داد دل مردم خردمند
امید شمس پنهان مکن آتش درون را زین سوخته جان شنو یکی پند گر آتش دل نهفته داری سوزد جانت به جانت سوگند بگو مگوی میان استاد دانشگاه به ستوه آمده و شاگردان جریحه دار شده بر سر غوغای پس از فوت خواننده جوان این روزها نقل داغ محافل است و زبانزد سایه نشینان. هم خرده گرفته‌اند که اخلاق گفت‌وگو در تندی کلام استاد گم شده است و این نقد نیست و ناسزاست؛ هم شکوه کرده‌اند که این سلیقه نازل جای مماشات باقی نگذاشته است باید که از بن ویران گردد! این نوشته، بیش از آنکه معطوف به این ماجرای اخیر باشد، مصروف پیگیری سنتی است که این ماجرا تنها یکی از مثال‌های بی‌شمارش می‌تواند بود: سنت خطاب پرعتاب به مردم و پیش از هر چیز، باید نخست پرداخت به همین لفظ مردم. پرسید که کدام مردم؟ مردم را یک توده گوشتی عظیم و متحرک تصور کردن خطاست که ما یک مردم نداریم و مردمان داریم. هر جا که می‌گوییم مردم، به یک صفت بعد از آن نیاز است. که وقتی می‌گوییم مردم یعنی می‌گوییم «آن مردمی از میان مردمان که...». چنان که می‌گوییم مردم خشمگین، مردم خسته، مردم امیدوار، مردم خردمند، مردم سفله. مردم مظلوم و مردم ظالم، جمع اینها است که می‌شود مردمان.
خطاب پرعتاب به مردم، همسال تاریخ فرهنگ است؛ نه در این سرزمین که در هر جا. فرهنگ، فرزند پرسش است و پرسشِ سخت. و از که می‌توان پرسید جز از مردم؟ بنیاد شاهنامه فردوسی بر پرسشی استوار است که آن «پهلوان دهقان‌نژاد» در آغاز شاهنامه می‌پرسد:
که گیتی از آغاز چون داشتند
که ایدون به ما زار بگذاشتند
در این پرسش است که او سیر ویرانی را می‌جوید، و آنجا که می‌بیند، به سخت‌ترین شیوه سخن به عتاب می‌گشاید:
دلش کور باشد سرش بی‌خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
فرهنگ، دست‌پرورد نخبگان نیست. فرهنگ، محصول نزاع میان نخبگان و مردم و ارزش‌های مسلط است. می‌گوییم نزاع چرا که به راستی نزاع بوده است و گاه خونین بوده است و هنوز هست و چرا نزاع؟ چون آیینه‌داری و عادت زدایی کار پردردسری است. چرا نزاع با مردم؟ چون سنت همیشه خانه در میان جمع دارد. اگر تندگویان با مردم را بخواهیم از زمره اهل فرهنگ کنار بگذاریم، چندان کسی باقی نمی‌ماند.
شمس تبریزی در مقالات می‌گوید: «این مردمان به نفاق خوشدل می‌شوند و به راستی غمگین می‌شوند... همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان می‌باید رفت که میان خلق راه نیست».
درون این توده پر آشوب مردمان، ناقدان بیش از آنکه آگاهان جامعه باشند، زمینه ساز خودآگاهی‌اند. به این دلیل ساده که آگاهی جمعی را پیوسته مورد خطاب و پرسش قرار می‌دهند. افزون بر این، آنچه ناقدان درمی‌یابند و گاهی به عتاب به مردم گوشزد می‌کنند، حاصل وحی و مکاشفه نیست، محصول ساده مشاهده است. مردم هم در مشاهده ناتوان نیستند؛ اما مشاهده نیازمند توجه است. بانگ ناقد، جلب توجه ویژه به موضوع می‌کند.
نگاه کنیم به تاریخ فرهنگ، ببینیم که فرهنگ چگونه نو می‌شود؟ سلیقه چگونه تغییر می‌کند؟ ببینیم که سلیقه کهنه همیشه مقاوم است و نسبت به سلیقه نو ترشرو، هراسان و پرخاشجو. همینطور است سلیقه نو که همیشه مهاجم است و صف شکن. چیزی جز نبرد دائمی فرهنگ را نساخته است و به پیش نبرده است. سیلی به‌صورت سلیقه عمومی و نقد مردم، امری تازه نیست و خوشبختانه از آن پدیده‌هایی هم نیست که زود انگ «ما ایرانی‌ها» بتوان بر آن زد. بلکه سنتی است قدیمی که اگر نبود، فرهنگ اصلا تکان نمی‌خورد. ناسازگاری و عیب جویی و تندزبانی خصیصه بانیان فرهنگ تازه است. تا از چیزی به تنگ نیامده باشی که دست به عوض کردن نمی‌بری. تاریخ بانیان فرهنگ، تاریخ صبرهای لبریز شده و جان‌های به لب رسیده و خلق‌های تنگ است. بخوانیم که نیما می‌نویسد:
«ملت ما دید خوب ندارد. عادت ملت ما نیست که به خارج توجه داشته باشد، بلکه نظر او همیشه به حالت درونی خود بوده است. در ادبیات و همپای آن در موسیقی، که بیان می‌کند، نه وصف.»
و ببینیم در موسیقی همین خواننده جوانمرگ شده، ما مدام با چی روبه‌رو‌ هستیم؟ ببینیم که با بیان سرو کار داریم یا وصف ؟ و ببینیم که بعد از یک قرن همچنان نظر به حالت درونی است. و وقتی که این را بگویی، مردم می‌گویند خب که چی؟ چه اهمیتی دارد که بیان باشد یا وصف؟ نظر به درون باشد یا به خارج. از دل می‌گوید از دل ما. و تو فرصت نداری که توضیح بدهی که ایراد همین است که نشسته‌اید تا حرف دل شما را یکی دوباره به خود شما بگوید. این شکل بنیادی هستی سیاسی و اجتماعی شما را ساخته است. نشسته‌اید که هرچه می‌شنوید واگویه حرف‌های خود شما باشد، نه اینکه حتی آیینه شما باشد، یا وصف حال شما باشد، بلکه می‌خواهید حرف خودتان را عینا از زبان دیگری بشنوید، چهره محبوب خود را در همه چیز و همه جا به همان شکل مطلوب خود ببینید و این را هنر بنامید. همین است که نیما خسته و نفس بریده می‌نویسد:
«...می پرسید معاصران ما چطور شعر می‌گویند؟... جواب می‌دهم: مرده برآمده است...دستمال‌های متعدد در جیب بگذارید راه بینی را با آن ببندید و از خیرشان بگذرید.»
در جای دیگر از مردم می‌گوید: «چرا همسایه شما جرات شکستن زنجیر را نمی‌کند؟ برای اینکه هدف او در این است. این زنجیر را مردم دوست دارند.»
دیگرانی پیش‌تر از او به مراتب تندتر به مردم تاخته‌اند، نه برای لذت تاختن که برای حرکت دادن به لاشه سنگین فرهنگ مرده. ایرج میرزا که از طنز روزگار او را شاعر مردم می‌خوانند، در تند گویی تا نهایت آن پیش رفته است و فاتحه را خوانده است:
که از فقر و فنا آوارگان اند
رعایا جملگی بیچارگان اند
نباید کرد عقل خویش را گم
برای همچو ملت همچو مردم
میرزاده عشقی که باز او را شهید وطن می‌دانند و از قضا مراسم تشییع او از حیث فوج فوج مردم عزادار، کم از این مراسم پرماجرای اخیر نداشت، از مردم چنین گلایه می‌کند:
یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده‌اند؟
برسر این خلق خاک مردگان پاشیده‌اند؟
ملک‌الشعرای بهار، مردم ری را چنین نفرین می‌کند:
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
...
برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بی‌خردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
طرفه اینجاست که این عتاب اهل فرهنگ به محض آنکه از معاصریت ساقط می‌شود، از سوی مردم با آغوش باز پذیرفته می‌شود و بلکه گواهی می‌شود براینکه «ما آن مردم نیستیم». با این حال، این نزاع بر سر فرهنگ یک سویه پرتوان دیگر دارد و آن قدرت است، خواه قدرت زور باشد و خواه قدرت پول. این بازیگر سوم در هر دو جبهه بازی می‌کند و در هر دو جبهه یار می‌گیرد اگر بتواند. قدرت می‌تواند سد میان گفت‌وگوی مردم و اهل فرهنگ و ناقدان باشد، می‌تواند این صداها را آنقدر ضعیف کند یا فضا را آنقدر از خرده اصوات پر کند که صدا به صدا نرسد، مگر با فریادی جگر‌خراش. غریب به اتفاق مردم در عرصه فرهنگ به آن چیزی روی می‌آورند که عرضه می‌شود نه آن چیزی که هست. قدرت، صاحب اصلی مجاری عرضه فرهنگی است و هر آنچه خارج از این مجاری به دست مردم می‌رسد، توان رقابت با آن سیلاب پرفشار را ندارد. پس قدرت عمده آنچه که برای «انتخاب» به مردم عرضه می‌شود را پیش از آنها انتخاب کرده است. در این میان، هیچ چیز شگفت‌انگیز‌تر ازفریاد رسا و پر غرور دانشجویی نیست که در مخالفت با استاد رجز می‌خواند که: «من اجازه دارم به هر چه بخواهم گوش کنم و هرجور که بخواهم زندگی کنم». به راستی او، یک «دختر دانشجو» در این سرزمین، از چه حرف می‌زند؟ از کدامین «اجازه انتخاب» می‌گوید؟ حقیقت این است که در صدها موقعیت دیگر او می‌خواسته این را فریاد بزند. اما نزده. پس حالا فریاد می‌زند، حتی اگر خودش هم به آن باور نداشته باشد. او فریاد می‌زند برای اینکه فریادی زده باشد. فریادی که اگر بر سر استاد نزند فقط باید که بر سر خودش بزند.
تقی رفعت 96 سال پیش می‌نویسد: ادبیات یک ملت، آیینه مدنیت یک ملت است.. ادبیات امروزی ایران را [تو بخوان هنر و فرهنگ] مانند یک ادبیاتی که متناسب با مقتضای زمان باشد تلقی و قبول کردن به مثابه قبول کردن اوضاع و احوال اجتماعی و سیاسی است که در مملکت مخروب ما، الان موجود و حکمران می‌باشد».سلیقه عمومی، سرشت نمای مدنیت مردمان است. پس از قضا، میدان اصلی مبارزه، همین میدان سلیقه عمومی است و این حکم که سلیقه عمومی راهی خلاف سلیقه بدعت‌گذاران می‌رود هم حرف صحیحی نیست. هرجا که امر نو، سلیقه نو، رویکرد انتقادی توانسته باشد مجالی بیابد که سلیقه عمومی را خطاب کند در همان ابعاد و وسعت و با همان صدای بلندی که قدرت و بازار آن را خطاب می‌کنند، سلیقه عمومی همانی که پیش از آن بوده باقی نمانده است. پس این ربطی به نخبه‌گرایی ندارد. ربط به این دارد که صدای انتقاد و بدعت بریده بریده و با لرزش و ضعیف به گوش عموم و عام می‌رسد و به همین دلیل است که گاهی این صدا از فرط نفس بریدگی بدل به فریاد، خشم و نفرین می‌شود.