مادرش آثار او را نخواند
ترجمه الهام محتشم دونا لویسا سانتیاگا مارکز، مادر گارسیا مارکز در سال ۲۰۰۲ و در سن ۹۷ سالگی درگذشت. او از شخصیتهای بسیار اثرگذار در زندگی گابو بود که در رمان صد سال تنهایی بهصورت «اورسولا» ظاهر میشود. لویسا سالها پیش در گفتوگو با روزنامه «ال اسپکتادور» گفته بود؛ هرگز آثار او - گابو - را نخوانده ام. اما او از همان کودکی یک نویسنده بود وقتی تمام روز در آن دهکده سوت و کور آرکاتاکا دنبال پروانهها میگشت و آسمان در چشمش نه به رنگ آبی که با جلوههای عجیب و غریب ظاهر میشد. » لویسا در تاریخ ۲۵ جولای ۱۹۰۵ در نزدیکی رودخانه رانچریا در کلمبیا به دنیا آمد.
ترجمه الهام محتشم دونا لویسا سانتیاگا مارکز، مادر گارسیا مارکز در سال 2002 و در سن 97 سالگی درگذشت. او از شخصیتهای بسیار اثرگذار در زندگی گابو بود که در رمان صد سال تنهایی بهصورت «اورسولا» ظاهر میشود.
لویسا سالها پیش در گفتوگو با روزنامه «ال اسپکتادور» گفته بود؛ هرگز آثار او - گابو - را نخوانده ام. اما او از همان کودکی یک نویسنده بود وقتی تمام روز در آن دهکده سوت و کور آرکاتاکا دنبال پروانهها میگشت و آسمان در چشمش نه به رنگ آبی که با جلوههای عجیب و غریب ظاهر میشد.»
لویسا در تاریخ ۲۵ جولای ۱۹۰۵ در نزدیکی رودخانه رانچریا در کلمبیا به دنیا آمد. خانواده او گرفتار فاجعه جنگهای داخلی در کشور شده بودو دو ساله بود که پدرش در اثر جنگ تنبهتن با یکی از همسایگان شان، جان داد. لویسا سرگذشت غریبی داشت که دستمایه رمان «صد سال تنهایی هم شده است، آنجا که او به صورت «اورسولا»، زن خوزه آرکادو بوئندیا، ظاهر میشود.
روزنامه «ال اسپکتادور» که مارکز کار حرفهای نویسندگی را با این روزنامه آغاز کرده است، گزارشی در باب زندگی مادر مارکز منتشر کرده که ترجمه بخشهایی از آن را میخوانید:
مادرش هرگز صدسال تنهایی یا هیچ کدام از آثار ادبی او را نخواند. خواهر رماننویس؛ آیدا روزا، این طور به خاطر میآورد: «بعضی قسمتها را میخواند، اما همواره افراد واقعی که برای خلق شخصیتها الهام بخش بودهاند را مییافت و از پسرش میپرسید: گابیتو عزیز؛ چرا برای این یکی، نشانه گذاشتی؟»
گارسیا مارکز هرگز پاسخی نمیداد. شاید او حس میکرد مادرش رمانهای او را نمیخواند چون میترسد بالاخره روزی خودش را در یکی از آنها بیابد. درنهایت اودر زندگی مارکز از همه شخصیتهای داستانیاش عظیمتر بود. او زنی بود که مرگش در میانه سال ۲۰۰۲ مارکز را به رعشه انداخت، کسی که با غذایی که همواره به شکل عجیبی کافی مینمود؛ معجزه میکرد. متواضع و واقع بین، یازده بچه را بزرگ کرده بود بدون آنکه قدرت و شهرت شگفتزدهاش کند، او قادر بود پیچیدهترین چیزها را ساده کند.pic۱
pic۲
آیدا روزا به یاد میآورد: وقتی به او زنگ میزنند تا به پسرش بگوید جایزه نوبل را برده است، او میگوید: «اوه چه خوب! امیدوارم آنها دیگر حالا به ما برق بدهند!»
او اضافه میکند، «مساله این بود که، راهبه شدن من، بیش از جایزه نوبل گابی کوچک برایش مهم بود!»
وقتی هشتاد سالگی پسر بزرگ ترش را جشن میگرفتند، در چهلمین سالگرد چاپ اول صد سال تنهایی، یا در بیستوپنجمین سالگرد دریافت جایزه نوبل، پیدایش نشد. وقتی کنگره زبان اسپانیا، به افتخار مارکز در بندر تاریخی کارتاجنا، هزاران پروانه رها کرد، یا وقتی مارکز گفت اطمینان دارد که حداقل روزی یک صفحه مینویسد حتی اگر - بیماری- به تاخیرش بیندازد، او غایب بود.
او حتی شایعات پنهان را درمورد ناشری نشنید که نخست از خواندن اولین نسخه صد سال تنهایی سرباز زده بود یا آن را خوانده بود و احتمالا نفمیده بود یا اثر را خستهکننده یافته بود و بعدها وقتی دانست تمام نسخههای کتاب در بوئنوس آیرس فروخته شدهاند و نویسنده برای نوشتن کتابی که از منظرادبی دورانساز است مورد استقبال بسیار گرمی قرار گرفته، به یک دائم الخمر تمام عیار تبدیل شده بود. دونا لویسا شخصا آنجا نبود، اما مانند بسیاری از مهمترین شخصیتهای مارکز، در تمام آن مکانها که پسر بزرگش به آنها قدم نهاده بود، حاضر بود...چنانکه امروز هم حاضر است و به یقین در قرنهای بعد هم.
ارسال نظر