برنامه یک پیادهروی تابستانی
از «هرانده» تا «خمده»
یکی از سفرهای محبوب راهنمایان گردشگری سفری است که با دیگر همکارانشان میروند؛ سفرهایی که بیشتر جنبه اکتشافی دارند و تمام اعضای گروه برای یادگیری و آشنایی با جاذبهها به آن ملحق شدهاند. در یکی از روزها من و همکارانم برای سفری آموزشی و تفریحی به سمت روستای هرانده و خمده رفتیم تا هم یک آخر هفته خاص داشته باشیم و هم با جاذبههایی جدید آشنا شویم.
پیش به سوی خورشید
مقصد اول ما روستای هرانده بود. این روستا با فاصله حدود ۱۲۰ کیلومتر در شرق تهران قرار دارد.
یکی از سفرهای محبوب راهنمایان گردشگری سفری است که با دیگر همکارانشان میروند؛ سفرهایی که بیشتر جنبه اکتشافی دارند و تمام اعضای گروه برای یادگیری و آشنایی با جاذبهها به آن ملحق شدهاند. در یکی از روزها من و همکارانم برای سفری آموزشی و تفریحی به سمت روستای هرانده و خمده رفتیم تا هم یک آخر هفته خاص داشته باشیم و هم با جاذبههایی جدید آشنا شویم.
پیش به سوی خورشید
مقصد اول ما روستای هرانده بود. این روستا با فاصله حدود ۱۲۰ کیلومتر در شرق تهران قرار دارد. وقتی سفری به سمت جادههای شرق هماهنگ میشود، ساعت طلوع خورشید موضوع بسیار مهمی است. برای آنکه رانندهها بتوانند بهتر رانندگی کنند و نور خورشید کمتر رانندگی آنها را تحت تاثیر قرار بدهد، ما پیش از طلوع خورشید به راه افتادیم. از تهران به سمت جاده دماوند و بعد هم فیروزکوه رفتیم. حدود دو ساعت بعد برای صرف صبحانه در رستوران کوچک اما با صفایی توقف کردیم. بیشتر راهنماها صبحانههای گرمی مثل املت و نیمرو را انتخاب میکردند تا بتوانند برای راهپیمایی طولانی که در انتظارمان بود انرژی لازم را بهدست بیاورند. بعد از صبحانه به ماشین بازگشتیم و مسیر را تا جایی که تابلوی ابتدای روستای هرانده قرار داشت ادامه دادیم. با دیدن تابلو ماشین به جاده فرعی پیچید و کمی بعد ایستاد.
زرشک میخورید یا والک؟
بعد از پیاده شدن از ماشین وسایلمان را از صندوق برداشتیم. با اینکه همه ما راهنما بودیم اما دو نفر از دوستانمان که تجربههای بیشماری در سفر داشتند مسوولیت تور را بر عهده گرفتند و قبل از آغاز پیادهروی برایمان نکاتی از پیمودن مسیر، چگونگی حرکت کردن، برنامه سفر و نکات ایمنی گفتند. مسیر از میان درختان زرشک کوهی و والک (یک گیاه بومی) میگذشت. خوشههای زرشک و والکهای تازه به مسیر جذابیت بیشتری داده بودند. در قسمتهایی درختان بسیار به هم نزدیک شده بودند و طاقهایی سبز و هیجانانگیز ساخته بودند. در کنار جاده رودخانهای پر آب و زلال در حال گذر بود و هوا هم بسیار خنک و دلچسب. کمکم شکل جاده عوض شد. حالا رودخانه بیشتر بهچشم میآمد و درختان سپیدار بلندقامت، سایههایشان را روی زمین پهن کرده بودند. از دور باغات سیب بهچشم میخوردند. کمی بعد چوپانی با گلهای از گوسفندان بازیگوشش از کنارمان گذشت و صدای پرندگان از لابهلای شاخه درختان به گوش میرسید. بعد از حدود نیم ساعت به کوهی رسیدیم که یکی از جاذبههایی که میخواستیم ببینیم در بالای آن قرار داشت.
کوهپیمایی تا «جای امن»
اولین چالش ما کوهپیمایی تا غار بورنیک بود. معنای بورنیک در زبان محلی «جای امن و خوب» است. غارها دالانهایی اسرارآمیز به ژرفای زمین هستند. میلیونها سال با حوصله در گوشهای یا در بلندای کوهی ماندهاند و اگر بارها و بارها هم به آنها سر بزنید باز هم شگفتزده خواهید شد. غار بورنیک در بالای یک کوه قرار دارد. برای رسیدن به آن بعضی از وسایلمان را پایین کوه گذاشتیم و با برداشتن تجهیزات لازم به سمت غار حرکت کردیم. شیب کوه و سختی مسیر در بعضی قسمتها نمیگذاشت خیلی سریع حرکت کنیم. با این حال پوشش گیاهی و سنگهای کوه برایمان جاذبههایی دوستداشتنی بودند. بعد از حدود یک ساعت به دهانه غار رسیدیم. لباسهای گرم، دستکشها، کلاه ایمنی و چراغهای مخصوصمان (که روی پیشانی نصب میشد) را پوشیدیم و به داخل غار حرکت کردیم.
بسان رهنوردانی در افسانهها
با ورود هر فرد جدید، یک نور روی دیواره و سقف غار اضافه میشد. ابتدای غار پلکانی سیمانی وجود داشت و بعد از آن دیگر بهصورت کامل ارتباطمان با جهانی که انسان آن را ساخته است، قطع شد. از مسیر پر پیچ و خم ابتدایی غار گذشتیم و به یک دالان رسیدیم. دیوارهها، غار نبشتهها و زیباییهای سقف غار شگفتزدهمان کرده بود. کمی بعد به دیواره بلندی رسیدیم. بالای دیواره راهی باریک وجود داشت که به آن گربهرو میگفتند. ما باید از دیوار بالا میرفتیم، از داخل گربهرو میخزیدیم تا به تالار بعدی غار برسیم. بالارفتن از دیوار و پیدا کردن راهی برای عبور از آن شکاف باریک کمی گروه را معطل کرد اما بالاخره همه از آن گذشتیم. دالان بعدی غار، وسیع و سردتر بود. ریشه بعضی گیاهان از سقف و دیوارهها به چشم میخورد و بهدلیل لغزنده بودن مسیر باید با احتیاط بیشتری حرکت میکردیم.
بعد از حدود دو ساعت به انتهای دالان رسیدیم و هر کسی جایی را برای نشستن پیدا کرد. راهنمای غار از همه ما خواست چراغهایمان را خاموش کنیم. بعد از خاموشی راهنما موسیقی ملایمی پخش کرد. بعد از گذراندن راهی طولانی و کمی سخت، این تاریکی مطلق و موسیقی آرامشبخش تمام چیزی بود که میتوانست نیروی ما را برای بازگشت تامین کند. بعد از حدود نیم ساعت استراحت و گرفتن عکسهایی تماشایی، مسیر بازگشت را در پیش گرفتیم. از راهروها، دالانها و دیواره گربهرو گذشتیم. به ابتدای غار رسیدیم و پلههای سیمانی را بالا رفتیم. چراغهای غارنوردی را خاموش کردیم و برای آنکه نور خورشید در ابتدای ورود آزارمان ندهد مسلح به عینک آفتابی، از دهانه غار خارج شدیم. سپس مسیر کوه را به سمت پایین ادامه دادیم تا به دشت رسیدیم.
ناهار با صدای رودخانه
بعد از برداشتن وسایلمان حرکت کردیم تا جایی را برای نشستن و صرف ناهار پیدا کنیم. کمی بعد به دشت زیبایی رسیدیم. لابهلای علفهای بلند چند جای مناسب برای پهن کردن زیراندازهایمان پیدا کردیم. تقریبا همه ما ناهارهای سرد اما پرانرژی بههمراه داشتیم. با اینکه آفتاب در میانه آسمان میدرخشید اما هوا هنوز هم خنک بود. صدای رودخانه، عبور باد از میان گیسوان علفها و ناهارهای خوشمزهای که یکبهیک روی سفره قرار میگرفتند، حال و هوای خوبی به ما داده بود. بعد از ناهار با دوستانمان از خاطرات سفرها گفتیم و کمی هم استراحت کردیم. حدود یک ساعت بعد وسایل را جمع کردیم تا به سمت روستای خمده برویم.
کشف بزرگی بهنام گردو!
از میان کوچه باغها، کنار درختان بزرگ و رودخانه زیبا گذشتیم. گاهی که به صخرهها و سنگها میرسیدیم دوستانمان که سررشتهای در علم زمین شناسی داشتند، به کمکمان میآمدند. بعد وقتی صدای پرندگان بلند میشد راهنماهای پرندهشناس برایمان از نحوه زندگی پرندگان میگفتند. مسیر ما در کنار تمام زیباییهایش تبدیل به کلاس درسی مهیج شده بود. تقریبا نصف مسیر را رفته بودیم که یکی از همسفران چیز مهمی را کشف کرد. در مسیر ما درختان گردوی بسیاری بود که در باغ یا ملک شخصی کسی نبودند. پای بعضی از درختها لابهلای علفها گردو پیدا میشد. وقتی دوستمان از شیوه پیدا شدن گردویی که در دستش بود گفت، تقریبا ۱۰ دقیقه بعد پیدا کردن گردو تبدیل به یک موضوع بسیار مهم شد. اگرچه با توجه به فصل، پیدا کردن گردوها بسیار نادر بود اما امید آن ما را کاملا سرگرم کرده بود. کار به جایی رسید که ما چند تیم شدیم و قرار شد هرکسی گردوی بیشتری پیدا کند صاحب گردوی بقیه تیمها هم بشود. مسیر پیادهروی ما تا خمده باید در حدود دو ساعت پیموده میشد اما شوق کودکانهای که وجودمان را گرفته بود نمیگذاشت طبق برنامه پیش برویم. ما از کنار درختان کهنسال زیبای بسیاری گذشتیم. با چند پل چوبی عکس گرفتیم و آنقدر راهمان را ادامه دادیم که از دور چند خانه کاهگلی دیدیم.
غروب آفتاب در استکان چای
آن خانهها متعلق به روستای خمده بودند. بافت روستا ساده و دلنشین بود. دیگر چیزی به غروب آفتاب نمانده بود که میهمان یک خانه روستایی شدیم. در حیاط دنبال چوب گشتیم و بعد از افروختن آتشی گرم، کتری پر آبی را برای فراهم کردن چای زغالی روی آن گذاشتیم. تا آب جوش بیاید باید تکلیف برنده گردوها تعیین میشد. وقتی همه گردوها را کنار هم گذاشتیم متوجه شدیم تقریبا همه به یک تعداد گردو پیدا کردهاند. چند سنگ آوردیم و با شکستن تمام گردوها این بازی تمام شد. حالا دیگر چای هم آماده بود. تمام راهنماها با لیوانهایشان دور آتش جمع شده بودند. چیزی که بین تمام ما مشترک بود عدم حضور حتی یک ظرف یکبار مصرف بود. ما لیوانهایی از جنس استیل داشتیم که هم مقاوم و هم سبک بودند و آسیبی هم برای محیط زیست نداشتند. با پر شدن لیوانها از عطر چای زغالی، خورشید جایش را در آسمان خالی کرد و آنرا به ماه داد. آسمان خمده یکدست سرمهای شده بود و ستارگان از گوشه و کنار آن طلوع میکردند. پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود آتش را خاموش کردیم، سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.
خانه تو را میخواند
سفر ما پیش از طلوع آفتاب آغاز شده بود و حالا با غروب آفتاب به پایان میرسید. در این مسیر چیزهای زیادی آموختیم؛ از سنگها، گیاهان و پرندگان. اما آنچه بیش از هرچیز برایمان باقی ماند خاطرهای خوش بود از راهی که با هم آغاز کرده بودیم و به خوشی آن را به پایان بردیم. سفر انسان را به وادیهایی میبرد که از تعلقات بیارزش رها میشود و برایش درسهایی باقی میگذارد که هرگز از یاد نمیرود.
ارسال نظر