشن میگیرن. بهش هم میگن فستیوال. ولی فستیوال یه چیز دیگهست ها. نه خیر خانم محترم. من خودم خارج بودم. همش هم میرم خارج. میدونم جریانشون چیه. (با سرم حرفهایش را تایید میکنم و به این فکر میکنم کهولت سن چه بلایی سر ذهن آدم میآورد.)
ارسال نظر