آیا معیار درست برای تصمیمگیری در مورد کارکنان تنها عملکرد آنهاست؟
چاقی
بیل هوگلان عمیقا در حال مطالعه فایلی بود که درون کامپیوترش بود که صدای بامپ بامپی او را به خودش آورد و او با خودش فکر کرد: «سید دارد میآید.»
سریما نازاریان
بیل هوگلان عمیقا در حال مطالعه فایلی بود که درون کامپیوترش بود که صدای بامپ بامپی او را به خودش آورد و او با خودش فکر کرد: «سید دارد میآید.» اداره خدمات مالی سیاتل در محلی واقع شده بود که به صدای عبور کامیونها و نیز قدمهای ۱۵۰ کیلوگرمی سید حساس بود. در دفتر بیل باز بود و زمانی که سید به دم در رسید، سرش را وارد کرد و حال بیل را پرسید. بیل متوجه شد که او عرق کرده است و نفسش بریده است.
او پرسید: «آیا تری به تو زنگ زد؟»
بیل گفت: «بله. او رزومه و مدارکت را وارد سیستم کرد و من در ماه آینده با کاندیداها صحبت خواهم کرد.»
«عالی است. امیدوارم حواست به من باشد.»
«حتما سید و اگر خبری شد به تو خبر میدهم.»
بیل با خودش فکر کرد که او پسر خوبی است. او ده سال بود که در سازمان در بخشهای مختلف مشغول به کار بود و کارمند بسیار خوبی هم بود. به عنوان یک متخصص تولید، او یک منبع با ارزش برای فروشندگانی بود که میخواستند در مورد برخی سودهای بازنشستگی تصمیمگیری کنند. او در عین حال منبع خوبی برای مشاوران هم بود که میخواستند خریداران را تحت تاثیر قرار دهند. سید آنقدر به خدمات سازمان مسلط بود که بسیاری برای انجام دادن کارهایشان به او نیاز داشتند. او افزایش درآمدی و پاداشهای بسیاری به دست آورده بود ولی در جلسه اخیر اعلام کرده بود که میخواهد کار جدیدی در دست بگیرد. پس این موضوع که او برای نقش جدیدی که در سازمان خالی شده بود اقدام کرده بود، نباید بیل را متعجب میکرد.
ولی زمانی که او در مورد نامه بخش منابع انسانی برای شغل سید شنید کمی تعجب کرد. او برای یک کار مشاوره اقدام کرده بود. جایی که موفقیتش در گرو تحت تاثیر قرار دادن برخی افراد متخصص بود. مسلما او قبلا هم همیشه آنها را تحت تاثیر قرار داده بود، ولی همیشه پشت صحنه باقی مانده بود. در حالی که در نقش جدید او باید با مشاوران به صورت رو در رو مواجه میشد و این مساله موضوع را تغییر میداد.
یک دوست
بیل کتش را برداشت و به طبقه چهارم به دیدن دوستش چاک رفت تا با هم برای قدم زدن بیرون بروند. «چاک، میتوانم از تو سوالی بپرسم؟»
«حتما»
«اگر تو برای یک ترفیع اقدام میکردی و درخواستت را رد میکردند، استعفا میدادی؟ میدانی این مساله یکی از افرادی است که در بخش من کار میکنند. او به دنبال یک شغل مشاوره است که اخیرا خالی شده است. او الان یک متخصص محصول است، ولی این کاری است که سالها انجام داده است و حالا میخواهد کار جدیدی انجام دهد. کاری که در آن بیشتر به چشم بیاید. ولی من مطمئن نیستم که برای آن آماده باشد؟»
«خوب، چرا امتحان نمیکنی؟ یک شانس به او بده.»
«آخر مسائلی وجود دارد. او مشکلات خفیف سلامتی دارد»
«چه مشکلاتی؟»
«او دیابت دارد و به همین دلیل از مشکل اضافه وزن رنج میبرد.»
«صبر کن ببینم. راجع به آن آدم خیلی چاق که حرف نمیزنی؟ شوخی میکنی. او را برای این نقش حتی تصور هم نکن.»
«آخر او بسیار دوست داشتنی است و بهتر از هر فرد دیگری محصولات را میشناسد.»
«خوب او را به بخش تولید محصول جدید بفرست.»
«ولی آنجا که پول بیشتری در نمیآورد. او مطمئنا استعفا خواهد داد.»
«جدا؟ کی استخدامش میکند؟»
نگرانیهای رو به رشد
زمانی که بیل دوباره به دفترش برگشت، شروع به مطالعه فایل سید کرد. او به یاد آورد که سید همان زمانی که وارد سازمان شده بود هم اضافه وزن داشت. ولی وزنش بسیار کمتر از الان بود. در ابتدا همه میگفتند حتما دستپخت همسرش خیلی عالی است. ولی او در عرض یک سال چهل پوند به وزنش اضافه شد. مدتی رژیم گرفت و وزن کم کرد، ولی پس از مدتی دوباره وزنش به حالت اولیه و حتی بیشتر از آن برگشت. زمانی که همسرش او را ترک کرد، ناگهان سید به یک بالون تبدیل شد.
چند سال پیش، بیل متوجه شد که سید زیاد مرخصی استعلاجی میگیرد و زمانی که علت را جویا شد، فهمید که او دیابت دارد. بعد از آن بیشتر از مشکل بیماری سید، رویکرد همکاران او بیل را ناراحت میکرد. سید یک فرد بسیار اجتماعی بود و با همه خیلی زود دوست میشد. ولی با گذشت زمان و ترک کردن سازمان توسط همکاران قدیمی، او تنها و تنهاتر میشد. چرا که کارکنان جدید تر زیاد هم با او دوست نمیشدند. در روزهای بعد از طلاقش خیلی از همکاران او را به خانههایشان دعوت میکردند، ولی این موضوع دیگر زیاد تکرار نمیشد. بیل فکر میکرد که چگونه میتواند این مشکل را حل کند؟ شاید باید برای کارکنان آموزشهایی برای قبول تفاوتهای میان همکاران میگذاشت. ولی حتی خود او هم به راحتی نمیتوانست در مورد اضافه وزن سید صحبت کند. او اصلا از احساس ناتوانی که به او دست داده بود، خوشحال نبود.
همان لحظه فکری ناراحت کننده به ذهنش رسید. اگر سید از سازمان به دلیل رد کردن درخواستش شکایت میکرد چه اتفاقی میافتاد؟ او فکر کرد که بد نیست به «تری» در بخش منابع انسانی زنگ بزند. ولی فکر کرد که حتی پرسیدن این سوال هم باعث میشود همه فکر کنند که او با وزن سید مشکل دارد.
آدم مناسب؟
تاکسی دم در منتظر بود. بیل مرتب به ساعتش نگاه میکرد که دید سید با دو چمدان در دست میآید. بیل به سمت صندلی عقب رفت و زمانی که سید در صندلی جلو نشست، بیل احساس کرد تاکسی به زمین نزدیک تر شد.
بیل که احساس کرده بود زیاد سید را از اجتماع دور نگه داشته است، از او خواسته بود که با هم به این کنفرانس در سانفرانسیسکو بروند. سید خیلی خوشحال شده بود. خیلی بیشتر از چیزی که کنفرانس اهمیت داشت. آخر او فکر میکرد که این کنفرانس آزمونی از تواناییهای او در شغل جدیدش است.
سید پرسید: «فکر میکنی که من چقدر شانس داشته باشم؟ من در مذاکره کردن خیلی خوبم. چقدر احتمال دارد شغل را بگیرم؟»
«میدانی، استعدادهای زیادی هستند و این کار به مسافرتهای زیادی نیاز دارد.»
«مشکلی نیست. من مطمئنم که میتوانم کار را به خوبی انجام دهم. آیا کاندید داخلی دیگری هم وجود دارد؟»
«تا آنجایی که من میدانم، نه.»
«سازمان معمولا ترجیح میدهد افراد را از داخل استخدام کند تا از خارج سازمان. درست است؟»
«آره مسلما، چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.»
آنها بالاخره به فرودگاه رسیدند. زمانی که به آنجا رسیدند، هواپیما در حال مسافرگیری بود. بیل گفت که اگر عجله کنند به هواپیما میرسند. ولی به زودی متوجه شد که سید نمیتواند عجله کند. پس از مدتی چرخ یکی از چمدانهایش شکست و او با ناراحتی و عذاب خم شد که وسائل داخلش را درون دیگری بکند. در همین لحظه بیل به این فکر افتاد که این همه وسیله تنها برای یک شب خیلی زیاد نیست؟ با انداختن نگاهی به بلیتهای هواپیمایشان متوجه شدند که سید دو تا صندلی برای خودش گرفته است.
آنها به سمت گیت خروج حرکت کردند که همان لحظه کودکی به سید اشاره کرد و به مادرش گفت: «مادر ببین، آن آقاهه چقدر گنده است!» در همان لحظه سید دوباره خم شد که این بار سنگی که در کفشش رفته بود را بیرون بیاورد که باز هم فرآیندی بسیار طولانی از کار در آمد. مردم همه به او خیره شده بودند. بیل خجالت زده شده بود و فکر کرد که مسائلی از این قبیل هر روز برای او روی میدهد.
در همان زمانی که سید کفشش را میپوشید، اطلاعات اعلام کرد که هواپیمای سانفرانسیسکو به زودی برمیخیزد. بیل گفت که من به سمت گیت خروج میروم و به آنها میگویم که تو داری میآیی. لطفا عجله کن.
صبحانه ای برای سه نفر
اگر بیل نسبت به واکنش افراد در برابر وزن سید شک داشت، در طول این سفر از آن مطمئن شد. بارها و بارها افرادی را دید که به سید چشم میدوختند و سپس سعی میکردند آن را موضوعی عادی تلقی کنند، ولی او از آن موضوع ناراحت میشد. عصر همان روز، مینا منشی بیل با او تماس گرفت که بگوید: «من با تری حرف زدم، به جز سید داوطلب داخلی دیگری نداریم و به عنوان داوطلب خارجی یک زن را داریم که پنج سال سابقه کار دارد و حقوقی که میخواهد هم با خواست ما مطابقت دارد.»
«تو میخواهی درخواست سید را بررسی کنی؟»
«میخواهم، ولی باز هم خوشحال میشوم اگر داوطلب دیگری هم باشد. بگذار آگهی در سایت داخلی شرکت بماند.»
بعد از اینکه تلفن را قطع کرد، فکر کرد که اگر سید این شغل را نگیرد، چه تاثیری روی او میگذارد؟ شاید زیاد هم بد نباشد. افراد در اداره با وزن سید خیلی هم بد برخورد نمیکردند. در مقایسه با برخوردی که نا آشناها با او میکردند، برخورد همکاران خیلی هم خوب بود.
چشم بیل به یکی از مشاوران ستاره ای افتاد که داشت با برخی مدیران صحبت میکرد. در طول شام بیل متوجه شد که سید با فردی که در سمت چپش نشسته است، شروع به صحبت کرده است. مرد هر از چندی به حرفهای سید میخندید و سید هم خوشحال به نظر میرسید. بیل کمی احساس راحتی کرد و روزهایی را به یاد آورد که سید با شوخیهایش همکاران در سازمان را سرگرم میکرد. بیل با خودش فکر کرد: «حداقل دارد به او خوش میگذرد.»
یک ساعت بعد که بیل در اتاقش بود، سید به او زنگ زد و گفت: «حدس بزن چی فهمیدم؟ مردی که کنار من نشسته بود، اسمش دیکهاف بود. او یکی از کارکنان اوهایو تیچرز است و میگفت که آنها از درآمد اخیرشان ناراضی هستند. من کم کم در مورد خودمان با او صحبت کردم و به او در مورد خدماتمان گفتم. من به او گفتم که تو هم اینجایی و اینکه من او را به تو معرفی میکنم.»
بیل که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت: «عالی است. کاشکی برای صبحانه...»
«برای همین تماس گرفتهام که بگویم برای صبحانه فردا از او دعوت کردم.»
بیل فکر کرد که عجب آدم باهوشی است. او دارد حداکثر تلاشش را میکند که به من نشان دهد برای این شغل مناسب است. که میداند؟ شاید یک کار جدید باعث شود او انگیزه لازم برای رژیم گرفتن و کاهش وزن را به دست آورد.
سوال: آیا وزن سید باید در تصمیمگیری بیل یک عامل تاثیرگذار باشد؟
منبع: HBR
ارسال نظر