به یاد زندهیاد فتحالله بینیاز؛
«بی نیاز» بیش از شغل خود به مهندسی ادبیات داستانی پرداخت
جواد اسحاقیان*
تو چون رفتی، گل اشکم شکوفا شد.
گره خورد در گلو آهم، دل تنگم، بنفشهزار غمها شد
چندسال پیش نخستین بار، او را در خانه دوست مشترکمان، «محسن میهندوست» در مشهد دیدم و در همان نخستین دقایق، بر او دل نهادم و چه اندازه تأسف خوردم که دیرش یافتهام و سوگند خوردم که زودش دامن از دست ندهم. جز رابطه تلفنی ـکه پیوسته با هم داشتهایم ـ هرگاه گذرم به تهران میافتاد، به دیدنش میشتافتم و او و همسرش، خانم آرزو چربدست، چه مهربانانه و گرم میپذیرفتند و از همه چیز و کس میپرسیدند و خواهش و التماس که بیشتر بمانم؛ و وقتی ماه گذشته خبرنگار یکی از رسانهها در مشهد به من زنگ زد که خبر دارید یا نه؟ و خبر درگذشت ایشان را به من گفت، تا خوردم و دست به دیوار نهادم تا نیفتم و چون سکوت و صدای نامفهوم و بریده بریدهام را شنید، دریافت که نمیدانستهام و اظهار تأسف کرد و دانست که نمیتوانم چیزی گفت و رفت تا من راحت بگریم که مرگِ چنین خواجگانی «نه کاری است خُرد» و به خود گفتم که مرگ، دروغی بیش نیست؛ که او از شاهرگ گردن به ما نزدیکتر است و خطا گفتم که او در ما و ما، مهجوریم.
تو چون رفتی، گل اشکم شکوفا شد.
گره خورد در گلو آهم، دل تنگم، بنفشهزار غمها شد
چندسال پیش نخستین بار، او را در خانه دوست مشترکمان، «محسن میهندوست» در مشهد دیدم و در همان نخستین دقایق، بر او دل نهادم و چه اندازه تأسف خوردم که دیرش یافتهام و سوگند خوردم که زودش دامن از دست ندهم. جز رابطه تلفنی ـکه پیوسته با هم داشتهایم ـ هرگاه گذرم به تهران میافتاد، به دیدنش میشتافتم و او و همسرش، خانم آرزو چربدست، چه مهربانانه و گرم میپذیرفتند و از همه چیز و کس میپرسیدند و خواهش و التماس که بیشتر بمانم؛ و وقتی ماه گذشته خبرنگار یکی از رسانهها در مشهد به من زنگ زد که خبر دارید یا نه؟ و خبر درگذشت ایشان را به من گفت، تا خوردم و دست به دیوار نهادم تا نیفتم و چون سکوت و صدای نامفهوم و بریده بریدهام را شنید، دریافت که نمیدانستهام و اظهار تأسف کرد و دانست که نمیتوانم چیزی گفت و رفت تا من راحت بگریم که مرگِ چنین خواجگانی «نه کاری است خُرد» و به خود گفتم که مرگ، دروغی بیش نیست؛ که او از شاهرگ گردن به ما نزدیکتر است و خطا گفتم که او در ما و ما، مهجوریم.
جواد اسحاقیان*
تو چون رفتی، گل اشکم شکوفا شد.
گره خورد در گلو آهم، دل تنگم، بنفشهزار غمها شد
چندسال پیش نخستین بار، او را در خانه دوست مشترکمان، «محسن میهندوست» در مشهد دیدم و در همان نخستین دقایق، بر او دل نهادم و چه اندازه تأسف خوردم که دیرش یافتهام و سوگند خوردم که زودش دامن از دست ندهم. جز رابطه تلفنی ـکه پیوسته با هم داشتهایم ـ هرگاه گذرم به تهران میافتاد، به دیدنش میشتافتم و او و همسرش، خانم آرزو چربدست، چه مهربانانه و گرم میپذیرفتند و از همه چیز و کس میپرسیدند و خواهش و التماس که بیشتر بمانم؛ و وقتی ماه گذشته خبرنگار یکی از رسانهها در مشهد به من زنگ زد که خبر دارید یا نه؟ و خبر درگذشت ایشان را به من گفت، تا خوردم و دست به دیوار نهادم تا نیفتم و چون سکوت و صدای نامفهوم و بریده بریدهام را شنید، دریافت که نمیدانستهام و اظهار تأسف کرد و دانست که نمیتوانم چیزی گفت و رفت تا من راحت بگریم که مرگِ چنین خواجگانی «نه کاری است خُرد» و به خود گفتم که مرگ، دروغی بیش نیست؛ که او از شاهرگ گردن به ما نزدیکتر است و خطا گفتم که او در ما و ما، مهجوریم.
از خود، کمتر میگفت و از تو بیشتر میپرسید تا نشان دهد که تو را بر خود برمیگزیند. از تو تعریف میکرد و خود را فروترمیداشت و اینها همگی از سرِ فروتنی بود که تو میدانستی او از همگان بزرگتر است و چنین بود که بر او دل مینهادی. ندیدم از کسی خرده بگیرد که فضیلتها را میدید. پیوسته در پی این بود که در کسی از استعداد، نشانی ببیند تا او را برانگیزد. من پس از زنده یاد « گلشیری» کمتر نویسنده و منتقدی دیدهام که این اندازه بر خود سخت بگیرد و آثار این و آن بخواند و بیندیشد و در ارتقای آنان تکلّف کند و بر خود رنج نهد. دانستههایش به روز بود و ازهمه چیز و کس خبر داشت. بسیار مینوشت با این همه، آثارش پربار بود. در روزنامهها می نوشت اما «ژورنالیستی» نمینوشت. نقد و نظرهایش، منبع و مأخذ نداشت. با این همه، هیچ نوشتهای چون مقالات او معتبر و مستند نیست. نگاهی به کارنامه او در پهنههای داستان کوتاه و رمان و نقد و نظریه ادبی، نشان میدهد که با وجود سستیهایی در تن دردمند، چه اندازه پرمایه بود و چه سخت میکوشید!
هنرمند و منتقدی ادبی، به غیرت او نیافتهام. اگر مصاحبهکننده ناآگاهی از نبود منتقد ادبی برجستهای در کشورمان میگفت، بیدرنگ شاهد میآورد و کارهای برجسته این و آن منتقد را معرفی میکرد. کافی بود بفهمد این نویسنده یا آن منتقد چنان که باید، شناخته نشده است تا بیدرنگ پلی ارتباطی شود برای معرفی او به این سایت هنری یا آن نشریه و ناشر و خبرگزاری تا آثارش شناخته شود. شخصیتی هنری و اجتماعی داشت و بر کسی رشک نمیورزید. در او فضیلت، به انبوه بود و از کوتاهبینیهایی که برخی اهل قلم بسیار دارند، در او سراغ نیافتم.
بر نوشتههای خود، شیفتهسار نمیشد. آنها را فروتنانه به این یار و آن صاحب نظر میداد تا عیب و ایرادش را بگیرد. وقتی رمان منتشر نشده «آفتابگردانهای پژمرده» را برایم فرستاد، آن را بهعنوان رمانی عاشقانه ـ اجتماعی، گیرا و دلنشین و در حد «چشمهایش» بزرگ علوی یافتم اما دریغم آمد که در اصلاحش نکوشم و او، بزرگوارانه رمان را زیر و رو، و پایانش را به تمامی عوض کرد و سمت و سویی متفاوت را که گفته بودم، به رمان داد و من متن بازنویسی شده آن را ـ که چند نسخه چاپیاش را برای این و آن فرستاده بود و قرار بود انتشار یابد ـ دارم که متأسفانه چاپ نشد و این داغ بر دل او ماند. او به پاس رهنمودهایی که داده بودم، سخاوتمندانه رمان را به من تقدیم کرد. به راستی که او چه دریا دل و دیگران چه کوتهفکر و گرانجان افتادهاند و چه بیقیدانه آفتابگردانهایمان را پژمرده و پرپر میکنند و فاصلهها چه اندازه بیشتر شده است!
میگذارم که سایتهای هنری، ادبی و خبرگزاریها از مرگش بنویسند اما من این نکته گیرم که باور نکردم / که مرغی ز دریا به صحرا بمیرد. به نوشته «شمسالدین افلاکی» در «مناقبالعارفین» پس از مرگ «مولانا جلالالدین»
بلخی عروس جوانش چنان متألّم شد که از شیر دادن به نوزاد خود بازماند، شبی روان آن قطب جهان عرفان بر او پدید و گفت: اگر این مویها که میکَنی و اگر این مویهها که میکُنی، برای من است، که من به جایی نرفتهام . هر جا باشم، شما را باشم و فیضان معانی بر ضمایر شما پاشم. مرا در « مهد عارف » ببین که فرزند تو و نوه من است و من باور دارم که «بینیاز» هرگز نمرده است؛ که او زنده ماندگار است و من او را در آنچه از او به یادگار مانده است، میبینم. روانش شاد و یادش گرامی باد!
* مدرس دانشگاه فردوسی مشهد و منتقد ادبی
تو چون رفتی، گل اشکم شکوفا شد.
گره خورد در گلو آهم، دل تنگم، بنفشهزار غمها شد
چندسال پیش نخستین بار، او را در خانه دوست مشترکمان، «محسن میهندوست» در مشهد دیدم و در همان نخستین دقایق، بر او دل نهادم و چه اندازه تأسف خوردم که دیرش یافتهام و سوگند خوردم که زودش دامن از دست ندهم. جز رابطه تلفنی ـکه پیوسته با هم داشتهایم ـ هرگاه گذرم به تهران میافتاد، به دیدنش میشتافتم و او و همسرش، خانم آرزو چربدست، چه مهربانانه و گرم میپذیرفتند و از همه چیز و کس میپرسیدند و خواهش و التماس که بیشتر بمانم؛ و وقتی ماه گذشته خبرنگار یکی از رسانهها در مشهد به من زنگ زد که خبر دارید یا نه؟ و خبر درگذشت ایشان را به من گفت، تا خوردم و دست به دیوار نهادم تا نیفتم و چون سکوت و صدای نامفهوم و بریده بریدهام را شنید، دریافت که نمیدانستهام و اظهار تأسف کرد و دانست که نمیتوانم چیزی گفت و رفت تا من راحت بگریم که مرگِ چنین خواجگانی «نه کاری است خُرد» و به خود گفتم که مرگ، دروغی بیش نیست؛ که او از شاهرگ گردن به ما نزدیکتر است و خطا گفتم که او در ما و ما، مهجوریم.
از خود، کمتر میگفت و از تو بیشتر میپرسید تا نشان دهد که تو را بر خود برمیگزیند. از تو تعریف میکرد و خود را فروترمیداشت و اینها همگی از سرِ فروتنی بود که تو میدانستی او از همگان بزرگتر است و چنین بود که بر او دل مینهادی. ندیدم از کسی خرده بگیرد که فضیلتها را میدید. پیوسته در پی این بود که در کسی از استعداد، نشانی ببیند تا او را برانگیزد. من پس از زنده یاد « گلشیری» کمتر نویسنده و منتقدی دیدهام که این اندازه بر خود سخت بگیرد و آثار این و آن بخواند و بیندیشد و در ارتقای آنان تکلّف کند و بر خود رنج نهد. دانستههایش به روز بود و ازهمه چیز و کس خبر داشت. بسیار مینوشت با این همه، آثارش پربار بود. در روزنامهها می نوشت اما «ژورنالیستی» نمینوشت. نقد و نظرهایش، منبع و مأخذ نداشت. با این همه، هیچ نوشتهای چون مقالات او معتبر و مستند نیست. نگاهی به کارنامه او در پهنههای داستان کوتاه و رمان و نقد و نظریه ادبی، نشان میدهد که با وجود سستیهایی در تن دردمند، چه اندازه پرمایه بود و چه سخت میکوشید!
هنرمند و منتقدی ادبی، به غیرت او نیافتهام. اگر مصاحبهکننده ناآگاهی از نبود منتقد ادبی برجستهای در کشورمان میگفت، بیدرنگ شاهد میآورد و کارهای برجسته این و آن منتقد را معرفی میکرد. کافی بود بفهمد این نویسنده یا آن منتقد چنان که باید، شناخته نشده است تا بیدرنگ پلی ارتباطی شود برای معرفی او به این سایت هنری یا آن نشریه و ناشر و خبرگزاری تا آثارش شناخته شود. شخصیتی هنری و اجتماعی داشت و بر کسی رشک نمیورزید. در او فضیلت، به انبوه بود و از کوتاهبینیهایی که برخی اهل قلم بسیار دارند، در او سراغ نیافتم.
بر نوشتههای خود، شیفتهسار نمیشد. آنها را فروتنانه به این یار و آن صاحب نظر میداد تا عیب و ایرادش را بگیرد. وقتی رمان منتشر نشده «آفتابگردانهای پژمرده» را برایم فرستاد، آن را بهعنوان رمانی عاشقانه ـ اجتماعی، گیرا و دلنشین و در حد «چشمهایش» بزرگ علوی یافتم اما دریغم آمد که در اصلاحش نکوشم و او، بزرگوارانه رمان را زیر و رو، و پایانش را به تمامی عوض کرد و سمت و سویی متفاوت را که گفته بودم، به رمان داد و من متن بازنویسی شده آن را ـ که چند نسخه چاپیاش را برای این و آن فرستاده بود و قرار بود انتشار یابد ـ دارم که متأسفانه چاپ نشد و این داغ بر دل او ماند. او به پاس رهنمودهایی که داده بودم، سخاوتمندانه رمان را به من تقدیم کرد. به راستی که او چه دریا دل و دیگران چه کوتهفکر و گرانجان افتادهاند و چه بیقیدانه آفتابگردانهایمان را پژمرده و پرپر میکنند و فاصلهها چه اندازه بیشتر شده است!
میگذارم که سایتهای هنری، ادبی و خبرگزاریها از مرگش بنویسند اما من این نکته گیرم که باور نکردم / که مرغی ز دریا به صحرا بمیرد. به نوشته «شمسالدین افلاکی» در «مناقبالعارفین» پس از مرگ «مولانا جلالالدین»
بلخی عروس جوانش چنان متألّم شد که از شیر دادن به نوزاد خود بازماند، شبی روان آن قطب جهان عرفان بر او پدید و گفت: اگر این مویها که میکَنی و اگر این مویهها که میکُنی، برای من است، که من به جایی نرفتهام . هر جا باشم، شما را باشم و فیضان معانی بر ضمایر شما پاشم. مرا در « مهد عارف » ببین که فرزند تو و نوه من است و من باور دارم که «بینیاز» هرگز نمرده است؛ که او زنده ماندگار است و من او را در آنچه از او به یادگار مانده است، میبینم. روانش شاد و یادش گرامی باد!
* مدرس دانشگاه فردوسی مشهد و منتقد ادبی
ارسال نظر