روایتی از قتل عبدالله و بخشش بلال
وقتی روز واقعه در رویان فرارسید
سینا قنبرپور «هنگامی که آن واقعه بزرگ واقع شد. که در وقوعش هیچ کذب و شک نیست. آن روز قومی خوار و طایفهای سربلند شوند. . . » اشک در چشمانش حلقه زده بود. وقتی به آیه بعدی رسید که «آنگاه زمین سخت به حرکت و لرزه درآید» کمرش لرزید. پسر ۱۰ سالهاش را در تصادف از دست داده بود. ۴ سال قبل از آنکه «عبدالله» را هم از دست بدهد، دوبار کمرش شکسته بود. اما این بار تنش لرزید که «هنگامی که آن واقعه بزرگ(روزآخرت) واقع شد» میخواهد چه بگوید. حالا همه به خوبی «سامره علینژاد» مادر عبدالله حسین زاده را میشناسند.
سینا قنبرپور «هنگامی که آن واقعه بزرگ واقع شد. که در وقوعش هیچ کذب و شک نیست. آن روز قومی خوار و طایفهای سربلند شوند...» اشک در چشمانش حلقه زده بود. وقتی به آیه بعدی رسید که «آنگاه زمین سخت به حرکت و لرزه درآید» کمرش لرزید. پسر 10 سالهاش را در تصادف از دست داده بود. 4 سال قبل از آنکه «عبدالله» را هم از دست بدهد، دوبار کمرش شکسته بود. اما این بار تنش لرزید که «هنگامی که آن واقعه بزرگ(روزآخرت) واقع شد» میخواهد چه بگوید.
حالا همه به خوبی «سامره علینژاد» مادر عبدالله حسین زاده را میشناسند.
او از آزمایشی بزرگ خود را عبور داد. حالا فقط این نیست که تصویرش، حکایت آن سیلی که به صورت مثل پسرش، بلال، ضارب پسرش زده بود زبان به زبان نقل میشود. حکایت یک مادر است که به قربانگاه رفته است و نفس خود را قربانی کرده و بازگشته است.
حالا اگر قراراست از آنچه در صبحگاهان بیست و ششمین روز بهار در شهرستان نور بگوییم ناخودآگاه باید از ابراهیم بگوییم که به قربانگاه رفت و خودش را در معرض آزمایشی بزرگ قرار داد. پس اگر میخواهید از «سامره» و «حسین» زن و شوهری که دو فرزندشان را در مدت کوتاهی از دست دادند، بشنوید ببینید چقدر میتوانید خودتان را جای آنها بگذارید؟ بعد از آن طلوع آفتاب در شهری ساحلی در نیشابور و بندرعباس هم دو قاتل دیگر بخشش گرفتند؛ اما به راستی ما میتوانیم خودمان را به جای «سامره» و «حسین» قرار دهیم؟
«پسرم ۱۰ساله بود که در یک تصادف کشته شد. بعد از چهار سال هم که عبدالله کشته شد. داغ دو فرزند خیلی آزارم میداد دیگر توان زندگی نداشتم اما به این موضوع هم فکر کرده بودم که اعدام یک جوان دیگر هیچکدام از آن بچهها را به من برنمیگرداند؛ اما مگر میشود به همین راحتی بخشید؟ او شاهرگ پسرم را زده بود میدانید این برای یک مادر یعنی چه؟» این بخشی از حرفهای مادر «عبدالله» است.
او گفته است تا صبح سوره واقعه را خواندم و گریه کردم. بارها و بارها به آن لحظه فکر کرده است که در چهارشنبه بازار چه گذشته است.
همان روزی که خبر مرگ پسر دومش را برایش آوردند....
روایت یک قتل
آفتاب سیام آبان ۱۳۸۶ که غروب کرد آن حادثه روی داد. ساعتی قبل از آن در چهارشنبه بازار آن شهر ۷ هزار نفری اتفاقی افتاده بود.
«رویان» یا همان «علمده» سابق گمان نمیبرد نام یکی از سرشناسترین شهروندانش با آن حادثه گره بخورد. چند جوان که هیچ کدامشان ۲۰ سال نداشتند در محل چهارشنبه بازار گعده کرده بودند. «بلال» یکی از آنها بود. همینطور که در حال گشت و گذار بود «عبدالله» را دید.
«عبدالله» پسر مربی فوتبالشان بود، پسر «عبدالغنی حسین زاده». روزهای بسیاری در زمین بازی همدیگر را دریبل داده بودند و به هم دیگر گل زده بودند. سلامی داد بلال به عبدالله گفت: من دارم میروم جشن عروسی دوستم. گوشی موبایلت را به من میدهی. بلال حالا بعد از گذشت ۷ سال هنوز آن روز را به خاطر دارد. میگوید: عبدالله گفت باشد، بیا موبایلم را میدهم با خودت ببری.
اما این همه ماجرای آن روز نبود. همان بچههایی که با هم گعده کرده بودند به ناگاه به هم پیچیدند و حرفهایش تند و تندتر شد. صداهایشان بلند و شد و نگاه همه حاضران در چهارشنبه بازار را به خود خواند. هیچکس اما از جایش تکان نخورد.
دیگر صداها شادی و ذوق جوانی در خود نداشت. حرفها در خود زخم داشت و هر جملهای مثل اینکه تیغی درون خود دارد، بدن طرف مقابل را جراحت میداد. حالا آن بچههای ۱۸ - ۱۹ ساله صورت به صورت هم شده بودند و سعی میکردند علاوهبر صدای بلند خود قدر بودنشان را بنمایانند.
چیزی نگذشت که عبدالله و بلال دیدند که دوستانشان مشتهای گره کرده به سوی هم روانه میکنند. آن بحث و جدل به جنگی در چهارشنبه بازار تبدیل شد. هیچکس دخالت نمیکرد. دو سری جوان به جان هم افتاده بودند. وقتی صدای فریادی بلند شد و قرمزی خون به چشمشان آمد که کار از کار گذشته بود.
بلال همان کسی را با چاقو زده بود که میخواست از او برای عروسی موبایل قرض بگیرد. خود بلال در گفتوگو با نرگس جودکی، خبرنگار، گفته است: آن روز دعوا اصلا بین من و عبدالله نبود؛ اما در نهایت در درگیری که دونفر دیگر هم بودند؛ عبدالله کشته شد و من محکوم شدم.آن روز عبدالله را به بیمارستان بردند. آفتاب که نشست دیگر کاری هم از دست کسی برنمیآمد. دومین پسر خانواده مربی فوتبال هم پر کشید و رفت.
روز واقعه
نه تابستان بود مثل دوم مرداد ۱۳۶۹ که «عبدالله» به دنیا آمده بود و نه پاییز مثل آخرین روز آبان که خورشید زندگیای غروب کرده باشد، بهار بود. بیست و ششمین روز سال. حالا اگر همیشه عدهای برای تماشای مراسم اجرای مجازات میآمدند آن روز بیشتر و بیشتر آمده بودند؛ چراکه شب قبل تا اولین ساعات بامداد فردوسی پور و برنامه نود آنها را به کاری خیر فراخوانده بود.
به واسطه برنامهای که شب قبل دیده بودند یکی از خیرین حاضر شده بود ۵ سفر حج به اولیای دم هدیه کند تا آنها مرتکب را ببخشند. شبکههای اجتماعی اینترنتی هم بر جمعیتی که دورو بر نردههای فلزی و داربستهایی که مقابل زندان شهرستان نور در استان مازندران بسته شده بود، افزوده بودند.
وقتی لحظه به لحظه اعدام نزدیک میشد ساعت از ۵ صبح گذشته بود. صدای «یاحسین»، «یاحسین» جمعیت نویدی میداد. شوری حسینی به پا شده بود. شوری که برای دو خانواده حکم یادآوری قربانگاه داشت. خانواده عبدالله و خانواده بلال.
خانواده عبدالله نفس را به قربانگاه آورده بودند و آزمایشی پیش رو داشتند که در آن خشم و کینهشان را به قربانگاه بیاورند و خانواده بلال که قربانگاه پسرشان را میدیدند که نتوانسته بود ۷ سال قبل خشم و هیجان خود را در یک نزاع کنترل کند. بلال گفته است وقتی صدای «یاحسین»، «یاحسین» مردم را شنیدم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه و خطاب به «عبدالله » گفتم: دارم میآیم پیش تو فقط نمیدانم چطور ببینمت.
بعد مراسم اعدام شروع شد. قرآن خواندند. حکم دادگاه قرائت شد.
قاضی اجرای حکم از اولیای دم خواست اگر حرفی دارند خطاب به مردمی که این همه «یاحسین»گو خواهان بخششاند، بگویند.
مربی فوتبال را همه میشناختند.
اگر هم نمیشناختند حال برایشان چهرهاش مشخص و شفاف شده بود. میکروفن را به دست گرفت، همه که سکوت کردند، او گفت من ۱۱سال است که «یا حسین» «یا حسین» میگویم.
بلال میگوید وقتی این جمله را از آقای مربی شنیدم یکهو تنم لرزید. فقط گفتم «یا ابوالفضل».
قاضی اجرای حکم خطاب به «بلال» گفت: اگر حرفی داری، میتوانی بگویی. بلال میلرزید. گفت خواهش میکنم به پدر و مادرم رحم کنید.
آقای مربی هم خطاب به او گفت: مگر وقتی چاقویت را بیرون کشیدی به ما فکر کردی که حالا ما به پدر و مادرت فکر کنیم؟
چشمهای بلال را بستند. طناب دار به گردنش آویخته شد. ضجههای مادر بلال به گوش میرسید. «سامره» و «حسین» نزدیک «بلال» ایستاده بودند. یکی از آنها باید چهارپایه زیر پای «بلال» را میکشید. «سامره» در گوشش ضجههای مادر بلال را نمیشنید. صدایی را میشنید که برایش آنچه شب قبل از سوره واقعه خوانده بود را میخواند؛ « هنگامی که آن واقعه بزرگ واقع شد. که در وقوعش هیچ کذب و شک نیست. آن روز قومی خوار و طایفهای سربلند شوند...».
مادر بود. به یاد آن روزهایی افتاد که پسرانش شیطنت میکردند و پشت دستی میتوانست هوشیارشان کند. دستش را بلند کرد و محکم بر صورت بلال فرود آورد.
اشکهایش سرازیر شده بود. گفت میبخشم، امیدوارم خون پسرم هدر نرفته باشد.
آقای مربی که اندکی زودتر دلش به بخشیدن رو کرده بود، گفت: رسانهها درباره ماجرا مطلب نوشتند و برنامه «۹۰» هم قصه ما را روایت کرد. آقای فردوسیپور با من تماس گرفت و درخواست کرد که از خون پسرم بگذرم.
فوتبالیست پیشکسوت مازندرانی از تماس بزرگان فوتبال گفت: علی دایی و محسن بنگر هم زنگ زدند. امیر قلعهنویی هم دیشب (دوشنبه) زنگ زده بود. همه کسانی که زنگ زدند قولهایی دادند و گفتند که پول میدهند یا مدرسه فوتبال میسازند. ما انتظار هیچ پولی نداریم و فقط به خاطر رضای خدا این کار را کردیم. اگر کسی میخواهد برای بچههای شهر ما کاری کند، مختار است و به ما مربوط نیست. ما از هیچ کس چیزی نمیخواهیم.
یک خبر، برنامه آخر لیگ و قهرمانی رافت
وقتی آن دوشنبه آخر فروردین ماه خبرگزاری دانشجویان ایران، «ایسنا»، خبری به نقل از «کامیار سالاریان»، مدیرعامل انجمن حمایت از زندانیان شهرستان نور منتشر کرد، هیچکس فکر نمیکرد پایان لیگ برتر با قهرمانیای متفاوت برای فوتبالیستها رقم بخورد.
خبر ایسنا همان شب در برنامه ۹۰ که پربینندهترین برنامه تلویزیون است چند بار خوانده و «عادل فردوسیپور» چندبار خواستار انتخاب «بخشش» شد. فردا همه تیتر زدند بخشش در دقیقه ۹۰! این ماجرا روایتی غافلگیر کننده داشت؛ زیرا حوادث نویسان که کمتر به خاطر داشتند ۷ سال قبل در آن چهارشنبه بازار «رویان» چه اتفاقی افتاده است.
در آن خبر «کامیار سالاریان» دوباره به اهالی رسانه یادآوری کرد مراسم اجرای حکم قصاص قاتل فرزند یکی از فوتبالیستهای قدیمی مازندران صبح روز سهشنبه - ۲۶ فروردین ۹۳ - اجرا میشود.
سالاریان گفته بود: یک درگیری در سال ۸۶ اتفاق افتاد که منجر به قتل «عبدالله حسینزاده» شد. سیر رسیدگی به این پرونده حدود شش سال طول کشید تا اینکه قرار شد در آذرماه سال ۹۲ حکم قصاص قاتل اجرا شود؛ اما با وساطت اینجانب و رئیس زندان شهرستان نور و نظر مساعد خانواده مقتول بهدلیل همزمان شدن با ایام محرم اجرای حکم سه ماه به تعویق افتاد.
بعد از آن قرار شد ۲۵ اسفند ۹۲ حکم قصاص اجرا شود؛ ولی باز هم چون این تاریخ در روزهای پایانی سال و نزدیک به ایام عید بود خواستیم زمان اجرای حکم به بعد از عید موکول شود.
همزمانی موعد اجرای حکم با صبح بعد از برنامه نود آن برنامهای که به قهرمانی لیگ برتر اختصاص داشت خود براهمیت این ماجرا افزود. بسیاری آن شب پای تلویزیون بودند که ناگفتههای لیگ و قهرمانی فولاد و نایب قهرمانی پرسپولیس را ببینند و فردوسیپور هم مثل همیشه بخشهای قابل تاملی داشت که میتوانست بین آن چنین خبری را بگنجاند که جلب توجه کند. به این ترتیب پای رسانه و تاثیرش به میان آمد.
اینکه به ناگاه همه نگاهها به سوی شهرستان نور در مازندران بچرخد. اینکه همه منتظر بمانند، ببینند اینبار هم زمختی طناب دارد پایان یک پرونده قتل را رقم میزند یا ماجرایی دیگر. هنوز خبرنگاران اعدام «فرزانه» زنی جوان را که به اتهام قتل شوهرش ۱۳ بهمن قرار بود اعدام شود و ۱۳ اسفندماه بعد از یک ماه مهلت به دار آویخته شد، از یاد نبرده بودند.
در همان روزهایی که سخن از بسیج هنرمندان سینما برای جلب رضایت از خانواده مردی که به دست دختری به نام «ریحانه» کشته شده بود، مطرح بود. و به این ترتیب بیست و ششمین روز از بهار با جوانه زدن راهی تازه در ایران رقم خورد.
پیش از روز واقعه چه کنیم؟
بیشتر قتلهای کشورمان قتلهای اتفاقی است. این را آمار پلیس آگاهی تایید میکند. حتی همسرکشیها از خشم بیتاثیر نیستند.
لحظهای است که فردی نباید دست به چاقو یا جسم تیز داشته باشد که دارد؛ اما اصل ماجرا این است که حتی اگر همه جسمهای تیز را هم جمع کنیم آنکس که عقل خود را به خشم میدهد، دیگر باخته است.
حالا اما در نور و رویان جوانان و هم بازیهای قبلی عبدالله و بلال بعد از آن سهشنبه عجیب شهرشان لب ساحل رفتهاند. گودالی حفر کردهاند.
مثل یک قبر. چاقوهایشان را همه در آن ریختهاند و دفن کردند؛ اما آیا با این کار میتوانند بر خشم خود غلبه کنند؟بخشی از نقل قولها که از بلال وام گرفته شده، از گفتوگوی نرگس جودکی با او منتشر شده در روزنامه شرق است.
ارسال نظر