کافه؛ از مکان تا امکان
پیام رضایی
روزنامهنگار
کافهها نشانه مهمی در جهان مدرن و شهری هستند. آنها مثل پاساژها، بازارها، پارکها و حتی پیادهروها سهمی در تجسم ذهنیت و خواهش انسان مدرن دارند. مواجهه انسان مدرن شهری، مواجههای با واسطه است. از خلال مکانها و بناهای مهندسی شدهای که در برخی موارد محل گامهای او را نیز پیش بینی کرده است. اگر به دام بدبینی نقادانه نیفتیم این اتفاق سوی دیگری نیز دارد.
به این معنا که اگر یک ضرورت و ناگزیری باشد، باید برای وجود چنین فضاهایی خرسند بود. تهران بهعنوان پایتخت و دارای سنت شهرنشینی در دوره معاصر، از آن جاهایی است که از سالهای نخستین شکلگیری مناسبات شهری، کافه را بهعنوان یکی از الزامات این شهرنشینی با خود داشته است.
روزنامهنگار
کافهها نشانه مهمی در جهان مدرن و شهری هستند. آنها مثل پاساژها، بازارها، پارکها و حتی پیادهروها سهمی در تجسم ذهنیت و خواهش انسان مدرن دارند. مواجهه انسان مدرن شهری، مواجههای با واسطه است. از خلال مکانها و بناهای مهندسی شدهای که در برخی موارد محل گامهای او را نیز پیش بینی کرده است. اگر به دام بدبینی نقادانه نیفتیم این اتفاق سوی دیگری نیز دارد.
به این معنا که اگر یک ضرورت و ناگزیری باشد، باید برای وجود چنین فضاهایی خرسند بود. تهران بهعنوان پایتخت و دارای سنت شهرنشینی در دوره معاصر، از آن جاهایی است که از سالهای نخستین شکلگیری مناسبات شهری، کافه را بهعنوان یکی از الزامات این شهرنشینی با خود داشته است.
پیام رضایی
روزنامهنگار
کافهها نشانه مهمی در جهان مدرن و شهری هستند. آنها مثل پاساژها، بازارها، پارکها و حتی پیادهروها سهمی در تجسم ذهنیت و خواهش انسان مدرن دارند. مواجهه انسان مدرن شهری، مواجههای با واسطه است. از خلال مکانها و بناهای مهندسی شدهای که در برخی موارد محل گامهای او را نیز پیش بینی کرده است. اگر به دام بدبینی نقادانه نیفتیم این اتفاق سوی دیگری نیز دارد.
به این معنا که اگر یک ضرورت و ناگزیری باشد، باید برای وجود چنین فضاهایی خرسند بود. تهران بهعنوان پایتخت و دارای سنت شهرنشینی در دوره معاصر، از آن جاهایی است که از سالهای نخستین شکلگیری مناسبات شهری، کافه را بهعنوان یکی از الزامات این شهرنشینی با خود داشته است. بی تردید وقتی تاریخی به موضوع کافه در تهران نگاه میکنیم «کافه نادری» نخستین نامی است که به یاد میآید. کافه نادری بهعنوان پاتوق روشنفکران دوره معاصر فرهنگ و هنر حالا دیگر فقط کافه نیست. مکانی است که کسانی مثل هدایت و دیگران در آن جمع میشدند. جایی است که شاید بارقههای نخستین برخی از بهترین آثار فرهنگی و هنری معاصر در آن شکل گرفته باشد. چنین نگاهی تلویحا از یک حقیقت دیگر نیز خبر میدهد. شاید هم یک واقعیت با میزان تغییرپذیری بالاتر. آن هم اینکه کافه دستکم در معنای مصطلح مکانی است برای تجمع اهالی فرهنگ و هنر. «پاریس جشن بیکران» را به یاد بیاوریم. ادای دینی تمام عیار به پاریس از سوی یکی از بزرگترین نویسندگان دوره مدرن. همینگوی در این کتاب با چنان عشقی از پاریس و کافههای آن سخن میگوید که گاه انسان فکر میکند بهشت موعود همین پاریس است. پاریس در میانه قرن بیستم سکونتگاه بسیاری از غولهای فرهنگی و هنری جهان بود. در این معنا شاید خود پاریس استعارهای از یک کافه در مقیاس جهان به مثابه شهر باشد. آن هم در دورهای که آشوب، بزرگترین ویژگی روزگار بود.
بر همین اساس کافه ربطی وثیق با سکنی گزیدن دارد. تاریخ معاصر نشان میدهد ساکنان این مکان غالبا همینها بودهاند. این میراثی است که امروز نیز با ما است. اهالی هنر اغلب کافه را محل امن خود میدانند. در چرایی این امر سخن بسیار است و این چندکلام مجال پرداختن به آن را نمیدهد. با این حال نمیتوان واقعیت این ادعا را انکار کرد؛ کافه تهی است. نظرگاه آدمی تنها به میز خود و میزهای اطراف است و البته دیوارهایی که گاه با نشانههایی از هنر مزین شدهاند. در کافه شهر و جهان به مثابه واقعیت پنهان است و در نتیجه انسان از هجوم بیامان واقعیت که خود را بی محابا و بی ملاحظه تحمیل میکند در امان است.
در عوض آنچه برجای میماند سخن است. امکان گفتن. هنگامی که چنین برخوردی با جهان بهعنوان مهاجم داریم، شاید بتوان گفت در عوض گفتن ،مداخله در جهان است. تغییر آن و البته کنشگری. کافه نشین با پشت سر گذاشتن واقعیت مهاجم جهان بیرونی، امکان مداخله و کنش را با «گفتن» برای خود فراهم میکند، جولان ذهن؛ ذهن را به چالش میکشد. ویران میکند و میسازد. اما کیفیت این ساختن و ویرانی بدون شک مطلق نیست. تجربه زیسته را شاید بتوان باخود داشتن جهان نیز تصور کرد. آنکه تجربه زیسته دارد در واقع جهانی را با خود حمل میکند. بنابراین آن کس که از این لحاظ فقیر است امکان مداخله اش نیز کم مایه تر خواهد بود. سخن گفتن همواره از شیء است. در فقدان شیء سخن در خودش تا میشود و تهی بودگی از کافه بهعنوان یک امکان به سخن نفوذ میکند. بهعنوان یک مساله و مشکل.
گویی انسان کافه نشین این روزها، در فقدان تجربه زیسته که توامانِ پیامد ساختارهای اجتماعی و منفعل بودن است، جز سخن گفتن برای سخن گفتن، چیزی ندارد. حالا این او نیست که به مکان هویت میبخشد در ظرفیت مکانی چون کافه مداخله میکند و آن را بهعنوان یک امکان فرهنگی و زیستن مطرح میکند. برعکس کافه است که به او هویت میبخشد. شادی میآورد و سبب میشود تا او احساس بودن کند. او از تاریخ کافه ارتزاق میکند تا حال و آیندهای برای خویش داشته باشد. از یاد نبریم که اینجا سخن از تاریخ فرهنگی و چهرههای فرهنگی در تعامل با مکانی به نام کافه است. این مواجهه از این رو اهمیت دارد که در بافتار فرهنگی شهری چون تهران هنوز هم کافه نه بهعنوان مکانی برای همه انسانها بلکه بهعنوان امکانی برای فرهیختگان و فرهیختگی خود را بازتولید میکند. نگاهی سرسری به دیوارها و نامهای این کافهها کافی است تا پی به کم و کیف این ادعا ببریم. در هر حال کافه یک امکان است. اما این امکان در ابتدا مکان بود. مکانی که دچار استحاله در فرهنگ شد و حالا در فقدان حیات پویای فکری و اندیشه، اوست که ما را دچار استحاله میکند. اوست که ما را فرامی خواند تا از تاریخش مصرف کنیم و سوژهای باشیم که «کافه میرود پس فرهیخته است. پس هنرمند است». هیچ پرسشی به جانب آنها گسیل نمیشود. و این به راستی یادآور حکومت ماشینها است.
روزنامهنگار
کافهها نشانه مهمی در جهان مدرن و شهری هستند. آنها مثل پاساژها، بازارها، پارکها و حتی پیادهروها سهمی در تجسم ذهنیت و خواهش انسان مدرن دارند. مواجهه انسان مدرن شهری، مواجههای با واسطه است. از خلال مکانها و بناهای مهندسی شدهای که در برخی موارد محل گامهای او را نیز پیش بینی کرده است. اگر به دام بدبینی نقادانه نیفتیم این اتفاق سوی دیگری نیز دارد.
به این معنا که اگر یک ضرورت و ناگزیری باشد، باید برای وجود چنین فضاهایی خرسند بود. تهران بهعنوان پایتخت و دارای سنت شهرنشینی در دوره معاصر، از آن جاهایی است که از سالهای نخستین شکلگیری مناسبات شهری، کافه را بهعنوان یکی از الزامات این شهرنشینی با خود داشته است. بی تردید وقتی تاریخی به موضوع کافه در تهران نگاه میکنیم «کافه نادری» نخستین نامی است که به یاد میآید. کافه نادری بهعنوان پاتوق روشنفکران دوره معاصر فرهنگ و هنر حالا دیگر فقط کافه نیست. مکانی است که کسانی مثل هدایت و دیگران در آن جمع میشدند. جایی است که شاید بارقههای نخستین برخی از بهترین آثار فرهنگی و هنری معاصر در آن شکل گرفته باشد. چنین نگاهی تلویحا از یک حقیقت دیگر نیز خبر میدهد. شاید هم یک واقعیت با میزان تغییرپذیری بالاتر. آن هم اینکه کافه دستکم در معنای مصطلح مکانی است برای تجمع اهالی فرهنگ و هنر. «پاریس جشن بیکران» را به یاد بیاوریم. ادای دینی تمام عیار به پاریس از سوی یکی از بزرگترین نویسندگان دوره مدرن. همینگوی در این کتاب با چنان عشقی از پاریس و کافههای آن سخن میگوید که گاه انسان فکر میکند بهشت موعود همین پاریس است. پاریس در میانه قرن بیستم سکونتگاه بسیاری از غولهای فرهنگی و هنری جهان بود. در این معنا شاید خود پاریس استعارهای از یک کافه در مقیاس جهان به مثابه شهر باشد. آن هم در دورهای که آشوب، بزرگترین ویژگی روزگار بود.
بر همین اساس کافه ربطی وثیق با سکنی گزیدن دارد. تاریخ معاصر نشان میدهد ساکنان این مکان غالبا همینها بودهاند. این میراثی است که امروز نیز با ما است. اهالی هنر اغلب کافه را محل امن خود میدانند. در چرایی این امر سخن بسیار است و این چندکلام مجال پرداختن به آن را نمیدهد. با این حال نمیتوان واقعیت این ادعا را انکار کرد؛ کافه تهی است. نظرگاه آدمی تنها به میز خود و میزهای اطراف است و البته دیوارهایی که گاه با نشانههایی از هنر مزین شدهاند. در کافه شهر و جهان به مثابه واقعیت پنهان است و در نتیجه انسان از هجوم بیامان واقعیت که خود را بی محابا و بی ملاحظه تحمیل میکند در امان است.
در عوض آنچه برجای میماند سخن است. امکان گفتن. هنگامی که چنین برخوردی با جهان بهعنوان مهاجم داریم، شاید بتوان گفت در عوض گفتن ،مداخله در جهان است. تغییر آن و البته کنشگری. کافه نشین با پشت سر گذاشتن واقعیت مهاجم جهان بیرونی، امکان مداخله و کنش را با «گفتن» برای خود فراهم میکند، جولان ذهن؛ ذهن را به چالش میکشد. ویران میکند و میسازد. اما کیفیت این ساختن و ویرانی بدون شک مطلق نیست. تجربه زیسته را شاید بتوان باخود داشتن جهان نیز تصور کرد. آنکه تجربه زیسته دارد در واقع جهانی را با خود حمل میکند. بنابراین آن کس که از این لحاظ فقیر است امکان مداخله اش نیز کم مایه تر خواهد بود. سخن گفتن همواره از شیء است. در فقدان شیء سخن در خودش تا میشود و تهی بودگی از کافه بهعنوان یک امکان به سخن نفوذ میکند. بهعنوان یک مساله و مشکل.
گویی انسان کافه نشین این روزها، در فقدان تجربه زیسته که توامانِ پیامد ساختارهای اجتماعی و منفعل بودن است، جز سخن گفتن برای سخن گفتن، چیزی ندارد. حالا این او نیست که به مکان هویت میبخشد در ظرفیت مکانی چون کافه مداخله میکند و آن را بهعنوان یک امکان فرهنگی و زیستن مطرح میکند. برعکس کافه است که به او هویت میبخشد. شادی میآورد و سبب میشود تا او احساس بودن کند. او از تاریخ کافه ارتزاق میکند تا حال و آیندهای برای خویش داشته باشد. از یاد نبریم که اینجا سخن از تاریخ فرهنگی و چهرههای فرهنگی در تعامل با مکانی به نام کافه است. این مواجهه از این رو اهمیت دارد که در بافتار فرهنگی شهری چون تهران هنوز هم کافه نه بهعنوان مکانی برای همه انسانها بلکه بهعنوان امکانی برای فرهیختگان و فرهیختگی خود را بازتولید میکند. نگاهی سرسری به دیوارها و نامهای این کافهها کافی است تا پی به کم و کیف این ادعا ببریم. در هر حال کافه یک امکان است. اما این امکان در ابتدا مکان بود. مکانی که دچار استحاله در فرهنگ شد و حالا در فقدان حیات پویای فکری و اندیشه، اوست که ما را دچار استحاله میکند. اوست که ما را فرامی خواند تا از تاریخش مصرف کنیم و سوژهای باشیم که «کافه میرود پس فرهیخته است. پس هنرمند است». هیچ پرسشی به جانب آنها گسیل نمیشود. و این به راستی یادآور حکومت ماشینها است.
ارسال نظر