مهارتهای مدیریتی
۱۲ اعتقاد رهبران بزرگ
مترجم: عاطفه کردگاری
چه چیزی باعث مهارت یک مدیر شده و او را پرآوازه میکند؟ من برای پیدا کردن جواب این سوال تحقیقات زیادی انجام دادهام که به زودی در قالب کتابی تحت عنوان «مدیر خوب، مدیر بد» منتشر خواهد شد.
نویسنده: رابرت ساتن
مترجم: عاطفه کردگاری
چه چیزی باعث مهارت یک مدیر شده و او را پرآوازه میکند؟ من برای پیدا کردن جواب این سوال تحقیقات زیادی انجام دادهام که به زودی در قالب کتابی تحت عنوان «مدیر خوب، مدیر بد» منتشر خواهد شد. همیشه تلاش کردهام نوشتههایم بر پایه شواهد و مدارک باشد و به همین خاطر از پند و اندرز دادن که به اثربخشی آن مطمئن نیستم، پرهیز میکنم. سعی من بر این بوده که از رفتارها و تکنیکهایی که ریشه در تحقیقات اصولی و اساسی دارد، پیروی کنم. همیشه تصورم این بود که هر فردی میتواند با الگو گرفتن از رفتارها و تکنیکهای مدیران خوب و پرهیز از خطاهای مدیران بد و ناکارآمد به فردی موفق در مدیریت و ریاست دیگران تبدیل شود، اما تدریجا به این نتیجه رسیدم که اگر فردی دارای انسجام فکری مشخصی نباشد، پیروی یک فرد از رفتارها و تکنیکهای آموزشی دنیا نمیتواند او را به یک رییس موفق و بامهارت تبدیل کند.
مطالعات، تحقیقها، تجربیات ویژه و همفکری با بسیاری از مدیران در زمینههای مختلف، امکان شناسایی برخی باورهای کلیدی مدیران موفق را برای من میسر کرد؛ باورهایی که توسط مدیران بد و ناموفق رد شده یا حتی میتوان گفت به ذهنشان هم خطور نکرده است. حالا برخی از آن باورها به صورت شسته و رفته در یک بسته ۱۲ تایی ارائه میشود:
۱. من یک ادراک ناقص و خدشهدار از احساسات کسانی که برای من کار میکنند، دارم.
۲. موفقیت من و افرادم ارتباط مستقیمی با مهارت در انجام کارهای بدیهی و مشخص دنیوی دارد، نه با کارهای اسرارآمیز، مبهم یا ایدهها و متدهای خارقالعاده.
۳. داشتن هدفهای بلندپروازانه و تعریف شده از اهمیت زیادی برخوردار است، اما فکر کردن زیاد به آنها بیفایده است. من ارج نهادن به موفقیتهای کوچک را وظیفه خودم میدانم و این کار، افراد مرا قادر میسازد که هر روز پیشرفت کوچکی داشته باشند.
۴. برقراری یک تعادل ظریف بین رکگویی و عدم صداقت یکی از مهمترین و مشکلترین بخشهای کار است.
۵. یکی از وظایف من، حمایت کامل از افراد زیرمجموعه با سپر کردن خود در برابر مداخلهها، مزاحمتها و اظهارنظرهای به درد نخور از طرف مقامهای مختلف است؛ اما در عین حال، همیشه سعی من بر این است که از تحمیل خواستههای ناپخته خود به آنها خودداری کنم.
۶. من تلاش میکنم آنقدر اعتماد به نفس داشته باشم تا بتوانم افراد زیر دست خود را قانع کنم، در عین حال به اندازه کافی فروتن باشم تا بتوانم تشخیص دهم که من هم گاهی دچار اشتباه میشوم.
۷. مبارزه در هنگامی که حق با من است و پذیرفتن اشتباهم در مواقعی که حق با من نیست را به عنوان هدف خودم مشخص کرده و این کار را به زیردستانم نیز آموزش میدهم.
۸. «بعد از اینکه یک نفر دچار اشتباه میشود چه اتفاقی میافتد؟» یکی از بهترین محکهای ارزیابی رهبری من و همچنین سازمانم است.
۹. ابداع و نوآوری برای هر تیم و سازمانی بسیار تعیینکننده است. بنابراین کار من تشویق افرادم به ابداع همه جور ایدههای نو و آزمودن آنها است. همچنین باید به آنها کمک کنم تا همه ایدههای بد و بعضی از ایدههای خوب را به طور کامل از بین ببرند.
۱۰. بدی خیلی قویتر از خوبی است. نادیده گرفتن نکات منفی بسیار مهمتر از برجسته سازی جنبههای مثبت است.
۱۱. چگونگی انجام کارها به اندازه خود آن کارها مهم است.
۱۲. به خاطر تسلط خوب من روی دیگران، بدون اینکه خودم متوجه باشم، همیشه خطر عمل کردن مانند یک فرد بیاحساس و نادان در کمین من است.
نظر شما چیست: آیا این مطلب جواب سوال اول متن را به طور تقریبی پوشش میدهد؟
اگر شما هم مثل بیشتر افرادی باشید که من با آنها برخورد میکنم حتما در طول عمرتان با تعدادی رییس بد و حداقل یک رییس خوب مواجه شدهاید. روسای خوب چه طرز برخورد و گرایشی داشتند؟ کدام تغییرات بزرگ در عقاید را مدیران بد هیچ وقت نمیتوانند بپذیرند؟
منبع: Harvard Business Review
ارسال نظر