راهنمای پاییزی برای سفر به جنگلهای راش
سفر در جشن رنگها
پاییز دارد از راه میرسد و اگر دلتان میخواهد برگهای رنگارنگ شگفتانگیز را از دست ندهید، باید زودتر از بادهای برگریز خودتان را به طبیعت برسانید. اوایل مهرماه سال گذشته بود که با جمعی از همسفران عازم جنگلی در استان مازندران شدیم؛ جنگلی که درختان «راش»، عمده پوشش گیاهی آنرا تشکیل میدهند و به همین دلیل به جنگل راش مشهور است.
از کجا به آنجا رسیدیم؟
حوالی ساعت پنج صبح بود که همه همسفرانم به محل قرار رسیدند و ماشین به سمت «جاده فیروزکوه» حرکت کرد. مقصد ما شهر «پل سفید» و از آنجا هم روستای «سنگده» بود.
پاییز دارد از راه میرسد و اگر دلتان میخواهد برگهای رنگارنگ شگفتانگیز را از دست ندهید، باید زودتر از بادهای برگریز خودتان را به طبیعت برسانید. اوایل مهرماه سال گذشته بود که با جمعی از همسفران عازم جنگلی در استان مازندران شدیم؛ جنگلی که درختان «راش»، عمده پوشش گیاهی آنرا تشکیل میدهند و به همین دلیل به جنگل راش مشهور است.
از کجا به آنجا رسیدیم؟
حوالی ساعت پنج صبح بود که همه همسفرانم به محل قرار رسیدند و ماشین به سمت «جاده فیروزکوه» حرکت کرد. مقصد ما شهر «پل سفید» و از آنجا هم روستای «سنگده» بود. حدود دو ساعت بعد از حرکت، برای صبحانه در رستورانی در حوالی رودخانه «نمرود» توقف کردیم. درختان کمکم رنگ و بوی پاییزی گرفته بودند و به جز خنکای دلچسب هوا، ابرهای تیره هم خبر از بارانی پاییزی میدادند. در این هوا صبحانههای گرمی چون عدسی و لوبیا طرفداران بسیاری داشت و رستوران هم با توجه به فصل، منو را تغییر داده بود. بعد از صبحانه دوباره به جاده بازگشتیم. از گدوک همیشه مهگرفته و اسرارآمیز گذشتیم و از دور درختان سروی را دیدیم که تنها در میان کوه با ریشههای استوارشان، هنوز به رنگ روزهای بهاری بودند. بالاخره حدود ساعت ده صبح از جاده اصلی خارج شدیم و به جاده زیبا و پر پیچ و خم روستای سنگده پا گذاشتیم. درآخرین پیچ دیگر امکان بالاتر رفتن با ماشین بزرگ نبود.
دیدار با آمازون!
وسایلمان را از صندوق ماشین برداشتیم و لباسهای گرمی را که همراه داشتیم پوشیدیم. برای ادامه مسیر نیاز به ماشینهایی بود که هم کوچک باشند و هم بتوانند با قدرت بقیه جاده را طی کنند. چند دقیقه بعد چند ماشین که رانندههای محلی داشتند و از قبل با آنها هماهنگ کرده بودیم، رسیدند. سوار ماشینها شدیم و به سمت جنگل راش راهمان را ادامه دادیم. کمی بعد دیگر خبری از روستا نبود. دو طرف جاده را گیاهان بزرگ و عجیبی پوشانده بودند و درختان کهنسالی که چترهای عظیمی را با برگهایشان ساخته بودند. برگهای پهن و بزرگ و گلهای زیبا و شگفتانگیزی که در دو طرف جاده میدیدم ما را یاد فیلمهایی انداخت که از جنگلهای آمازون دیده بودیم. چند گردشگر در هوایی گرفته در وسط جنگلی بکر و تجربه دیدن گیاهانی که شاید فرصت دوباره دیدن آنها خیلی کم دست بدهد. کمی بعد باران هم شروع به باریدن کرد. از قبل به مسافرهایم گفته بودم که در طبیعت چتر خیلی کاربرد ندارد و حتی ممکن است باعث حادثه هم بشود. اما جایگزین چتر چه چیزی داشتیم؟ لباسهای مخصوصی بهنام «پانچو» که هم از ما و هم کوله پشتیهایمان در برابر نفوذ باران حفاظت میکرد و هم سبک بود و بهراحتی میتوانستیم با آنها پیادهروی کنیم. حدود نیم ساعت بعد ما به انتهای جاده رسیدیم و باید باقی مسیر را پیاده طی میکردیم.
پیادهروی در جعبه مداد رنگی
حدود یک ربع از آغاز پیادهرویمان گذشته بود که هنرنمایی درختان آغاز شد. برگهای رنگارنگ راش زمین را فرش کرده بودند و آنهایی هم که هنوز سر شاخهها بودند در کنار هم تصاویری رویایی ساخته بودند. کمی بعد به همسفرانم فرصتی برای عکاسی دادم و بعد هم همگی جمع شدند تا کمی برایشان از این درخت زیبا بگویم. برای همسفرانم گفتم که درخت راش یکی از مهمترین درختهای شمال کشور است. معمولا در ارتفاع بیش از دو هزار متر میروید و چوب آن در ساختن خانههای شمالی کاربرد دارد. راش در دسته درختهای پهنبرگ جای دارد و قامت کشیده و بدون چین و شکن آن جنگلهایش را بینظیر کرده است. درخت راش در بیشتر مناطق شمالی ایران قابل دیدن است و تقریبا بیشتر مردم محلی هم آنرا میشناسند. تا بهحال از درخت راش بیش از ده گونه پیدا شده است و نجارها از آن برای ساختن مبلمان هم استفاده میکنند. راش میوههایی هم دارد که هر چند سال یکبار به مقدار زیاد تکثیر میشوند و هرچه درخت جوانتر باشد احتمال دیدن میوههایش بیشتر است. بعد از توضیحات بهراه افتادیم و در راه بیشتر درباره درختان با هم صحبت کردیم.
حین گفتوگوی ما وزش باد برگهایی را به زمین میانداخت و صحنههای زیبایی را رقم میزد. شیب جنگل زیاد نبود و تقریبا تمام مسافرانم بدون مشکل مسیر را طی میکردند. در راه شمارههایی که روی درختان بود، نظر همسفرانم را جلب کرد. برایشان گفت که این شمارهها توسط سازمان حفاظت از مراتع و جنگلها درج میشود و هر منطقه کد و نشانه مخصوص خود را دارد. برایشان بسیار جالب بود وقتی فهمیدند که جنگلبانان میتوانند از روی شماره درختها بگویند که آن درخت کجاست و با کمک همین سیستم آنها تمام پهنههای سبز را زیر نظر دارند. حدود یک ساعت و نیم بعد، از تراکم درختان کاسته شد و ما به قسمتی از جاده رسیدیم که اطرافش را دشتهایی سبز پوشانده بودند. از دور تپهای را به همسفرانم نشان دادم که مقصدمان برای استراحت و ناهار بود و حدود نیم ساعت با ما فاصله داشت.کمی استراحت کردیم و بعد از جمع شدن انرژی به مقدار کافی، به سمت تپه حرکت کردیم. بارش باران حرکتمان را کند کرده بود و باید با مراقبت بیشتری قدم برمیداشتیم. با این حال بالاخره در همان زمانی که در ابتدا اعلام کرده بودم، تمام مسافرانم به بالای تپه رسیدند.
ناهار در جوار چوپانان
هر مسافری که به بالای تپه میرسید از چیزی که میدید شگفتزده میشد. بالای این تپه درواقع یک گوسفندسرا بود و چوپانان آغلی بزرگ برای نگهداری دامهایشان ساخته بودند. هم پناهگاه بود و هم فرصت خوبی داشتیم تا از چوپانان درباره داستانهای شگفتانگیزشان بشنویم؛ از روزهایی که در این جنگل گذرانده بودند و از اتفاقهای تلخ و شیرینی که طبیعت برایشان رقم زده بود. شکل پناهگاهی که ساخته بودند بسیار جالب بود و حرکت دامها و سگهای گله در کنار پناهگاه به زیبایی آنجا اضافه کرده بود. با آرام شدن باران، در همانجا سفرههای ناهار را پهن کردیم و با همسفرانم مشغول صرف ناهار شدیم. بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و از بالای تپه به تصویر زیبای جنگل خزانزده نگاه کردیم. کمی بعد برای آنکه قبل از تاریکی هوا به روستا برسیم، مسیر بازگشت را در پیش گرفتیم.
بازگشتی به طعم سوپ داغ
هوا سرد و سردتر میشد و ما جنگل را به سمت پایین میپیمودیم. تا غروب آفتاب حدود دو ساعت باقی مانده بود که میان درختان راش گروه را نگه داشتم. میخواستم فرصت دیدن تلالو طلایی آفتاب را از میان برگهای رنگارنگ راش از دست ندهند. ذرات باران از برابر نور خورشید میگذشتند و برگها نور آفتاب را به هزار رنگ تغییر میدادند. آفتاب، باران و جنگل در ساختن زیبایی هر لحظه از هم پیشی میگرفتند و دوربینهای عکاسی حتی برای لحظهای بیکار نبودند. کمی بعد دوباره به مسیر پاکوب بازگشتیم و بالاخره به جادهای که ماشینهای محلی در آن به انتظارمان نشسته بودند، رسیدیم. سوار ماشینها شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم. نیم ساعت بعد هم در روستا سوار اتوبوسی شدیم که با آن از تهران آمده بودیم و به سمت جاده فیروزکوه حرکت کردیم.
با اینکه یک ساعتی بود که از جنگل آمده بودیم اما سرمای جنگل راش هنوز داشت دنبال ما میآمد. باران باعث شده بود که بیشتر لباسهایمان خیس بشود و همه مسافرانم سردشان بود. باید هرچه زودتر فکری میکردم. یادم آمد که موقع صبحانه در منوی رستوران یک سوپ هم دیده بودم که شبها سرو میشد. سریع با رستوران تماس گرفتم و میزهایش را برای سی نفر رزرو کردم و از آنها خواستم که سوپ داغ را آماده کنند. حدود دو ساعت بعد در رستورانی گرم، با کاسههای سوپی داغ در دست، باز هم از پشت شیشهها پاییز را میدیدیم. باد از لابهلای شاخههای درختان سرک میکشید و زمین را با برگهای رنگارنگ فرش میکرد. حالا دیگر از سرما خبری نبود و در ذهنم فقط زیباییهای این سفر چون برگهای رقصان پاییزی در گردش بودند. بیشک پاییز پادشاه فصلهاست؛ آن هم نه فقط در شعرها بلکه در جادهها، جنگلها و سفرها.
ارسال نظر