آیا تازه کار، آماده شده است؟
منبع: HBR
رزرو هتل برای سال نو. خریدن هدیه.
تیم اوکانل مکث کرد و کمیفکر کرد. بعد نوشت: «باز هم تمبر». تلفن زنگ زد و او در حالی که آن را بر میداشت، با خودش فکر میکرد که دیگر چه چیزی را فراموش کرده است. «سلام، با تیم اوکانل صحبت میکنید.» صحبتی که در ادامه شنید، تمام فکرهای سال نو را از سرش بیرون کرد. بیست دقیقه بعد، او گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
سریما نازاریان
منبع: HBR
رزرو هتل برای سال نو. خریدن هدیه.
تیم اوکانل مکث کرد و کمیفکر کرد. بعد نوشت: «باز هم تمبر». تلفن زنگ زد و او در حالی که آن را بر میداشت، با خودش فکر میکرد که دیگر چه چیزی را فراموش کرده است. «سلام، با تیم اوکانل صحبت میکنید.» صحبتی که در ادامه شنید، تمام فکرهای سال نو را از سرش بیرون کرد. بیست دقیقه بعد، او گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. مشتریای که سال نو را دزدید
کریستین در حالی که یک گاز بزرگ از ساندویچ لذیذش میزد، دستها را به کمر زد. سال طولانی را پشت سر گذاشته بود و مدت زیادی از آن را پشت همین میز سپری کرده بود. او باور داشت که «دریسکول» کار مهمیانجام میداد، ساختن نرمافزارهای قابل اطمینان اگرچه گران، برای سازمانهایی که نمیتوانستند خراب شدن را تحمل کنند، ولی این کار کاملا پرتنش بود. او گاهی کابوس میدید که سیستمی که آنها برای فرود هواپیما طراحی کرده اند،
اشکال دارد.
چند ماه اخیر هم شلوغتر از همیشه بودند. رییس کریستین، الکساندرا، سازمان را به قصد تاسیس سازمان خودش به عنوان یک مشاور فنیترک کرده بود. این حرکت به نوعی آرامبخش بود، چرا که آلکساندرا و مدیر بخش «تیم»، زیاد هم با هم نمیساختند. تیم یک مخ نرمافزاری سنتی بود و بسیار جدی بود و به هیچ وجه نمیتوانست شخصیت شوخ، خالکوبیهای روی بدن و شوخیهای آلکساندرا را تحمل کند. اتومبیل آلکساندرا بسیار محتمل بود که ساعت نه شب جلوی در سازمان باشد تا نه صبح. او میتوانست اشکالات نرمافزاری را سریعتر از هر فرد دیگری پیدا کند، ولی یک تغییر ساختار سازمانی باعث شده بود که او مجبور به گزارش دادن به تیم بشود و شش ماه بعد اعلام کرده بود که سازمان را ترک میکند.
تیم این گفته را با ارتقا دادن کریستین برای پر کردن جای خالی او جواب داده بود. اگرچه کریستین از داشتن فرصت مدیریت خوشحال شده بود ولی کارها آنطور که او خواسته بود، پیش نرفته بود. به نظر میرسید که پر کردن جای خالی چکمههای کابویی آلکساندرا سختتر از آن بود که در ابتدا به نظر میرسید.
کریستین خسته از کار واقعا منتظر تعطیلات یک هفتهای کریسمس بود، همه تیم برنامه نویسش هم همین طور. او گاز دیگری از ساندویچ لذیذش را زمانی زد که تیم سرش را وارد دفتر او کرد و گفت: «ببخشید که وقت ناهار مزاحم میشوم. ولی باید حرف بزنیم.»
او در حالی که ساندویچ را میجوید سرش را تکان داد و به دنبال تیم به دفترش رفت. تیم در را بست و پرسید: «هایبرا کاسینوز را یادت است؟»
«مسلما، یکی از بزرگترین مشتریهای ما که پارسال به این نتیجه رسید که نرمافزارهای ما خیلی گران است.»
«دقیقا و الان هم به این نتیجه رسیدهاند که میخواهند دوباره با ما کار کنند و خیلی هم زود.»
به نظر کریستین اینها اخبار خوبی بود ولی تیم به نظر خوشحال نمیآمد. پس کریستین پرسید: «خوب مشکل چیست؟»
تیم دستهایش را به هم قفل کرد و گفت. «مشکل اینجا است که برنامهای که از سازمان دیگری گرفتهاند زیاد اذیتشان میکند و هزینهای که به این خاطر به آنها تحمیل شده است، بسیار بیشتر از میزانی است که آنها به دریسکول میدادند که سیستمشان خراب نشود. حالا هم همه کارهایشان خوابیده است. نه کسی میتواند هتل رزرو کند و نه میتوانند مشتریها را راهی کنند و از آنجایی که تعطیلات نزدیک است، باید هر چه زودتر این مشکلات را حل کنند.»
کریستین گفت: «تعطیلاتی که تنها دو هفته تا آن باقی مانده است.»
«تو از فروش امسال ما خبر داری. ما به این درآمد نیاز داریم.»
«به همین دلیل هم یکی باید برود بارسلونا جایی که سازمان آنها قرار دارد و مشکل را حل کند؟»
کریستین این جمله را به صورت سوالی گفته بود ولی تیم لبخند زد و گفت: «مرسی، میدانستم که تو شرایط را درک میکنی.»
«یک لحظه تیم. تو به آنها گفتی باشه؟ چنین پروژهای معمولا شش هفته طول میکشد و ما تنها دو هفته فرصت داریم.»
«هایبرا برای ما ضروری است. من روی تو و تیمت حساب میکنم. ببخشید که وقت کم است، ولی اگر این کار را از دست بدهیم، سال جدید مجبور میشویم خیلیها را تعدیل کنیم.»
کریستین سعی کرد صدایش را پایین نگه دارد. «با توجه به زمانبندی محدود یکی باید برود بارسلونا و احتمالا شب سال نو هم خانه نیاید و نکته اینجا است که بسیاری از افراد تیم من برای سال نو برنامه ریختهاند. باید به آنها چه بگویم؟»
«این یکی از بزرگترین چالشهای یک مدیر تازه ارتقا یافته است. من به تو ایمان دارم.» کریستین میدانست که گفتوگویشان تمام شده است پس به دفترش برگشت. ساندویچش دیگر آنقدرها هم وسوسهانگیز به نظر نمیرسید.
مزیت و ایراد
تیم دوباره پشت میزش نشست و سعی کرد جلوی خودش را بگیرد که کار دیوانهواری نکند. اگرچه او به کریستین گفته بود که به او ایمان دارد، ولی مطمئن نبود که یک تازه کار بتواند از پس چنین شرایطی بر بیاید.
او از اعتراف به این واقعیت متنفر بود، ولی این دقیقا شرایطی بود که او زمانی که شنیده بود آلکساندرا میخواهد سازمان را ترک کند نگران آن شده بود. شیوه برنامهنویسی او تقریبا هیچ منطقی نداشت، او بسیار مغرور بود ولی شهود بسیار قدرتمندی داشت و افراد گروه کاملا به او اطمینان داشتند. در حالی که افراد گروه هنوز کریستین را باور نداشتند.
او به تلفن نگاه کرد و واقعا وسوسه شد که به آلکساندرا زنگ بزند. او مطمئن بود که هزینههای سازمان مشاوره جدیدش سر به آسمان میگذاشت و برگرداندن او به معنای زیر پا گذاشتن غرور خودش بود و تصویرش هم نزد مدیرانش خدشهدار میشد. ولی آلکساندرا تیمهایبرا را بهتر از هر فرد دیگری میشناخت و او به زبان اسپانیایی هم مسلط بود. داشتن چنین فردی میتوانست بسیار مفید باشد.
ولی رو آوردن به آلکساندرا ممکن بود شانس کریستین را برای به دست آوردن اطمینان تیم برای همیشه از بین ببرد. او تنها دو ماه بود که این نقش را به عهده گرفته بود و حتی با اینکه او هنوز توانایی خاصی از خود نشان نداده بود، تیم به استعداد او ایمان داشت. برای مثال او در ماه آگوست توانسته بود یکی از سیستمهای بورس را که به اشکال برخورده بود، دوباره به کار بیندازد. او مستقیم از دانشگاه به سازمان آمده بود یعنی چهار سال پیش و همواره هم پیشرفت کرده بود.
تیم حس کرد که این موضوعی است که باید سر نهار به آن فکر کند.
آورنده اخبار بد
کریستین به فکر فرو رفته بود. این اولین بار نبود که با چنین شرایطی مواجه میشد. همان قضیه بورس را به یاد آورد. ولی آلکساندرا نوعی توانایی به راضی کردن مردم برای آمدن سر کار داشت. او کریستین را قانع کرده بود که این پروژه نه تنها برای سازمان که برای همه دنیا مهم است. ولی به نظر نجات دادن بازار بورس مهمتر از یک سری هتلهای زنجیره ای بود. مخصوصا اگر باید سال نو را برای آن تعطیل میکردی. او فایلهایبرا را برداشت و فکر کرد: «انجام یک پروژه شش هفتهای در دو هفته بدون کم شدن از کیفیت؟ دیوانگی است.»
او تیمش را برای صحبت دعوت کرد و به آنها اخبار بد را گفت. او با گراهام و ورونیکا (دو تا از اعضای گروه) اخیرا دوست شده بود. او میدانست که آنها ماهها است که دارند برای مسافرتشان برنامه ریزی میکنند و او نمیتوانست تنها به دلیل سیاست شرکت، آنها را مجبور به کار کردن بکند. او چهرههای ناراحت آنها را دید و به آنها گفت که منتظر پیشنهاداتشان هست و تا شب به آنها فرصت داد. او به آنها قول داد که سعی میکند تا آنجا که بشود برنامههای آنها را به هم نریزد ولی هیچ قولی نمیتواند بدهد.
زمانی که دوباره به دفترش برگشت، آرزو میکرد که ای کاش تنها میتوانست روی نرمافزار کار کند.
عصر ساعت هفت بود و تیم هنوز از کریستین خبری نداشت. نصف شامتیم هنوز روی میز بود و نصف دیگرش درون شکمش داشت سعی میکرد آشوب به پا کند. او با آلکساندرا صحبت کرده بود. صحبتهایشان عجیب و ناخوشایند به نظر رسیده بود ولی او مظنهاش را داده بود. او ۴۰۰$ برای هر ساعت کار میخواست (بسیار بیشتر از چیزی که تیم فکرش را کرده بود.) ولی او گفته بود که به بارسلونا میرود و به نظر مطمئن میرسید که کار را سر وقت تمام میکند. تیم گفته بود که فکرهایش را میکند و به او زنگ میزند. آلکساندرا گفته بود: «فکرهایت را زود بکن. برنامه من خیلی زود پر میشود.» و تیم مطمئن بود که صدای لبخند پیروزی او را از پشت تلفن شنیده است.
همان لحظه کامپیوترش صدا داد و او برگشت که پیغام کریستین را با نام «موقعیتهایبرا» ببیند.
تیم، ببخشید که زودتر جواب ندادم. من با تیمم صحبت کردم و کاملا هم محکم و روشن حرفهایم را گفتم. ولی به نظر میرسد که مشکلاتی هست. گراهام پیشنهادات بسیار خوبی برای کمتر کردن زمان لازم برای پروژه دارد، ولی در عین حال بلیتهایی که برای مسافرتش به نیوزلند گرفته است، غیرقابل بازگشت یا تغییر ساعت هستند، پس او نمیتواند آنها را تغییر دهد. ورونیکا هم راههای خوبی برای کمتر کردن زمان لازم ارائه داد، ولی او هم برنامههای کریسمسش را نمیتواند تغییر دهد. پس او هم نمیآید. ولی چهار نفر دیگر مشکلی ندارند. ولی من مطمئن نیستم که بدون هر شش نفر میتوانیم سر دو هفته برنامه را تحویل دهیم. من الان دارم از شرکت بیرون میروم ولی به نظرت هایبرا ممکن است کمی بیشتر به ما وقت بدهد؟
تیم از شرکت خارج شد و همان دم در کریستین را دید. آنها مسیر پیش رویشان تا مترو را با هم رفتند تا بتوانند با هم صحبت کنند.
کریستین گفت: «به نظرم برنامه زمانی بسیار مشکل دار است. به نظرت ممکن است هایبرا به ما سه هفته وقت بدهد؟»
تیم سوالش را نادیده گرفت و گفت: «کریستین به نظرت افراد گروه، تو را به عنوان فردی که باید حرفش را گوش کنند میبینند یا هنوز تو را عضوی از خودشان میدانند؟»
کریستین به لبخندی که گراهام به ورونیکا در زمان خروج از جلسه زده بود فکر کرد ولیترجیح داد حرفی در مورد شکهایش به تیم نزند و فکر کرد که اگر آلکساندرا اینجا بود میتوانست آن دو نفر را هم مجبور به آمدن بکند و گفت: «بگذار سوالت را با سوال جواب بدهم. چرا میپرسی؟»
تیم میدانست که الان زمانی است که باید تصمیمگیری کند. ولی او نمیدانست چه تصمیمیباید بگیرد.
سوال: آیا تیم باید به مدیر تازه کارش فرصت بدهد؟
ارسال نظر