صدیقه محمودی
افغانستان از پنجره رسانه‌ها یعنی نیروهای افراطی طالبان، نیروهای نظا‌می‌ خارجی، عملیات انتحاری، خیابان‌های خاکی، آسفالت‌های تکه‌تکه و زنان و دخترانی که مجبورند چهره‌شان را با برقع بپوشانند.

اما در پس این روایات منفی، این کشور زیبایی‌های خاص خودش را دارد؛ مردمانی که هر چند در دقایق اول کمی‌ دلگیری از پست و بلندی‌های زندگی در ایران مهربانی‌شان را پنهان می‌کنند اما میهمان‌نوازند و همیشه آماده دعوت کردنت به صرف چند فنجان چای سبز؛ مرد‌می‌که صداقت گفتارشان ممکن است کمی دلت را بیازارد اما شیفته سادگی و صداقتشان می‌شوید؛ خیابان‌هایی شلوغ با رستوران‌هایی با غذاهای خوشمزه و طعم‌های جدید؛ کافه‌هایی دودزده و پر از عاشقانه‌های سیاسی و اجتماعی. سفر به افغانستان سفر به کشوری خارجی نبود بلکه سفر به سرزمینی بود که هیچ وقت در آن احساس غربت نکردم. و کابل شهر خون بود؛ خونی که در خیابان، بازار، دانشگاه و کافه در رگ زندگی می‌چرخد و چند قدم آن‌ طرف‌تر در عملیات انتحاری برای مرگ می‌ریزد. آنچه این هفته و هفته آینده می‌خوانید روایت من از سفری است که در بهار گذشته برای پوشش خبری انتخابات این کشور به این سرزمین داشتم.

با آنکه فصل بهار است اما با ورود به کابل ناگهان بدنم لرزید. هوا آن‌قدر سرد است که تفاوت دما با تهران بیداد می‌کند. با سرعت از ترمینال شلوغ کابل وارد اتوبوسی قدیمی ‌و درب و داغان شدیم تا مسیر ترمینال به در خروجی را پیاده نرویم. پیاده که می‌‌شویم جمعیتی منتظر رودرروی ما ایستاده‌اند. اخم صورت‌هایشان ناگهان با دیدن اقوام و آشنایانشان باز می‌شود. همدیگر را بغل می‌کنند و صدای خوش و بش کردنشان در آسمان باران‌خورده کابل می‌پیچد.

خسته و گرسنه در حالی که چمدان و دیگر وسایل را می‌کشم تا پاگردهای ورودی هتل «سنترال» را رد کنم، با دو مرد اسلحه به دست که لباس نظا‌می ‌به تن کرده‌اند روبه‌رو می‌شوم. به من و من کردن می‌افتم و نمی‌دانم چه باید بگویم که مرد نظا‌می ‌سمت چپم دستگیره آهنی در را به‌صورت محکم به پایین فشار می‌دهد و در هتل باز می‌شود. برای ورود به سالن اصلی هتل باید یک در دیگر را بعد از چک کردن وسایل رد کنیم. مسوول پذیرش هتل «هِلو و‌هاواریویی» می‌گوید و من هم به فارسی سلام ‌می‌کنم. با خوشحالی ‌می‌گوید: «هو خانم! ا‌می‌خودت ازی جایی» (ای خانم شما اهل اینجایی) و جواب «نه» من علاقه مندی او برای سوال کردن را بیشتر می‌کند تا متوجه می‌شود ایرانی‌ام و برای گزارش از انتخابات افغانستان به کابل آمده‌ام.

ماء‌الشعیر همراه با اخم و تخم
ساعت نزدیک چهار ظهر است. علی حق‌جو، راهنمایمان، گرسنه و تشنه ‌می‌بردمان خیابان گردی. سرک (خیابان) کلوله پشته را به سمت پارک شهر نو رد می‌کنیم. در چهار طرف میدان کلوله پشته مامورهای پلیس ترافیک ایستاده‌اند و کمی ‌آن سوتر ماموران ارتش و پلیس نیز اسلحه به دست عرض خیابان را دنبال می‌کنند. «موتر»(ماشین)های کرولا در حال رفت و آمد هستند. فرمان بعضی از موترها سمت راست و برخی دیگر سمت چپ است. در قسمت جلوی موتر صندلی کنار راننده دو نفر و عقب نیز ۴ نفر کنار یکدیگر نشسته‌اند و شانه‌هایشان به هم فشرده شده. مردم پچ‌پچ کنان با نگاه‌هایشان مسیر حرکتمان را دنبال ‌می‌کنند. نوع لباس‌ها و شکل و شمایل فریاد می‌زند که اهل اینجا نیستیم.


به پارک شهر نو می‌رسیم؛ پارکی به وسعت 5.49 کیلومتر که ‌این روزها به غیر از مکانی تفریحی، به مکانی برای گردهمایی‌های فعالان مدنی در افغانستان تبدیل شده است. از لابه لای نرده‌ها صدای کودکان به گوش می‌رسد و جیغ‌ها و قاه قاه خنده‌هایشان هنگام سرسره بازی مرا به وجد می‌آورد. کمی‌ آن طرف‌تر چند جوان در حالی که شیشه حبابی شکلی را به دست گرفته‌اند سرهایشان را به‌صورت دایره‌وار در هم می‌کنند و دود سفید رنگی به آسمان پخش می‌شود.

به سمت بازار می‌رویم. دست فروش‌ها بساط‌شان را کف زمین پهن کرده‌اند. هر یک وسیله‌ای را می‌فروشد یکی روسری، دیگری وسایل برقی. بیشتر مردان پیراهن و تنبان (لباس محلی افغانی) به تن دارند. دو پیرمرد بساط کفاشی‌شان را پهن کرده‌اند؛ یکی واکس می‌زند و دیگری در حال دوخت و دوز کفشی کهنه است. می‌خواهم از او عکسی بگیرم اما به انگلیسی به من می‌گوید «نه! نه!» و با دستش صورتش را می‌پوشاند. در طول‌ این خیابان مغازه‌های مختلفی وجود دارد؛ از کتاب‌فروشی گرفته تا کفش‌فروشی با دکوراسیونی مدرن که کفش‌های مارک‌های مختلف آدیداس و نایک را به فروش می‌رساند. شیشه‌های مغازه‌ها ‌اینجا نام و نشان خود را به دو زبان پشتون و فارسی دری می‌نویسند؛ کرمچ شهر نو یا همان کفش فروشی شهر نو. بازار کباب در ‌اینجا داغ است.

اکثر رستوران‌های محلی منقلی بزرگ را جلوی در رستوران خود قرار داده‌اند و سیخ‌های گوشت و مرغی که در حال کباب شدن هستند و دود آن در آسمان ما را گرسنه ترمی‌کند. وارد کبابی ترکمن می‌شویم. اصرار دوستان افغانم این است که «قابلی پلو» را امتحان کنم؛ غذای معروف افغان‌ها که برنج سرشار از ادویه به همراه مغز زردآلو، بادام، هویج و گوشت پخته شده است. همراه با غذا سفارش ماءالشعیر می‌دهم. کارگر رستوران با اخم و تخم ‌می‌گوید فقط کوکا داریم و ‌می‌رود و منتظر نمی‌ماند تا بار دیگر بگویم منظورم همان نوشیدنی بدون الکل است. ماءالشعیر برای افغان‌ها حکم مشروبات الکلی را دارد.

خیلی نترس هستی!
ساعت نزدیک ۷ است و هوا تاریک شده است. شلوغی خیابان‌ها جای خود را به خلوتی ناگهانی ‌می‌دهد. در خیابان‌ها اثری از هیچ زنی نیست و مردانی نیز که هستند با سرعت سعی دارند به خانه‌هایشان بروند. راه رفتن همراه با استرسشان تپش قلبم را بیشتر ‌می‌کند. ایست‌های بازرسی که ماشین را چک ‌می‌کنند، بیشتر شده است. در خیابان «وزیر اکبرخان» هستیم که پلیس بازرسی ماشین ما را نگه ‌می‌دارد. نور چراغ قوه‌اش را در صورت ما می‌اندازد و از ما ‌می‌پرسد که اهل کجا هستیم. ایران را که ‌می‌شنود پاسپورت ‌می‌خواهد.

‌می‌پرسد برای چه‌کاری آمده‌اید. همکارم ‌می‌خواهد بگوید گزارش و ساخت فیلم مستند که یادم به ویزای توریستی‌مان ‌می‌افتد. وسط حرفش ‌می‌پرم و ‌می‌گویم برای دیدن کابل. نور چراغ را سمت من ‌می‌گیرد و با خنده ‌می‌گوید: «خیلی نترس هستی که این موقع آمدی کابل، خانم جان!». لبخندی ‌می‌زنم اما او به کوله‌پشتی‌های ما خیره شده است.

- «دوربین دارید؟»
- «بله برای عکاسی از خودمان و جاهای تاریخی آورده‌ایم.»
دوربین را چک ‌می‌کند و کمی ‌بعد به سمت هتل عازم ‌می‌شویم. به هتل که ‌می‌رسیم کابل به خواب رفته است و تنها صدای زوزه سگ‌های ولگرد به گوش ‌می‌رسد.

از پیراهن و تنبان تا کت و شلوار
ساعت ۷:۳۰ صبح است. خیابان‌ها همچنان خلوت و دکان‌ها تعطیل هستند. سگ‌های ولگرد کابل در خیابان‌های خاکی پرسه ‌می‌زنند. به سمت وزارت امورخارجه افغانستان راهی ‌می‌شویم. از کنار هتل سرینا رد ‌می‌شویم. بنای مستطیل شکل و خاکی رنگ هتل سرینا همچون اثری تاریخی از گذشته‌های دور افغانستان در کابل خودنمایی ‌می‌کند. این هتل که نزدیک کاخ ریاست جمهوری است، محل قرارهای تشریفاتی دولتمردان و متنفذان است و گران‌قیمت بودن تسهیلات و امنیت بالای آن نیز باعث نمی‌شود که مسافران اروپایی و آمریکایی در آن اقامت نکنند. درست سه روز پیش از آمدن ما بود که احمد سردار، عکاس خبرگزاری فرانسه، به همراه خانواده و ۶ نفر دیگر در این هتل کشته شدند؛ هتلی که با تجهیزات امنیتی بالایش مانع از آن نشد که ۴ نفر از اعضای طالبان به راحتی با اسلحه‌هایی که در جورابشان حمل می‌کردند، ‌این ترور را رقم بزنند. از سرینا دور می‌شویم اما حضور ماموران امنیتی در اطراف آن، همچنان ‌این واقعه و صدای شلیک‌ها را تداعی می‌کند.

ورود ما به وزارت امور خارجه پس از تمهیدات امنیتی بسیار ممکن می‌شود. فضای‌ اینجا متفاوت با فضای بیرون است. در‌ اینجا خبری از مردان و زنان با پوشش سنتی نیست. تا چشم کار می‌کند مردان کت و شلواری با کراوات‌های رنگارنگ دیده می‌شود. زنان شاغل در اینجا نیز کت و شلوار بر تن دارند و موهای کوتاه مشکی آنها با رنگ لباس‌هایشان در تضاد است. زنان به راحتی با مردان حرف ‌می‌زنند، ‌می‌خندند و هیچ ترسی برای هم صحبتی با یکدیگر ندارند، هر چند در اینجا نیز همانند کوچه و خیابان‌های کابل تعداد زنان بسیار کمتر از مردان است. برای گرفتن کارت خبرنگاری باید به بخش مطبوعات وزارت امور خارجه برویم. ساختمان‌های مختلف را رد ‌می‌کنیم تا به مکان مورد نظر ‌می‌رسیم. در ورودی این ساختمان باز هم تفتیش ‌می‌شویم و اجازه ورود به همراه تلفن همراه را نداریم. در لابی‌های این ساختمان، خبرنگاران خارجی نشسته‌اند و کمی‌ آن سوتر سیاستمداران جوان افغانی با هم گپ‌وگفت ‌می‌کنند.

پله‌های طبقه سوم ساختمان را که طی ‌می‌کنیم، به نفس نفس ‌می‌افتیم. وارد دفتر مطبوعات وزارت امور خارجه افغانستان ‌می‌شویم. بر دیوار سمت راست این دفتر حدود ۲۰ تا ۲۵ تلویزیون کوچک نصب شده که هر کدام از این تلویزیون‌ها نماینده پخش برنامه‌های یک شبکه است. سه خبرنگار زن خارجی و دو خبرنگار مرد بر صندلی‌های مقابل تلویزیون‌ها نشسته‌اند. گویا انتظار ‌می‌کشند. بعد از صرف دو ساعت زمان، اداره مطبوعات حاضر نیست به ما کارت خبرنگاری برای فعالیت در افغانستان بدهد. آنها از شرایط خاص افغانستان می‌گویند و ‌اینکه نمی‌توانند چند روز قبل از انتخابات با ویزای توریستی به کسی اجازه کار خبری بدهند. تلاشمان را بیشتر ‌می‌کنیم. به سخنگوی وزارت امور خارجه افغانستان زنگ می‌زنم و حدود ۵ دقیقه بعد با مهربانی به دیدن ما ‌می‌آید و با مسوول اداره صحبتی ‌می‌کند اما گویا ارائه کارت خبرنگاری برای فعالیت در افغانستان نیازمند داشتن ویزای روزنامه‌نگاری است و صدور کارت برای ما ممکن نیست؛ زیرا رعایت قانون برای آنها شرط است.

امنیت مهم‌ترین خواسته افغان‌ها
وزارت امور خارجه را به قصد دیدن شهر ترک ‌می‌کنیم. خیابان‌های شلوغ کابل و ترافیک کلافه‌کننده است. ماموران نظا‌می‌ و امنیتی در همه جای شهر دیده ‌می‌شوند و گویا آنها جزوی از المان‌های شهری در کابل هستند. کوچه و خیابان‌های کابل پر است از پوسترها و بیلبوردهای رنگارنگ انتخاباتی با شعارهایی که سعی دارند مردم را برای رای دادن به کاندیدای مورد نظر خود ترغیب کنند؛ تبلیغات بزرگ انتخاباتی کاندیداهای ریاست جمهوری و نامزدان شورای ولایتی که هر یک در کنار عکس خود شعاری را انتخاب کرده است تا بتواند نظر مردم را برای شرکت در این دوره جلب کند؛ شعارهایی که با نیازهای امروز مردم افغانستان وجه اشتراک بسیار زیادی دارد. شعارها به دو زبان فارسی دری و پشتون نوشته شده‌اند و گویا انتخاب آنها برای اینکه بر بیلبوردهای چند صد متری نقش ببندند این است که امید را در دل جامعه بحران‌زده افغانستان زنده کند؛ شعارهایی که حالا بعد از تمام شدن انتخابات نتوانست موجب پیروزی یک رقیب بر رقیب دیگر شود. مردم افغانستان امنیت را مهمترین خواسته خود ‌می‌دانند و نتایج انتخابات و موضع‌گیری‌ها درخصوص تقلب نتوانست برای آنها افغانستانی سرشار از امنیت را رقم بزند.

حاشیه‌نشینی بر فراز کوه
به قلب کابل رسیده‌ایم. فقط از فراز هواپیما نمی‌توان افغانستان را شهر کوه‌ها و دره نامید بلکه حتی در میانه شهر هم کوه‌های بلند و برافراشته قرار دارد؛ کوه‌هایی که از پای تا سر پوشیده از خانه‌های نقلی و کوچک است. برای دیدن حاشیه‌نشینی در کابل به سمت یکی از کوه‌های مسکونی می‌رویم. جاده اصلی تمام می‌شود، وارد خیابانی خاکی می‌شویم. در انتهای خیابان پیرمردی دارای معلولیت به سختی با عصایش از شیب تند خیابان به پایین می‌آید. راهنمایمان می‌گوید مردان و کودکان بسیاری در افغانستان معلول هستند و علتش عملیات‌های انتحاری است که قبلا به‌صورت بسیار زیاد در سطح شهر انجام می‌شد. خیابان تمام می‌شود. به خانه‌های پای کوه رسیده‌ایم. از پایین به بالای کوه نگاهی می‌کنم. از پای کوه تا نوک خانه بدون مجوز ساخته شده است.

بنا به گفته مسوولان شهرداری کابل، حدود ۳۰۰هزار خانه مسکونی روی کوه‌ها و تپه‌ها بدون اجازه ساخته شده‌اند و تخمین‌زده ‌می‌شود بیش از یک و نیم میلیون نفر در این کوه‌ها و تپه‌ها زندگی کنند؛ خانه‌های کاه گلی که سقف‌شان حیاط خانه‌های دیگر است؛ کوچه‌های خاکی و شیب‌دار پر از سنگ و کلوخ که راه رفتن را دشوارتر می‌کند. کودکان با لباس‌های کهنه و پوسیده، با گل حاصل از آب‌های جاری مانده برخاک بازی می‌کنند. موهای شانه نشده دختران در باد به اهتزاز درمی‌آید و کمی‌آن سوتر زنی که چادری آبی رنگ بر سر دارد، در حال بالا رفتن از کوه برای رسیدن به مکانی است که به گفته مردم محل مقدسی برای مردم کابل است. ما هم همچون زن کوهپیمایی ‌می‌کنیم اما نه به قدرت و توان او زیرا به نفس نفس افتاده‌ایم.

حالا دیگر به نوک کوه رسیده‌ایم. سنگ‌ها را بالا می‌رویم تا به‌ این مکان مقدس برسیم. سنگ‌ها به‌صورتی چیده شده‌اند که حکم سنگ قبر را دارند. بر فراز این سنگ‌ها پرچم‌های سبزرنگی که بر آنها نام الله، یا حسین (ع)و... نوشته شده، برافراشته شده‌اند. پرچم‌ها در باد به ‌این سو و آن سو می‌روند. زنی در حال عبادت است. سکوت سنگینی بر فضا حاکم است. مردم نام این مرد مقدس را نمی‌دانند و تنها از او به نام کشته شهید یاد می‌کنند. به گفته اهالی ساکن کوه،‌ این قبر از آن مردی است که ۵۰ سال پیش زمان حضور روس‌ها در افغانستان با آنها جنگیده و کشته شده است. آنها او را یکی از قهرمانان ملی می‌دانند. قهرمانانی گمنام که تنها از آنها جنازه‌ای باقی مانده است نه نامی‌ و نه نشانی.

پرچم صلح و غرش هلی‌کوپترها
از ‌این بالا کابل را می‌توان به خوبی رصد کرد. سه بالن سفیدرنگ بزرگ بر آسمان کابل دیده ‌می‌شود. هر یک از این بالن‌ها در بخشی از شهر قرار دارد و با یکدیگر مثلثی را ایجاد کرده‌اند. به گفته مردم در آنها دوربین‌هایی با تکنولوژی بالا توسط آمریکایی‌ها کار گذاشته شده است تا میدان‌ها، خیابان‌ها و کوچه‌ها و حتی خانه‌های شهر کابل را رصد کنند. با دستمالی سفید برای بالن‌ها دست تکان ‌می‌دهم اما سفیدی آنها در آبی کم رنگ آسمان کابل ذره‌ای تکان نمی‌خورد. با صدای غرش هلی‌کوپترهایی که از پشت سر به من نزدیک ‌می‌شوند، پرچم صلح را پایین ‌می‌آورم.