شمشیر دولبه «سیاستِ معنا»
عباس شهرابیفراهانی یکم. وقتی از «معنای زندگی» سخن میگوییم، دقیقا از چه چیزی حرف میزنیم؟ منظور خود از «معنای زندگی» را میتوان با درتقابلنهادن دو «معنا» روشن کنیم. حداقل از دو معنیِ «معنا» میتوان سخن گفت نخست، همین «معنا»یی که در عبارت «معنای زندگی» با آن مواجه میشویم. دیگر، «معنا»یی که جامعهشناسان از آن سخن میگویند. در مورد نخست، ما از منبع هنجارین و ارزشیای سخن میگوییم که هم خط و ربط کنشهای ما را تعریف میکند و هم غایات زندگی را. در مورد دوم، عمدتا با انگیزه پشت سنخ خاصی از کنش طرفیم که جامعهشناس باید با فرآیندهای تاویلی آن را کشف کند.
عباس شهرابیفراهانی یکم. وقتی از «معنای زندگی» سخن میگوییم، دقیقا از چه چیزی حرف میزنیم؟ منظور خود از «معنای زندگی» را میتوان با درتقابلنهادن دو «معنا» روشن کنیم. حداقل از دو معنیِ «معنا» میتوان سخن گفت نخست، همین «معنا»یی که در عبارت «معنای زندگی» با آن مواجه میشویم. دیگر، «معنا»یی که جامعهشناسان از آن سخن میگویند. در مورد نخست، ما از منبع هنجارین و ارزشیای سخن میگوییم که هم خط و ربط کنشهای ما را تعریف میکند و هم غایات زندگی را. در مورد دوم، عمدتا با انگیزه پشت سنخ خاصی از کنش طرفیم که جامعهشناس باید با فرآیندهای تاویلی آن را کشف کند. اما این دو معنیِ «معنا» در یک ویژگی با هم مشترکند: معنا، چه معنای مورد نظر جامعهشناس باشد چه معنای هنجارین زندگی، برساختی است اجتماعی. «معنای زندگی» هرچند در نگاه اول ناشی از تصمیمهای فردی میان «این یا آن» گزینههاست، اما همانند معنای جامعهشناسانه، همواره توسط ساختارها و تعاملات اجتماعی تعیّن مییابد. به عبارتی دیگر، «معنای زندگی» برساخته کنش جمعی انسانها است. با این حال، اینجا نیز از دو نوع تعیّن اجتماعیِ «معنا» میتوان سخن گفت. این دو نوع تعینیابی را
میتوان در دو روند متفاوت از معنایابی نیز مشاهده کرد؛ نخست، آنجا که شخص یا گروه از تعیّنپذیری اجتماعی «معنا»ی خود آگاه نیست و روند معنایابی نیز در نگاه اول نه از درون کنش جمعی که از دل دروننگریهای فردی صورت میگیرد. همیاریای نیز اگر باشد، فرع بر این دروننگریها است. عمده معنویتگرایان از این دستهاند. آنان بر این پندارند که ورای مناسبات اجتماعی آنچه را که نشاندهنده غایت زندگی و هستی است یافتهاند. دوم، آنجایی که کنش جمعی نقش محوری در معنابخشی به زندگی دارد. عمده انقلابات، جنبشهای اجتماعی نوین، حرکتهای ارتجاعی، و حتی آن گروه از جنبشهای معنویتگرا که تاکیدشان بر یک زندگی جمعی بدوی است، در این رسته جای میگیرند. سروکار این یادداشت با این دسته دوم، و از میان این دسته، با جریانهای سیاسی است.
دوم. پیوند سیاست و معنای زندگی چگونه برقرار میشود؟ سیاست چگونه میتواند به زندگی معنا بدهد؟ آیا اصلا چنین چیزی ممکن است؟ چطور ممکن است سیاست، یا دستکم سیاست رسمی، که حوزه محاسبات عقلانی برای دستیافتن به قدرت است، عنصری معنابخش به زندگی باشد؟ «معنای زندگی» باید از منبعی به دست آید که فراتر از خودِ روند فیزیولوژیک زیستن جای دارد، حال آنکه سیاست، بهویژه سیاست رسمی و حاکمه، یا مجموعه جدالهایی است برای تصاحب ابزارهای اعمال خشونت، یا اقداماتی است برای رتقوفتق امور روزمره مردم. «معنای زندگی» همواره حول مضامینی اخلاقی یا زیباشناسانه میچرخد؛ زندگی عبارت است از طی مسیری برای دستیابی به امر خیر، خیر مطلق یا امر زیبا، زیبایی مطلق. این زیبایی و خیر، که البته لزوما جنبه الهی ندارند، همواره فراتر از محاسبات عقلانی، جدالهای قدرتطلبانه و سیر روزمره امور هستند. پس کجا است آنجایی که سیاست به زندگی معنا میبخشد؟ به بیانی دقیقتر، در چه شرایطی «امکان» آن فراهم میشود که سیاست و کُنش سیاسی حامل معنایی برای زندگی باشد؟
سوم. سیاست، فارغ از اینکه حاکم باشد یا درجنبش، رسمی باشد یا غیررسمی، همواره ممکن است سویههایی اخلاقی و زیباشناسانه بیابد. آنجایی که سیاست حامل پروژهای برای «اخلاقیکردن» زیست انسانها و انسانسازی، یا حامل طرحهایی برای «بهبود» زندگی شهروندان میشود، با اخلاقیشدن سیاست طرفایم. حاکمی که به دنبال تربیت اتباع خود است و سیاستمدارانی که پیشنهادهایی برای پیشبرد عدالت اجتماعی ارائه میدهند، نگاهی «اخلاقی» به سیاست دارند. افزون بر این، آنجایی که بر شکوهمندی مردم و ستایش کنش جمعی انقلابی تاکید میشود، با برداشت «زیباشناسانه» از سیاست روبهروییم. آنچه در فهم زیباشناسانه از سیاست نقش اساسی دارد، تأکید بر «اراده» حاکم یا مردم بر پیشبرد امور است، ارادهای که از سازوکارهای سیاسی- اجتماعی مرسوم فراتر میرود. از این دو نوع رویکرد به سیاست، میتوان بهعنوان رویکردهای فراسیاسی نام برد؛ زیرا هردو با تکیه بر عناصر برونسیاسی، یعنی زیباشناسی و اخلاق، به سیاست مینگرند. حال، در همین دو رویکرد فراسیاسی است که میتوان از نقش سیاست در تکوین «معنای زندگی» سخن گفت. از آنجا که معنای زندگی خصلتی اخلاقی یا زیباشناسانه دارد، سیاست به شرطی میتواند حامل آن باشد که اخلاقی یا زیباشناسانه باشد. فرد با ایفای نقش در رسالت اخلاقی- تربیتی یک حاکم یا شرکت در برنامههای دولتی یا غیردولتی برای پیشبرد برابری اجتماعی یا پیوستن به کُنش انقلابی یک مردم است که بهنحوی سیاسی به زندگی خود معنایی فراتر از صرفِ فرآیندهای زیستی میبخشد. رویهمرفته، این نوع سیاست را میتوان «سیاست معنا» نام نهاد.
چهارم. آنطور که تاکنون پیش آمدهایم، «سیاست معنا» یا همان معنابخشی به زندگی از رهگذر سیاست، میتواند سویهها و چهرههای کاملا متفاوتی داشته باشد. همانقدر که فردی برای معنابخشی به زندگیاش میتواند خود را تبدیل به فرمانبرِ مطلق یک حاکم کند، میتواند در کنشی انقلابی نیز شرکت کند. «سیاستِ معنا» به همان اندازه که میتواند پیشرو باشد، میتواند متحجرانهترین شکل را نیز به خود بگیرد. شوریدن علیه وضع موجود در قالب اسپارتاکیستهای آلمانی بلندکردن دستها به نشان «هایلهیتلر!»، هردو کنشهایی سیاسی هستند که به زندگی معنا میبخشند. همانقدر که در راستای معنابخشیدن به زندگی، میتوان با پیوستن به یک سازمان مردمنهاد یا یک پروژه عدالتخواهانه دولتی به پیشبرد برابری اجتماعی کمک کرد، میتوان در پروژههای اخلاقی و انسانسازانه یک حاکم نیز شرکت جست. سیاست معنا، هم میتواند شرکت در یک کنش جمعی و ساختن حوزه عمومی باشد، هم گردننهادن به ارتجاع فاشیستی و سرکوب حوزه عمومی. افزون بر اینها، خودِ یک کنش جمعی پیشرو نیز میتواند از جهاتی دیگر یا در لحظاتی دیگر به شدت سرکوبگرانه و ارتجاعی باشد. بنابراین، سیاستِ معنا شمشیری دولبه است که میتواند هم جانب آزادیخواهی را بگیرد و هم جانب تحجر را. با این حال، در عمل، سیاست به محض اینکه از چارچوب حسابوکتابهای خشک روزمره خارج و به سیاست غیررسمی بدل شود، نمیتوان آن را از عناصر معنابخش تهی کرد. تنها میتوان با کنترل این پتانسیل معنابخشی حول «مسائل» مشخص و دورکردن آن از کلیتهای فراگیر و مبهم، آن را مقیّد کرد.
دوم. پیوند سیاست و معنای زندگی چگونه برقرار میشود؟ سیاست چگونه میتواند به زندگی معنا بدهد؟ آیا اصلا چنین چیزی ممکن است؟ چطور ممکن است سیاست، یا دستکم سیاست رسمی، که حوزه محاسبات عقلانی برای دستیافتن به قدرت است، عنصری معنابخش به زندگی باشد؟ «معنای زندگی» باید از منبعی به دست آید که فراتر از خودِ روند فیزیولوژیک زیستن جای دارد، حال آنکه سیاست، بهویژه سیاست رسمی و حاکمه، یا مجموعه جدالهایی است برای تصاحب ابزارهای اعمال خشونت، یا اقداماتی است برای رتقوفتق امور روزمره مردم. «معنای زندگی» همواره حول مضامینی اخلاقی یا زیباشناسانه میچرخد؛ زندگی عبارت است از طی مسیری برای دستیابی به امر خیر، خیر مطلق یا امر زیبا، زیبایی مطلق. این زیبایی و خیر، که البته لزوما جنبه الهی ندارند، همواره فراتر از محاسبات عقلانی، جدالهای قدرتطلبانه و سیر روزمره امور هستند. پس کجا است آنجایی که سیاست به زندگی معنا میبخشد؟ به بیانی دقیقتر، در چه شرایطی «امکان» آن فراهم میشود که سیاست و کُنش سیاسی حامل معنایی برای زندگی باشد؟
سوم. سیاست، فارغ از اینکه حاکم باشد یا درجنبش، رسمی باشد یا غیررسمی، همواره ممکن است سویههایی اخلاقی و زیباشناسانه بیابد. آنجایی که سیاست حامل پروژهای برای «اخلاقیکردن» زیست انسانها و انسانسازی، یا حامل طرحهایی برای «بهبود» زندگی شهروندان میشود، با اخلاقیشدن سیاست طرفایم. حاکمی که به دنبال تربیت اتباع خود است و سیاستمدارانی که پیشنهادهایی برای پیشبرد عدالت اجتماعی ارائه میدهند، نگاهی «اخلاقی» به سیاست دارند. افزون بر این، آنجایی که بر شکوهمندی مردم و ستایش کنش جمعی انقلابی تاکید میشود، با برداشت «زیباشناسانه» از سیاست روبهروییم. آنچه در فهم زیباشناسانه از سیاست نقش اساسی دارد، تأکید بر «اراده» حاکم یا مردم بر پیشبرد امور است، ارادهای که از سازوکارهای سیاسی- اجتماعی مرسوم فراتر میرود. از این دو نوع رویکرد به سیاست، میتوان بهعنوان رویکردهای فراسیاسی نام برد؛ زیرا هردو با تکیه بر عناصر برونسیاسی، یعنی زیباشناسی و اخلاق، به سیاست مینگرند. حال، در همین دو رویکرد فراسیاسی است که میتوان از نقش سیاست در تکوین «معنای زندگی» سخن گفت. از آنجا که معنای زندگی خصلتی اخلاقی یا زیباشناسانه دارد، سیاست به شرطی میتواند حامل آن باشد که اخلاقی یا زیباشناسانه باشد. فرد با ایفای نقش در رسالت اخلاقی- تربیتی یک حاکم یا شرکت در برنامههای دولتی یا غیردولتی برای پیشبرد برابری اجتماعی یا پیوستن به کُنش انقلابی یک مردم است که بهنحوی سیاسی به زندگی خود معنایی فراتر از صرفِ فرآیندهای زیستی میبخشد. رویهمرفته، این نوع سیاست را میتوان «سیاست معنا» نام نهاد.
چهارم. آنطور که تاکنون پیش آمدهایم، «سیاست معنا» یا همان معنابخشی به زندگی از رهگذر سیاست، میتواند سویهها و چهرههای کاملا متفاوتی داشته باشد. همانقدر که فردی برای معنابخشی به زندگیاش میتواند خود را تبدیل به فرمانبرِ مطلق یک حاکم کند، میتواند در کنشی انقلابی نیز شرکت کند. «سیاستِ معنا» به همان اندازه که میتواند پیشرو باشد، میتواند متحجرانهترین شکل را نیز به خود بگیرد. شوریدن علیه وضع موجود در قالب اسپارتاکیستهای آلمانی بلندکردن دستها به نشان «هایلهیتلر!»، هردو کنشهایی سیاسی هستند که به زندگی معنا میبخشند. همانقدر که در راستای معنابخشیدن به زندگی، میتوان با پیوستن به یک سازمان مردمنهاد یا یک پروژه عدالتخواهانه دولتی به پیشبرد برابری اجتماعی کمک کرد، میتوان در پروژههای اخلاقی و انسانسازانه یک حاکم نیز شرکت جست. سیاست معنا، هم میتواند شرکت در یک کنش جمعی و ساختن حوزه عمومی باشد، هم گردننهادن به ارتجاع فاشیستی و سرکوب حوزه عمومی. افزون بر اینها، خودِ یک کنش جمعی پیشرو نیز میتواند از جهاتی دیگر یا در لحظاتی دیگر به شدت سرکوبگرانه و ارتجاعی باشد. بنابراین، سیاستِ معنا شمشیری دولبه است که میتواند هم جانب آزادیخواهی را بگیرد و هم جانب تحجر را. با این حال، در عمل، سیاست به محض اینکه از چارچوب حسابوکتابهای خشک روزمره خارج و به سیاست غیررسمی بدل شود، نمیتوان آن را از عناصر معنابخش تهی کرد. تنها میتوان با کنترل این پتانسیل معنابخشی حول «مسائل» مشخص و دورکردن آن از کلیتهای فراگیر و مبهم، آن را مقیّد کرد.
ارسال نظر