حمله در صبح غبارآلود
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.

پدرم از سوی دولت به این ماموریت اعزام شده بود و برای این ماموریت لازم بود که حتما مامور مورد نظر مدرک دانشگاهی داشته باشد. پدرم در میان افراد روستا، تنها کسی بود که دارای مدرک دانشگاهی بود.
مادرم در خانه همراه ما می‌ماند. او کارهای خانه را انجام می‌داد و بیشتر وقتش را بین من و خواهرانمان اختصاص داده بود. بین دو خواهر، بچه وسطی به حساب می‌آمدم. افراد خانواده بسیار به هم نزدیک بودند و بیشتر اوقات را در کنار هم سپری می‌کردیم. برای اینکه در بیرون تفریح خاصی وجود نداشت که ما را مشغول به خود کند.
سرمای زمستان‌ها هم کشنده بود، بهترین جایی هم که می‌شد گرم ماند آشپرخانه بود. از اینرو بیشتر در آنجا گرد هم می‌آمدیم و مشغول بازی می‌شدیم.
اگر می‌خواستم آنجا را یک شهر بنامم خیلی بذل و بخشش کرده بودم. دو مغازه کوچک که سر جمعش به اندازه یک گاراژ متوسط کامیون نمی‌شد، یک مدرسه و یک اداره پست تمامی دارایی آنجا بود. هیچ محل خریدی وجود نداشت. سینما و سالن تئاتر هم که آرزویی بیش نبودند. با این حال یکی از این دو مغازه فیلم اجاره می‌داد. تاج سر این روستا اما باند فرودگاهش بود.
در آن به راحتی یک بوئینگ مسافربری 737 می‌توانست فرود بیاید. با وجود این فرودگاه، روستای ما مرکز اتصال منطقه شده بود. هواپیماهای دو موتوره سبک، در طول روز بارها به این نقطه رفت و آمد می‌کردند. بیشتر مسافران این هواپیماها نیز توریست‌های طبیعت دوست و شکارچی‌ها بودند. آنها در سراسر رودخانه پخش می‌شدند و به دنبال شکار می‌گشتند.
خانه ما هم در صد متری رودخانه قرار داشت. یک خانه دو طبقه و زیبا در دل آلاسکا. بعضی‌ وقت‌ها اگر خوش‌شانس بودم، می‌توانستم از پنجره اتاقم، یک خرس یا گوزن شمالی را ببینم که در نزدیکی خانه ما در حال چرخیدن است.
اگر در مدرسه نبودم، یا به شکار می‌رفتم یا ماهیگیری. از زمانی که بچه بودم اصلا ترسی نداشتم که اسلحه حمل کنم یا اینکه در جنگل به دنبال شکار بروم. دوست داشتم که خود مسوول کارهایم باشم.

در تمکوچک بودرینات 24 ساعته نیروی ویژه دریایی ایالات متحده توانستم در حوزه «زد و خورد زمینی» بر همه پیروز شوم. اگر راستش را بخواهید این با زمانی که بچه‌ای م و به خارج شهر می‌رفتم تا شکار کنم برایم تفاوت چندانی نداشت. اما در سایر حوزه‌های جنگی، بچه‌های دیگر پیشینه بهتر و قوی‌تری داشتند. در جنگ‌های آبی هم بد نبودم. با این حال در جنگ‌های زمینی و استفاده از اسلحه با فاصله قابل توجهی از بچه‌ها در صدر قرار داشتم.
زمانی که به دیوگرو (جنگاوران ویژه نیروی دریایی ایالات متحده) پیوستم، سعی کردم خودم را به عنوان سرگشت یا نوک حمله تیم مهاجم جا بیندازم.
در این شب سرد زمستانی در عراق، گشت‌زنی 4 ساعته ما تا هدف، نزدیک به یک ساعت طول کشید. زمانی که به هدف رسیدیم ساعت 3 صبح شده بود. هر چقدر بیشتر به هدف نزدیک می‌شدیم، می‌شد چراغ‌های دو سوی جاده منتهی به روستا را دید که سوسو می‌زدند.
مثل یک گودال پر گرد و خاک بود. نورهای آبی به این جاده تاریک روشنایی بخشیده بودند. بوی متعفن فاضلاب که از زیر جاده می‌گذشت به کمک باد به سمت ما هجوم می‌آورد. خانه‌های اطراف همه مثل جعبه‌های بیسکویت رنگی بودند. این رنگ‌ها حتی با دوربین دید در شب هم قابل رویت بودند.
سیم‌های برق همه در گوشه جاده آویزان شده بودند. جاده‌ای که به سوریه ختم می‌شد. از زمانی که به روستا رسیدیم، بچه‌ها در موقعیت‌هایی که برایشان تعریف شده بود قرار گرفتند. آنها در حال بررسی هدف‌ها بودند. اجازه دادم که بچه‌های تیمم به ساختمان مورد نظر وارد شوند. سعی کردیم که از در وارد شویم. در سیاه و آهنی بزرگی که با کمی زور و با سر و صدای فراوان باز شد. در را تا حدی باز کردیم که بتوانیم داخل حیاط را برانداز کنیم. به سرعت حیاط خانه را از نظر گذراندم. حیاط خالی بود.
خانه‌ای دو طبقه، که هر طبقه یک پنجره بزرگ داشت. شیشه‌هایش پشت میله‌های آهنی محصور شده بودند اما می‌شد تا حدودی داخل آن‌را دید. بچه‌هایی که از بالا به موقعیت دسترسی داشتند، با لیزرهای اسلحه‌هایشان کمی داخل خانه را روشن کرده بودند. به آرامی در را هل دادم. قفل نشده بود. در آستانه در مکث کردم. اسلحه‌ها را به حالت رگبار قرار دادم و منتظر ماندم.