قسمت بیست و نهم
انفجار؛ آخرین راه عملی شد
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بنلادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بنلادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیثهایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف میکرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایتها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشهای از پیچیدگی موضوع است.
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بنلادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بنلادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیثهایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف میکرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایتها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشهای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گلهمند بود.
پس از اینکه دو خودروی زرهی با تمام توان خود ساختمان را به زیر آتش گرفته بودند همچنان از طبقه دوم به سمت نیروهایمان تیراندازی میشد. از نظر تاکتیکی حمله از پلهها بیمعنی بود. جان داد زد: اونا (نیروهای خودی) میخوان ساختمون رو منفجر کنن.
جان تصمیم گرفت ما را از پشت بام عقب بکشد تا در برابر انفجار پناه بگیریم. ما هم به بچههایی که پایین بودند ملحق شدیم. با تعجب به بچههایی که به اصطلاح به «بچههای رخنه» معروف هستند، نگاه میکردم. فرمانده این تیم کوچک یکی از بچههای تیم خنثیسازی مواد منفجره بود. او برای همین کار در طبقه اول مستقر شده بود. یک بمب نسبتا قوی میتوانست ساختمان را با خاک یکسان کند.
چند دقیقه بعد، بچههای تیم رخنه به عقب بازگشتند و کنارم قرار گرفتند. پشت خودروهای زرهی پناه گرفتیم. یکی از بچهها شمارش معکوس را آغاز کرد. منتظر یک انفجار بزرگ بودیم.
هیچ صدایی نیامد. همه به تکنیسین انفجار خیره شده بودند. گیج و مبهوت به هم نگاه میکردیم. جان دولا دولا به سمت او رفت.
تکنیسین زیر لب گفت: زمان احتمالا اشتباه تنظیم شده باشه.
مطمئنم که ذهن او میلیونها احتمال را بررسی کرده است. او به دنبال این بود که بداند چرا بمب منفجر نشده است.
جان با شک و تردید پرسید: آیا بمب دو تا چاشنی زمانی داره؟
همه ما برای چاشنی دو زمانه دوره دیده بودیم و منفجر نشدن به این معنی بود که یکی از چاشنیها عمل نکرده است. اصل «شست دست» ساده است. این قانون میگوید: یک، هیچ است و دو، اصل کاری است. اما این قانون در حال حاضر هیچ کمکی به ما نمیکرد. باید یک تصمیم اساسی میگرفتیم. یکی از راههایی که بررسی شد این بود که چند تا از بچهها را به داخل میفرستادیم تا چاشنی بمب را از نو راه بیندازد. اما یکی دیگر از راههایی که ارائه شد این بود که صبر کنیم تا ببینیم در آخر چه خواهد شد؟ بچهها بلاتکلیف بودند. این احتمال مطرح شد که شورشیها شاید در طبقه پایین مستقر شده و منتظر بازگشت ما باشند. حتی یکی از بچهها گفت که اگر مسوول چاشنی بمب در مورد زمان انفجار اشتباه کرده باشد و به محض رسیدن به آنجا منفجر شود همه بچههایی که داخل ساختمان هستند زنده به بیرون باز نخواهند گشت. به رغم همه احتمالاتی که مطرح شد، نتیجه این بود که تکنیسین بمبگذاری را به داخل خانه بفرستیم تا یک چاشنی تازه نصب کند. با این تصمیم دوباره تیم رخنه به داخل ساختمان بازگشت. به ما نیز دستور داده شد که بچههای داخل خانه را از بیرون پوشش دهیم. لحظات کوتاهی اما دوباره تیم رخنه بازگشت و پشت خودروی زرهی پناه گرفت.
جان با پوزخند پرسید: فکر میکنی این بار بمب منفجر شه؟
تکنیسین تیم رخنه گفت: این بار صد درصد عمل میکنه.
هنوز مکالمه بین این دو نفر تمام نشده بود که انفجار مهیبی رخ داد و ساختمان در یک آن به هوا رفت. ناگهان دود عظیمی کل محله را در برگرفت و آسمان را ابرهای سیاه پوشاند. باد، گرد و غبار ناشی از منفجر شدن ساختمان را به این سو و آن سو میکشاند.
رد سیاهیها را که میگرفتم به آسمان میرفت و ابری سیاه شکل میشد و روشنایی اول صبح را تیره میکرد. آفتاب تازه تازه میخواست خودنمایی کند.
سریع تیمی تشکیل دادیم و به همراه بچهها برای بازدید از بقایای ساختمان به آن سمت حرکت کردیم. معمولا این وارسی برای این صورت میگیرد که اگر کسی زنده مانده بود یا اسلحهای پیدا میکردیم، همراه خود ببریم. دست کم شش نفر بر اثر این انفجار کشته شده بودند. بیشتر جسدها در طبقه دوم بودند که به بندی سرپا مانده بود. صورت بیشتر کشته شدگان به خاطر دود ناشی از انفجار سیاه شده بود.
جان توجه بچهها را به کیسههای شنی که در اطراف کشتهشدگان بود، جلب کرد.
جان گفت: «بچهها نگاه کنید. اونا کل طبقه دوم را سنگربندی کرده بودن.» او ادامه داد: «خیلی خوش شانس بودیم که خلبان ما رو تو پشت بوم اشتباهی فرود آوردش. فکر کنم ناخواسته جون ما رو نجات داده.»
پرسیدم: چطور؟
گفت:« اگه ما به روی این پشت بوم فرود میاومدیم، چهار تا از ما توسط شورشیهایی که توی طبقه دوم سنگر گرفته بودند، مورد حمله قرار میگرفتیم. ممکن بود از این سمت غافلگیر بشیم. این سنگرها باعث میشد که ما، شانس دید خوبی که اونا داشتند رو نداشته باشیم. بدون شک، به نظرم تلفات زیادی میدادیم.»
پس از اینکه دو خودروی زرهی با تمام توان خود ساختمان را به زیر آتش گرفته بودند همچنان از طبقه دوم به سمت نیروهایمان تیراندازی میشد. از نظر تاکتیکی حمله از پلهها بیمعنی بود. جان داد زد: اونا (نیروهای خودی) میخوان ساختمون رو منفجر کنن.
جان تصمیم گرفت ما را از پشت بام عقب بکشد تا در برابر انفجار پناه بگیریم. ما هم به بچههایی که پایین بودند ملحق شدیم. با تعجب به بچههایی که به اصطلاح به «بچههای رخنه» معروف هستند، نگاه میکردم. فرمانده این تیم کوچک یکی از بچههای تیم خنثیسازی مواد منفجره بود. او برای همین کار در طبقه اول مستقر شده بود. یک بمب نسبتا قوی میتوانست ساختمان را با خاک یکسان کند.
چند دقیقه بعد، بچههای تیم رخنه به عقب بازگشتند و کنارم قرار گرفتند. پشت خودروهای زرهی پناه گرفتیم. یکی از بچهها شمارش معکوس را آغاز کرد. منتظر یک انفجار بزرگ بودیم.
هیچ صدایی نیامد. همه به تکنیسین انفجار خیره شده بودند. گیج و مبهوت به هم نگاه میکردیم. جان دولا دولا به سمت او رفت.
تکنیسین زیر لب گفت: زمان احتمالا اشتباه تنظیم شده باشه.
مطمئنم که ذهن او میلیونها احتمال را بررسی کرده است. او به دنبال این بود که بداند چرا بمب منفجر نشده است.
جان با شک و تردید پرسید: آیا بمب دو تا چاشنی زمانی داره؟
همه ما برای چاشنی دو زمانه دوره دیده بودیم و منفجر نشدن به این معنی بود که یکی از چاشنیها عمل نکرده است. اصل «شست دست» ساده است. این قانون میگوید: یک، هیچ است و دو، اصل کاری است. اما این قانون در حال حاضر هیچ کمکی به ما نمیکرد. باید یک تصمیم اساسی میگرفتیم. یکی از راههایی که بررسی شد این بود که چند تا از بچهها را به داخل میفرستادیم تا چاشنی بمب را از نو راه بیندازد. اما یکی دیگر از راههایی که ارائه شد این بود که صبر کنیم تا ببینیم در آخر چه خواهد شد؟ بچهها بلاتکلیف بودند. این احتمال مطرح شد که شورشیها شاید در طبقه پایین مستقر شده و منتظر بازگشت ما باشند. حتی یکی از بچهها گفت که اگر مسوول چاشنی بمب در مورد زمان انفجار اشتباه کرده باشد و به محض رسیدن به آنجا منفجر شود همه بچههایی که داخل ساختمان هستند زنده به بیرون باز نخواهند گشت. به رغم همه احتمالاتی که مطرح شد، نتیجه این بود که تکنیسین بمبگذاری را به داخل خانه بفرستیم تا یک چاشنی تازه نصب کند. با این تصمیم دوباره تیم رخنه به داخل ساختمان بازگشت. به ما نیز دستور داده شد که بچههای داخل خانه را از بیرون پوشش دهیم. لحظات کوتاهی اما دوباره تیم رخنه بازگشت و پشت خودروی زرهی پناه گرفت.
جان با پوزخند پرسید: فکر میکنی این بار بمب منفجر شه؟
تکنیسین تیم رخنه گفت: این بار صد درصد عمل میکنه.
هنوز مکالمه بین این دو نفر تمام نشده بود که انفجار مهیبی رخ داد و ساختمان در یک آن به هوا رفت. ناگهان دود عظیمی کل محله را در برگرفت و آسمان را ابرهای سیاه پوشاند. باد، گرد و غبار ناشی از منفجر شدن ساختمان را به این سو و آن سو میکشاند.
رد سیاهیها را که میگرفتم به آسمان میرفت و ابری سیاه شکل میشد و روشنایی اول صبح را تیره میکرد. آفتاب تازه تازه میخواست خودنمایی کند.
سریع تیمی تشکیل دادیم و به همراه بچهها برای بازدید از بقایای ساختمان به آن سمت حرکت کردیم. معمولا این وارسی برای این صورت میگیرد که اگر کسی زنده مانده بود یا اسلحهای پیدا میکردیم، همراه خود ببریم. دست کم شش نفر بر اثر این انفجار کشته شده بودند. بیشتر جسدها در طبقه دوم بودند که به بندی سرپا مانده بود. صورت بیشتر کشته شدگان به خاطر دود ناشی از انفجار سیاه شده بود.
جان توجه بچهها را به کیسههای شنی که در اطراف کشتهشدگان بود، جلب کرد.
جان گفت: «بچهها نگاه کنید. اونا کل طبقه دوم را سنگربندی کرده بودن.» او ادامه داد: «خیلی خوش شانس بودیم که خلبان ما رو تو پشت بوم اشتباهی فرود آوردش. فکر کنم ناخواسته جون ما رو نجات داده.»
پرسیدم: چطور؟
گفت:« اگه ما به روی این پشت بوم فرود میاومدیم، چهار تا از ما توسط شورشیهایی که توی طبقه دوم سنگر گرفته بودند، مورد حمله قرار میگرفتیم. ممکن بود از این سمت غافلگیر بشیم. این سنگرها باعث میشد که ما، شانس دید خوبی که اونا داشتند رو نداشته باشیم. بدون شک، به نظرم تلفات زیادی میدادیم.»
ارسال نظر