یک مرد خوب!

سریما نازاریان

منبع: HBR

ساعت ۷:۰۱ صبح. در حال رانندگی

وای باز هم افتادم توی ترافیک. خوشحالم که این روزها لری قبل از ۱۱ صبح نمی‌رسد. فکر می‌کنم قبل از جلسه دو نفره مان بتوانم کلی کار انجام دهم به شرطی که لیزا محاسبات اداره اروپا را دیروز به اتمام رسانده باشد. به محض اینکه او اعداد را بدهد، می‌توانیم مورد را به اتمام برسانیم. وقتی برنامه توسعه پیشنهادی را به لری نشان دهم، مطمئنا خوشش می‌آید و می‌گوید من حرف ندارم. شاید هم بالاخره بگوید که حاضر است مرا مدیر عامل کند.

بیچاره شیلا،‌امروز صبح به نظر حالش خوب نمی‌رسید.‌ «امی» ‌دیشب سرفه می‌کرد.‌امیدوارم دوباره سرما نخورد، نمی‌خواهم شیلا جمعه مریض باشد. در رستوران میز رزرو کرده‌ایم. باورم نمی‌شود پانزده سال است ازدواج کرده‌ایم. نمی‌توانم صبر کنم تا او گردنبند الماسی که برایش خریده‌ام را ببیند.

وای به نظر می‌رسد ‌امروز اینجا به پارکینگ تبدیل شده است. شاید لیزا همین الان هم رسیده باشد. بهتر است همین الان چند تا زنگ بزنم.

ساعت۷:۱۴ صبح

{به لیزا زنگ می‌زند} «سلام لیزا، منم، پاول. می‌خواستم دو تا نکته را بگویم. اول اینکه حال مادرت چطور است؟ دیشب شب خوبی داشت؟ ... اوه، وای... از شنیدنش متاسفم. خواهش می‌کنم به او بگویی که من و شیلا برایش دعا می‌کنیم. نکته دوم اینکه می‌خواستم ببینم اعداد را حاضر کردی؟‌ امروز برای جلسه ۱:۳۰ می‌خواهمشان. وای؟ دکترش ساعت چند است؟... نه نگران نباش، کاری که لازم است را بکن، من راهی برای به دست آوردن اعداد پیدا می‌کنم. خواهش می‌کنم زمانی که راه افتادی که به شرکت بیایی به من زنگ بزن.»

لعنتی. برنامه صبحم به هم ریخت. حالا باید سعی کنم قبل از جلسه خودم اعداد را به دست بیاورم.

نمی‌توانم حتی تصور کنم که نگهداری از یک مادر مریض چقدر سخت باید باشد، ولی لیزا واقعا تمرکزش را از دست داده است. او یک مدیر عملیات عالی بود، ولی الان تنها به مادر مریضش فکر می‌کند. کار در زندگی او یک اولویت بود، ولی الان... می‌دانم که او سازمان دانر را به اندازه خودم دوست دارد. همیشه هم می‌گوید که چقدر فضای کاری از ده سال پیش که من به سازمان‌ آمدم بهتر شده است.

این همه مدت؟ اولین باری که لری در مورد سازمان دانر گفت را به خوبی به یاد دارم. یادم می‌آید که تغییر دادن شغلم به نظرم دیوانه وار ترین

کار ممکن بود، ولی او آنقدر اصرار کرد که قبول کردم و او راست هم می‌گفت. کار ما بالا و پایین‌های خودش را داشته است، ولی همیشه هم عالی بوده است.

مسلما زمان بازنشستگی لری رسیده است. فکر می‌کنم که می‌خواهد مرا مدیر عامل کند. جورج هم‌امیدوار است که مدیر عامل باشد، ولی فکر می‌کنم که با گزارش دادن به من مشکلی نداشته باشد.

جورج در دو سال اخیر زیر دست لری خوب کار کرده است. او از ارتقایش به سمت معاونت از شادی داشت بال در می‌آورد. در مورد کارهای فنی حرف ندارد، ولی در زمینه ارتباط با مشتریان باید تجربه بیشتری کسب کند. همیشه با لری بگومگو دارد، تعجب می‌کنم که لری از دستش عصبانی نمی‌شود.

ولی وقتی حرف به کارکنان می‌رسد، لری می‌تواند خیلی سنگ دل باشد. او می‌گوید که لیزا اواخر خوب کارنمی‌کند و حتی پیشنهاد می‌کند که او را اخراج کنم، ولی لیزا را اخراج کنم؟ حتی به آن فکر هم نمی‌توانم بکنم، چه برسد بخواهم به خودش بگویم. لیزا همیشه دست راست من بوده است. او فکرم را قبل از اینکه کاری بکنم می‌خواند. مسلما جیم یا آندرا می‌توانند نقش او را به عهده بگیرند، ولی چیز‌های زیادی را باید یاد بگیرند. یادم باشد با لیزا در مورد کم کردن فشار کاری‌اش صحبت کنم یا شاید حتی بهتر باشد برای مدتی مرخصی بگیرد که با خیال راحت به مادرش برسد. من واقعا می‌خواهم لیزای قبلی برگردد.

ساعت ۷:۳۸

وای، اگر بدوم از این ماشین تندتر می‌روم. یادم است چه روز‌های خوبی که با لری می‌رفتیم، می‌دویدیم و درباره آینده صحبت می‌کردیم. به عنوان یک پیر مرد، خیلی خوب می‌دوید. تا سه سال پیش که یک حمله قلبی داشت. باورم نمی‌شد وقتی گفت که می‌خواهد دوباره شروع به دویدن کند و توی ماه آوریل در مسابقات ماراتون بوستون شرکت کند. خواهش می‌کنم لری، به همان گلف و قایقرانی اکتفا کن.

فکر می‌کنم برای او سروکار داشتن با استراتژی‌ها و اعداد لذت بخش باشد. کلی کار‌آماده سازی انجام داده‌ایم، ولی دیگر‌آماده‌ایم. به محض اینکه چراغ سبز را بدهد، می‌توانیم شروع کنیم. فکر می‌کردم که خودش بیشتر از اینها بخواهد درگیر کار شود، ولی نشد. شاید این هم شیوه او برای کنار کشیدن است.

ولی سوال این است که چه نظری می‌دهد؟ فکر می‌کنم که او از اینکه می‌تواند به گلف برسد، خوشحال می‌شود و اینکه به ریاست هیات مدیره اکتفا کند، به او کمک می‌کند که در عین اینکه کنترل کارها را به دست دارد، از فعالیت‌های روزمره دور بماند.

۷:۵۱ صبح

ترافیک از این بدتر هم می‌شود؟ بهتر است به جاستین زنگ بزنم، ببینم از آن پیام عجیب که برایم گذاشته بود، چه منظوری داشت. «سلام جاستین، تو هم به «راندی روز» بگو. این کار تو است. البته من فکر می‌کنم قضیه با مذاکره حل می‌شود. به آنها یاد آوری کن که در سال چقدر کار برای آنها تولید می‌کنیم. به من هم نتیجه را خبر بده.»

باورم نمی‌شود. باز هم مشکل؟ باورم نمی‌شود که آنها می‌خواهند از ما سوء استفاده کنند. البته جاستین هم حق دارد. قراردادی که لیزا ایجاد کرده است، در این مورد کمی ‌مبهم است. ولی خوب باز هم ما سالانه اندازه دو میلیون دلار برای آنها ایجاد در‌آمد می‌کنیم. ولی فکر می‌کنم که راندی آدم خوبی است و برای ما کلی کار تا حالا کرده است. حالا تنها به خاطر یک صورت حساب رابطه مان را با آنها قطع کنیم، زیاد عاقلانه به نظر نمی‌رسد.

۸:۰۸ صبح

{تماس با شیلا} «سلام عزیزم. حالت بهتر است؟ شاید بهتر باشد بعد از رفتن بچه‌ها کمی‌بخوابی. باشه، گوشی را به کوین بده... سلام کوین.‌ امیدوارم‌ امتحانت را خوب بدهی. آره شب با هم بیس بال تمرین می‌کنیم.... آره من همه وسایل لازم را دارم.... نه فکر نمی‌کنم تامی‌برای انداختن توپ مناسب باشد. او دونده خوبی است.... خوب گوشی را بده به‌امی، آها مامان کارم دارد؟ باشه پس گوشی را بده به مامان...جانم؟ اوه نه من نمی‌توانم لباس‌ها را از خشک شویی بردارم. ده دقیقه پیش از جلوی آن رد شدم.... باشه، پس به‌امی‌سلام برسان. خداحافظ.»

یادم باشد با پدر تامی ‌در مورد اینکه چرا به او اجازه نمی‌دهم توپ را پرتاب کند حرف بزنم. او باید بداند که بچه اش به عنوان توپ انداز زیاد استعداد ندارد.

۸:۱۶ صبح

استادیوم آنجاست. چه روزهای خوبی با دیدن بازی‌های بیس بال با بابا داشتم. عالی بود، خانوادگی برای دیدن بازی‌ها می‌رفتیم. برای بابا و مامان تعادل برقرار کردن کار و خانه خیلی سخت بود، ولی کارشان حرف نداشت. آنها مدل‌های عالی برای من بودند. من و گریسی همیشه بعد از مدرسه به کارخانه می‌رفتیم. همیشه شلوغ بود و کار گروهی کارکنان ‌حرف نداشت. همه کارکنان احساس مالکیت می‌کردند و مسوولیت پذیریشان حرف نداشت. فرمول پدر و مادر هنوز هم عالی است. اینکه با همه، کارکنان، مشتریان، فروشندگان و ... با احترام و همدردی برخورد کن و مطمئن باش با وفاداری و بهره‌وری جوابت را می‌دهند. چقدر با من صبور بودند، وقتی تغییر رشته می‌دادم و آخر که مدرک MBA گرفتم، چقدر خوشحال شدند.

وقتی مدیر عامل شدم، به همه دنیا نشان می‌دهم که دانر به کجا که نمی‌تواند برود. یادم باشد برای یکی از بازی‌های فصل بلیت بگیرم و مدیران سازمان و خانواده‌ام را ببرم. می‌خواهم این کار را در خانواده خودم هم به رسم تبدیل کنم.

۸:۲۲ صبح

دیوانگی است. بیشتر از یک ساعت در ترافیک بودم. یادم باشد به لیزا بگویم که دنبال دفتری در آن سمت شهر باشد. به این ترتیب زمان کمتری در رفت وآمد تلف می‌کنیم و فضای بیشتری هم خواهیم داشت. به لری هم این را بگویم خوب است.

۱۰:۵۲ صبح در شرکت

{مشغول حرف زدن با تلفن} «آره جورج، تو راست می‌گویی. کایاگان به ما نیاز دارد. ولی فکر نمی‌کنم آنقدر‌ها هم قدرت داشته باشیم که تو فکر می‌کنی. آنها واقعا به قیمت حساسند. اگر ما قیمت‌مان را کم نکنیم و آنها سراغ دیوالد بروند، بد می‌شود. آنها تا حالا هم چند قرارداد را با قیمت‌های پایینی که پیشنهاد داده‌اند گرفته‌اند. ما نمی‌توانیم الان در بیوتک ضعیف به نظر برسیم. شاید بهتر باشد با قیمت پایین وارد شویم و بعد قیمت را دوباره بالا ببریم. باشه پس من فکر می‌کنم و بهت خبر می‌دهم.»

این جورج هم گاهی مغرور می‌شود‌ها. باورم نمی‌شود کل قرار داد را به قیمتی معادل ۶۰ درصد قیمت ما می‌خواهند. نمی‌دانم سعی دارند ببینند ما تا کجا کوتاه می‌آییم یا اینکه آنها قیمت دستشان نیست؟ من نمی‌خواهم در حال حاضر این کار را از دست بدهم.

جورج فکر می‌کند که آنها در نهایت قرارداد را با خودمان می‌بندند. رویکرد او مانند لری است. مطمئنم اگر لری بود، با شنیدن قیمت آنها می‌گفت: «نه آقا، ما با این قیمت کار نمی‌کنیم» ولی این رویکرد تنها گاهی جواب می‌دهد.

یادم باشد ببینم سایر سازمان‌های بیوتک با چه قیمتی قرارداد بسته‌اند و اعداد را به کایاگان بدهم.

۱:۱۲ ظهر دفتر پاول

خوب، عدد‌های لیزا توی کدام پوشه است؟ آها این است و از لین بخواهم از لیزا بپرسد آیا این اعداد دقیق هستند یا خیر. شاید لین فرد مناسبی برای جانشینی لیزا باشد. هم تیز است و هم حواس جمع. خوب همه چیز را که پرینت کردم. جلسه توی کدام اتاق بود؟

۴:۱۲

باورم نمی‌شود که من و لری این همه وقت این همه اختلاف داشتیم؛ در حالی که فکر می‌کردم با هم موافقیم. یعنی چی که من باید خودم را جمع و جور کنم؟ این یعنی چی؟ «من تو را به عنوان نفر دوم در ذهن دارم؟» و بدتر از همه اینکه او می‌خواهد به جورج فکر کند؟ اینجا چه خبر است؟

۵:۲۴

پاول خودت را جمع و جور کن. حالا لری فکر نمی‌کند که تو مناسب این کاری. ولی بدیهی است که من بهتر از جورج می‌توانم این کار را انجام دهم. شاید دلیلش قرارداد‌هایی است که جورج اواخر بسته است؛ ولی من کل کار را می‌شناسم. او تنها دو سال در سازمان بوده است. شاید به این دلیل است که جورج اواخر زیاد

دور و بر لری بوده است. او نمی‌تواند توانایی‌های مرا زیر سوال ببرد. مشتریان و فروشندگان عاشق من هستند. من توانایی‌هایم را بارها نشان داده‌ام. یعنی چی که من باید سخت‌گیرتر باشم.

به آدم بی‌اهمیتی مانند جورج تبدیل شوم؟ می‌توانم این کار را بکنم؟ می‌خواهم؟ اینجا هنوز جای من است؟

سوال: پاول برای گرفتن شغل چکار باید بکند؟