فاطمه جمال‌پور اینجا خبری از کلاس‌های رنگاوارنگ تابستانه نیست، اینجا تابستان یعنی کار در بازار، اینجا نباید پرسید مدرسه که تعطیل می‌شود چه کار می‌کنید، اینجا بعضی‌ها مدرسه نمی‌روند. برای رسیدن به جواب این سوال که تابستان و فصل تعطیلی مدارس چه کار می‌کنید راهی دروازه غار می‌شوم. ایستگاه مترو شوش را به سمت خیابان هرندی و پارکش جلو می‌روم. اول از همه مادر و دختری که دارند بستنی یخی گاز می‌زنند توجهم را جلب می‌کنند. دختربچه با روپوش صورتی دبستانی به نظر می‌رسد و مادرش هم تقریبا جوان است و چادر مشکی به سر دارد. به سراغشان می‌روم و از مادر می‌پرسم: «تابستان‌ها که مدرسه تعطیل می‌شود، فرزندتان چه کار می‌کند؟» می‌گوید: «ما خانه‌مان خزانه است، اینجا نیست.» می‌گویم: «اشکالی ندارد، جواب بدهید.» می‌گوید: «هیچ کاری.» می‌پرسم: «هیچ کاری؟ کلاسی؟چیزی؟» جواب می‌دهد: «نه؛ هیچ جا نمی‌رود. بچه‌ها فقط یک اسکوتر و یک دوچرخه دارند و با همان‌ها بازی می‌کنند.» می‌پرسم: «کلاسی، باشگاهی نزدیک خانه‌تان نیست که بفرستیدشان؟» می‌گوید: «چرا فرهنگسرا فلکه چهارم کلاس گذاشتند، اما هنوز اسم‌نویسی نکردیم.» می‌پرسم: «نمی‌خواهید اسم‌نویسی کنید؟" جواب می‌دهد: «چرا من می‌خواهم کلاس بگذارمشان.» حاشیه خیابان را ادامه می‌دهم. در یکی از کوچه‌ها چند پسربچه مشغول بازی هستند. به سراغشان که می‌روم پا می‌گذارند به فرار، اما یکی شان می‌ماند؛ علیرضا 8 ساله است. می پرسم: «علیرضا تابستان‌ها چه کار می‌کنی؟» می‌گوید: «هر روز بعدازظهرها می‌آییم بیرون بازی. ظهرها در خانه تلویزیون می‌بینم، بعدازظهرها می‌آییم دوچرخه‌سواری.» می‌پرسم: «کلاس نمی‌روی؟» می‌گوید: «نه.» یکی‌شان از آن دور داد می‌زند: «من می‌روم. من کلاس زبان می‌روم.» می‌پرسم: «دیگر چه کار می‌کنی؟» جواب می‌دهد: «پلی استیشن 2 بازی می‌کنیم.» دیگری می‌گوید: «من علیرضا، کلاس پنجم هستم. بیشتر کامپیوتر بازی می‌کنم. می‌خواهم 8 تیر کلاس زبان بروم.» مادرش جلوی در خانه ایستاده است. با لباس خانگی. زن فربهی است و چهارچوب در را گرفته است. می‌گوید: «می‌خواهد برود کلاس زبان، ثبت‌نامش کرده‌ایم.» می‌پرسم: «امکانات اینجا برای اوقات فراغت بچه‌ها خوب است؟» می‌گوید: «امکانات تقریبا خوب است، برای کوچک‌ترها کلاس شادی دارد. خانه سلامت کلاس گذاشته است. برای بزرگترها هم کلاس زبان و قرآن. خیلی خوب است.» می‌پرسم: «هزینه اش چطور است؟» می‌گوید: «پارسال برای 8 جلسه 20 تومن بود، امسال را نمی‌دانم. اینجا وزرشگاه هم دارد. هنوز نرفته‌ایم اما قرار است برویم.» علی رضا می‌پرسد: «ببخشید اینها را تو تلویزیون پخش می‌کنند؟» دوباره راهی خیابان اصلی می‌شوم. پسرک ریزنقشی در یک نانوایی مشغول فروش بربری است. اسمش حسام است و 12 ساله. می‌پرسم: «حسام تابستان‌ها چه کار می‌کنی؟» جواب می‌دهد: «من اینجا کار می‌کنم.» می‌پرسم: «چقدر می‌گیری؟» می‌گوید: «روزی 10 تومن می‌گیرم.» می‌پرسم: «فقط تابستان‌ها اینجا هستی؟» می‌گوید: «کلا اینجا کار می‌کنم؛ مدرسه نمی‌روم.» می‌پرسم: «چرا؟» جواب می‌دهد: «چون پول نداریم.» دم در نانوایی پسری 16، 17 ساله مشغول شستن پوشال‌های کولرآبی است. امیر صدایش می‌کنند. موهایش را ژل زده و خط ریشی تیز دارد. می‌پرسم: «امیر تابستان‌ها چه کار می‌کنی؟» جواب می‌دهد: «ما همه‌‌اش اینجا هستیم؛ تابستون نداریم که.» می‌پرسم: «چرا؟» با بی‌میلی جواب می‌دهد: «چون زندگی خرج دارد.» از نگاهش می‌فهمم باید راهم را بگیرم و بروم. جلوتر سه پسر کنار خیابان ایستاده‌اند. یکی شان ترک موتور نشسته و دوتای دیگر ایستاده‌اند. می‌پرسم: «تابستان‌ها چه کار می‌کنید؟» می گویند: «همه کار؛ گردش می‌رویم، پارک، مارک، موتور سواری، مخ زنی.» می‌پرسم: «کلاس چندم هستید؟» یکی‌شان می‌گوید: «تا سوم راهنمایی خواندم، دیگری می‌گوید: «دیپلم ردی‌ام» و آن یکی هم می‌گوید: 2تا تجدید، دوم دبیرستان.» می‌پرسم: «چه کار می‌کنید؟» پسر موتور سوار می‌گوید: «میوه فروشم»، یکی‌شان می‌گوید: «بیکارم» و نفر سوم جواب می‌دهد: «اگر نصاب خواستی بگو!» جدا می‌شوم و به سمت پارک و ورزشگاه می‌روم. محمد بلندقد ظاهر خیلی مرتب و امروزی دارد، 16 ساله و کلاس اول دبیرستان است. می‌پرسم: «محمد تابستان‌ها چه کار می‌کنی؟» می‌گوید: «می‌روم سرکار.» می‌پرسم: «کجا؟» می‌گوید: «بازار» می‌پرسم: «چه کار می‌کنی؟» جواب می‌دهد: «فروشند‌گی» می گویم: «چقدری می‌گیری؟» جواب می‌دهد: «ماهی 600 هزار تومان.» امیرحسین 12 ساله است. کیسه خرید در دست دارد و به سرعت راه می‌روم. قدم‌هایم را تندتر می‌کنم تا به او برسم. می‌گوید: کلاس آموزش زبان و تکواندو می‌روم و در کوچه بازی می‌کنم. می‌پرسم: چقدری هزینه کلاس‌هایت است؟ جواب می‌دهد: زبان 120، تکواندو 12 هزار تومان. با میرحسین تا پارک می‌روم. جدا می‌شویم. سه پسر نوجوان در سایه درختان بلند آتش می‌سوزانند. می‌دوند دنبال هم و بی‌هوا می‌خندند. بعد از چند دقیقه آرام می‌گیرند. برای سوال کردن جلو می‌روم. دوتای کوچک‌تر پا به فرار می‌گذارند و آن دیگری که بزرگتر به نظر می‌رسد می‌ماند. مسعود 16 ساله با صورت گرگرفته از بازی می‌ایستد و سعی می‌کند جواب خنده اش را بگیرد و با دقت به سوالم گوش کند. می‌گوید: «تابستون‌ها سرکار می‌ریم.» می‌پرسم: «کجا کار می‌کنی؟» جواب می‌دهد: «در بازار کار می‌کنیم.» می‌پرسم: «چقدری کار می‌کنی؟» می‌گوید: «ماهی 700 هزار تومان.» می‌پرسم: «چکار می‌کنی؟» جواب می‌دهد: «بسته‌بندی.» می‌پرسم: «روزی چند ساعت کار می‌کنی؟» می‌گوید: «از ساعت 8 صبح تا 6 بعدازظهر.» می‌پرسم: «از کی رفته ای سر کار؟» می‌گوید: «از وقتی تعطیل شده‌ایم. یکی، دو هفته است تعطیل شده‌ایم و می‌رویم.» از مسعود که خداحافظی می‌کنم، داد می‌زند و می‌گوید: «خانوم بچه‌های تیم ملی دارند تو ورزشگاه تمرین می‌کنند اگر خواستی برو!» حسین و ریحانه مشغول تاب سواری هستند. ریحانه کلاس دوم دبستان است. می‌گوید: «تابستون‌ها در خانه بازی می‌کنم فقط.» حسین 10 ساله است. می‌گوید: «خانم درس‌هایم را می‌خوانم. کتاب می‌خوانم یه کم هم بازی می‌کنم.» می پرسم: « چه کتابی می‌خوانی؟» می‌گوید: «فارسی، علوم اجتماعی و ریاضی.» سه پسر درشت‌اندام از روبه‌رو می‌آیند. مانده‌ام بروم صحبت کنم یا نه. با زنجیرهای دور گردن و خالکوبی‌های بازو هیبت ترسناکی به هم زده‌اند، اما مشخص است کم سن هستند. می‌روم و سوالم را می‌پرسم. یکی‌شان جواب می‌دهد: «سر کارم» می‌پرسم: «مدرسه نمی‌روید؟» جواب می‌دهد: «نه» می‌پرسم: «چند کلاس خوانده‌اید؟» جواب می‌دهد: «پنجم ابتدایی ترک تحصیل کردم.» می‌پرسم: «چکار می‌کنین تو بازار؟» می‌گوید: « فروشندگی لباس.» سه، چهار پسر بچه کمی آن‌سوتر کنار آبسردکن پارک مشغول آب پاشی هستند. یکی‌شان جواد کلاس پنجم دبستان است. می‌پرسم: «جواد تابستان‌ها چه کار می‌کنی؟» می‌گوید: «بیشتر بازی می‌کنم اما کتاب هم می‌خوانم.» می‌پرسم: «چه کتاب‌هایی؟» جواب می‌دهد: «داستان پیامبران.» می‌گویم: «وقت بیکاری حوصله ات سر نمی‌رود؟» جواب می‌دهد: «اگر حوصله‌ام سر برود می‌روم پیش بابام.» می‌پرسم: «پدرت چه کاره است؟» می‌گوید: «کابینت‌سازی دارد.» آن یکی امیر 13 ساله و کلاس دوم راهنمایی است. می‌گوید: «ما تابستان‌ها می‌رویم دهاتمان.» می‌پرسم: «کجاست؟» می‌گوید: «قم است.» علی 8 ساله کلاس دوم است، ریزنقش است، کنار جوی فاضلاب بر لبه خیابان نشسته است و به خیابان و ماشین‌ها زل زده است. می‌پرسم: «علی تابستان‌ها چه کار می‌کنی؟» می‌گوید: «می‌نشینم درس می‌خوانم، اول کتاب فارسی و ریاضی، بعدش استراحت، بعدش کارتون، بعدش قرآن، بعدش بازی و بعدهم همه کتاب فارسی را از اول تا آخر می‌خوانم و بعد می‌خوابم.»