سفر به بوم مردم ترکمن

نیوشا امینیان

راهنمای تور

چشم‌هایم را با نوازش خورشید باز کردم. ساعت حدودا هفت بود و ما نزدیک هتلی در بهشهر بودیم. من لیدر دوم بودم و با همکارم، سدره، ساعت‌های بیداری را تقسیم کرده بودیم. بیشتر شب را من بیدار مانده بودم و نزدیکی‌های صبح خوابیدم تا سدره بقیه راه مسافران را همراهی کند. حالا دیگر تا مقصد چیزی نمانده بود. در هتل پردیس صبحانه خوردیم و مسیرمان را به سمت ترکمن صحرا ادامه دادیم. برای من ترکمن صحرا تنها در قصه‌های پیش از این معنا داشت و حالا هر چه نزدیکتر می‌شدیم افسانه‌های بیشتری در ذهن من جان می‌گرفتند؛ دشت‌های طلایی گندم چون دختری که آبشار طغیانگر گیسوانش را رها کرده است و هوایی لطیف که سفر را مطبوع می‌کرد. با اینکه اواخر بهار بود و هوا در شهرهای زیادی در این موقع سال بسیار گرم بود اما ترکمن صحرا هوای خوبی داشت. از دور چند لکه ابر خاکستری هم معلوم بود که نویدبخش باران‌های بهاری بودند.

مسیرمان را از کناره روستاهای ترکمن‌نشین ادامه دادیم. مساجد الگوهای جالبی داشتند؛ چرا که عموما در این نواحی مردم اهل تسنن هستند و شکل گنبد و مناره‌ها با نواحی شیعه‌نشین متفاوت است. برای من که تور لیدر فرهنگی هستم و این تصاویر را تنها در کتاب‌هایم دیده بودم، مساجد بسیار خاص و زیبا جلوه می‌کردند.کم کم به روستای محل اقامت خودمان نزدیک می‌شدیم. قرار بود ما یک شب را مهمان خانواده‌ای روستایی باشیم، عصر به زیارت خالد نبی برویم و شب را به شنیدن آواز و ساز یک عاشیق بگذرانیم. پس از طی مسافتی طولانی به اتاق‌های خود رفتیم. میزبان دو خانه را برای ما آماده کرده بود. خانه یک تازه عروس برای خانم‌ها و خانه پدر عروس برای آقایان. همه مسافران از رسیدن به مقصد خوشحال بودند.

استقبال با «چکی درمه»

از ماشین پیاده شدیم و تا ما آبی به دست و صورتمان بزنیم، میزبان در دیگ‌های غذا را باز کرد. سفره‌ها در ایوان پهن شدند. کمی بعد بوی بسیار خوش غذای ترکمنی فضا را پر کرد. نام این غذا «چکی درمه» است؛ پلویی که با گوجه، ادویه و یک تکه بزرگ گوشت گوسفند بسیار خوشمزه طبخ شده بود و مقداری کشمش سرخ شده نیز به آن اضافه کرده بودند. غذا بی‌نظیر بود و بسیار خاص. بعد از نهار و کمک برای جمع کردن وسایل غذا همه برای استراحتی کوتاه به اتاق‌هایمان رفتیم.

هنوز چشمانمان گرم نشده بود که بارانی سیل آسا شروع به باریدن کرد. باران هوا را خنک‌تر کرده و بوی خوب خاک خیس هم در هوا پیچیده بود. باران تا وقتی ما بیدار شدیم هنوز می‌بارید. مه سنگین‌تر شده بود. با اینکه هوا بسیار دوست داشتنی بود اما به‌دلیل امنیت مسافرین نمی‌توانستیم به آرامگاه خالد نبی برویم؛ چرا که جاده منتهی به این بقعه شیب زیادی داشت و ممکن بود به‌دلیل بارندگی شدید مسیر دچار سیل گرفتگی شود. پس ما ناگزیر بودیم کنار میزبانان مهربانمان بمانیم. اما حالا برای مسافری که نمی‌تواند طبق برنامه سفر کند، باید چه می‌کردیم؟

من پیشنهاد دادم در طبخ شام به زنان روستایی کمک کنیم تا هم غذایی محلی یاد بگیرم و هم ما نیز رسم میهمان بودن را به جای بیاوریم. این پیشنهاد با خوشحالی از طرف چند نفری پذیرفته شد و سدره هم پیشنهاد داد تا مسافرینی که علاقه‌ای به مراحل پخت و طبخ غذا ندارند، همراه او به مزرعه صیفی جات پشت خانه بروند تا مزرعه و حیوانات را ببینند.

آموزش رایگان «بوروک»!

ما برای پخت غذا به یک خانه کوچک‌تر وارد شدیم. این خانه در واقع آشپزخانه چند خانه محسوب می‌شد؛ اتاقی که تمام فرش شده بود و چند اجاق خوراک‌پزی هم در آن قرار داشت. روی دیوار زیور آلات مختلف دست‌ساز آویزان بود. قرار بود برای شام «بوروک» درست کنند؛ چیزی شبیه پیراشکی گوشت در شهر. برای آماده کردن آن، خمیر را آماده کردند و مواد داخل پیراشکی هم که شامل گوشت و سیب زمینی و سبزیجات معطر بود، حاضر شد. سپس خمیر را روی سینی‌های بزرگی پهن کردیم و با دهانه یک لیوان خمیر‌ها را دایره دایره قالب زدیم. مواد را در مرکز دایره قرار دادیم و لبه‌های خمیر را بستیم تا یکی از خانم‌ها یکی یکی بوروک‌ها را در روغن سرخ کند. در خانه کناری هم زنان دیگری در یک دیگ بزرگ سوپ گوشت می‌پختند که شامل آب و تکه‌های گوشت، سبزی، برنج، عدس و کمی زرشک بود؛ غذایی بسیار خوش بو و خوش طعم.

رسوم ترکمن‌ها

حین پخت غذا فرصتی پیش آمد تا با خانم‌های روستا هم‌صحبت شویم. آنها برای ما از لباس‌هایشان گفتند که رنگ‌های بسیار شادی داشت و روسری‌های ترکمنی و این رسم که وقتی دختری ازدواج می‌کند زیر روسری خود حلقه‌ای می‌گذارد و سپس روسری را سر می‌کند تا شکل حلقه به روسری آنها فرم خاصی بدهد و بقیه بدانند که این فرد ازدواج کرده است.

زنان ترکمن برای ما گفتند که حجاب و روسری‌هایشان را خیلی به ندرت از سر باز می‌کنند. پس از آن برای ما از رسوم ازدواج گفتند که دختر ترکمن را داماد سال اول ازدواج در خانه پدری می‌گذارد و بعد از یک سال آنها به خانه خودشان می‌روند. بعد برای ما از جشن آق‌قیون گفتند؛ جشنی که ترکمن‌ها برای مردان شصت ساله و به یاد شصت سالگی حضرت محمد (ص) برگزار می‌کنند. به گفته آنها در این جشن بره‌ای را ذبح و از مردم با میوه و شیرینی پذیرایی می‌کنند.

در بین زنان روستا چند نفر دانشجو هم بودند که در رشته‌های مختلفی در دانشگاه تحصیل می‌کردند و با اینکه راه برای رفت و آمد آنها چندان هموار نبود اما شوق تحصیل آنها را بر آن می‌داشت تا ادامه دهند. حدود دو ساعت درست کردن بوروک‌های گوشت طول کشید. ما دوباره به خانه‌ای که در ایوان آن نهار خورده بودیم رفتیم تا سفره را پهن کنیم. کم کم بقیه دوستانمان هم که حالا حسابی خیس باران شده بودند، رسیدند. پس از شام و جمع کردن سفره، سدره به ما خبر داد که با اینکه جاده بسیار خطرناک بوده اما کسی که قرار بود برنامه موسیقی را اجرا کند از روستای دیگری تا چند دقیقه دیگر می‌رسد. این خبر همه را خوشحال کرد. باران هنوز می‌بارید و هوا حالا داشت سرد می‌شد. در همین حین عاشیق و همراهش با ساز خاص خود یعنی دوتار از راه رسیدند.

جادوی دوتار

نوازنده ترکمن را «عاشیق» صدا می‌زنند. عاشیق مردی حدودا هفتاد ساله بود که ردای ترکمنی قرمزی به تن داشت و کلاه خاص ترکمن‌ها را بر سر گذاشته بود. او بسیار خوش برخورد و مهربان بود. با اینکه فارسی را خیلی خوب نمی‌دانست، با محبت جواب سلام‌ها را می‌داد و همراهش که مردی حدودا پنجاه ساله بود، با ادب و احترام فراوان به میهمانان خوش آمد می‌گفت. عاشیق در جایی که برای او آماده شده بود، نشست و ساز را به دست گرفت. ساز که در دستان عاشیق جا گرفت گویی آن تکه چوب جان گرفته بود. نوازنده می‌خواند و ساز می‌زد. حالا صدای باران ,چای در لیوان سفالی و جادوی دستان عاشیق شبی را ساخته بود که تمام خستگی‌های سفر را از یاد ما می‌برد.

عاشیق بعد از قطعه اول، برایمان گفت که این آهنگ درباره عشق پسری است به دختری که از او دور است و همراه نوازنده که فارسی را بهتر می‌دانست برای ما تکه‌های شعر را ترجمه کرد. این باعث شد احساسات خیلی از مسافران تبدیل به قطره‌های اشک شود. پس از آن عاشیق قطعه‌ای شاد برای ما نواخت و توضیح داد که این قطعه‌ها برای عروسی است. حالا همه نمی‌توانستند جلوی خنده‌هایشان را بگیرند. ریتم شاد آهنگ و خنده‌های عاشیق کهنسال ما که انگار او را یاد روزهای جوانی‌اش انداخته بود، باعث این خنده‌ها می‌شد.سپس عاشیق کمی از ساز برای ما گفت که در میان ترکمن‌ها بسیار باارزش است و متعاقب آن عاشیق‌ها قابل احترامند. موسیقی نوای طبیعت است و ترکمن‌ها که در طبیعت به دنیا می‌آیند و با مواهب و سختی‌های آن روزگار سپری می‌کنند، بیشتر با موسیقی هم‌نوا می‌شوند. از صدای باد در گندمزار تا صدای چشمه‌ها، از نوای سهمگین رعد تا نسیم دلنواز چلچله‌ها، تمام اینها به مردم ترکمن موسیقی را الهام کرده و دانش آواشناسی آنها را ساخته است. عاشیق در آخر، موسیقی دیگری برای ما نواخت و گفت که این آهنگ مورد علاقه او است. پس از این برنامه زیبا مسافران از نوازنده خواستند تا با هم عکس یادگاری بگیرند و او نیز با کمال میل پذیرفت.

پس از عکس‌ها و کمی صحبت، عاشیق و همراهش از ما خداحافظی کردند و رفتند. حالا دیگر وقت خواب بود. روز اول سفر به ترکمن صحرا سپری شده بود. برای من که به عنوان راهنما در این سفر بودم، رسیدن به شب و ساعت خواب خبر خوشی بود؛ چرا که تمام شب گذشته را که در جاده تهران تا گلستان بیدار بودم. حالا دیگر روی زمین مهربان بودیم و سقف محکمی بالای سرمان بود.

پاورقی:

1- این سفرنامه برنده جایزه نخست جشنواره مشارکت ملی گردشگری در سال جاری شد.

سفر به بوم مردم ترکمن