بازگشت کارمند بومرنگی!
منبع: HBR
لیانا عکسهای سفر اخیرش از نمایش مصرفکنندگان را آپلود کرد: یک خودروی خورشیدی، یک تلویزیون سه بعدی، یک کتاب خوان الکترونیکی، یک کتاب خوان الکترونیکی، یک کتابخوان الکترونیکی. همانطور که روی عکسها کلیک میکرد، احساس بدی به او دست داد. محصول او هم باید در میاناین محصولات میبود.
سریما نازاریان
منبع: HBR
لیانا عکسهای سفر اخیرش از نمایش مصرفکنندگان را آپلود کرد: یک خودروی خورشیدی، یک تلویزیون سه بعدی، یک کتاب خوان الکترونیکی، یک کتاب خوان الکترونیکی، یک کتابخوان الکترونیکی. همانطور که روی عکسها کلیک میکرد، احساس بدی به او دست داد. محصول او هم باید در میاناین محصولات میبود. پنج سال پیش او در اورکیس کار کرده بود، او هفتهای ۸۰ ساعت از وقتش را صرف تولید کتاب خوان الکترونیکی کرده بود. ولی نتیجه همهاین کارها که نامش را وندا گذاشته بودند، به بازار راه نیافته بود. مدیریت سازمان بعد از دیدن اولین پروتوتایپ آن به صورت کوتهبینانهای آن طرح را کنار گذاشته بود. پس از مدت کمی لیانا آن سازمان را ترک کرده بود، ولی الان در مورد کارهایی که آنجا انجام داده بود، احساسات نوستالژیکی به او دست داده بود.
او دوباره دلایل ترک کردنش را مرور کرد. مشکل تنها این نبود که مدیریت اعتمادشان به محصول را از دست داده بودند، بلکه آنها در مورد مشتریان هم اشتباه کرده بودند. آنها فکر نمیکردند که فردی بهاین کتاب خوانها نیاز داشته باشد. لیانا با خودش فکر کرد اگر مدیراین پروژه فرد دیگری بود یا کمیزمان و پول بیشتری به آن تخصیص داده شده بود، همه چیز بسیار متفاوت میشد.
بعد از آن زندگیاش عوض شده بود. او ازدواج کرده بود و به کالیفرنیا رفته بود و لیانا به همراه فرد دیگری موسیوفیل را که یکایستگاه رادیوییاینترنتی بود بنیانگذاری کرده بود. بااینکهاینایستگاه هنوز هم زیاد سودآور نبود، ولی خیلی محبوب شده بود.
الان موسیوفیل داشت توسط سازمان دیگری تصاحب میشد و رویای لیانا مبنی بر رییس خود بودن، مدتها پیش از میان رفته بود. او الان آماده میشد که روی یکایده دیگرش کار کند. ولیایدهایجاد کردن طرح جدید دیگری دراین نقطه از زندگیاش او را میترساند.
شانس برگشتن
«لیانا؟ سلام من تام آنتونی هستم. زمان زیادی گذشته است.»
این واقعا عجیب بود. او راجع به اورکیس فکر کرده بود و حالا مدیر عامل آن زنگ زده بود؟
او که سعی میکرد بیشتر خوشحال به نظر بیاید تا متعجب گفته بود: «سلام، تام. اوضاع چطور است؟»
«مستقیم سر اصل مطلب میروم. من موسیوفیل را دنبال کردهام و فکر میکنم که ما اشتباه کردیم که گذاشتیم تو بروی. من خوشحال میشوم که تو به عنوان مدیر بخش طراحی محصول به اورکیس برگردی. میتوانیم ترتیب یک پرواز را برای داشتن جلسهای با تو بدهیم؟»
در حالی که به کالین و اتان، دو فرزند دوقلویش فکر میکرد، گفت: «این خیلی سخاوتمندانه است؛ ولی من دو تعهد دارم که نمیتوانم آنها را کنار بگذارم. چرا اول راجع به شغل بیشتر نمیگویی؟ گری رفته است؟»
«گری فرصتهای دیگری را دنبال میکند. همه اتفاقاتی که امسال در مورد کتاب خوان الکترونیکی رخ داد باعث شد ما بفهمیم که در کنار گذاشتن پروژه وندا اشتباه کردیم. اگرچه آن فرصت را از دست دادیم، ولی میخواهیم که تو برگردی و در طراحی محصولات دیگر کمکمان کنی. گری در دست یافتن بهایدههای جدید خیلی قوی بود؛ ولی خوب در اجرا کردن یا دفاع کردن از آنها در مقابل مدیریت زیاد قوی نبود. با توجه به تواناییهایی که از تو در موسیوفیل دیدهایم، فکر میکنیم که تو برای این نقش عالی خواهی بود و ما مدیر بازاریابی جدیدی داریم که مسلما در نحوه آوردناین محصولات به بازار تفاوتایجاد میکند.»
لیانا در حالی که سعی میکرد صادق به نظر برسد، گفت: «تاماین موضوع که تو بعد از همهاینها به فکر من افتادی خیلی تاثیر گذار است.» او و تام زمانی که او در اورکیس بود زیاد با هم کار نکرده بودند. او گفت: «حتما، میآیم تا بتوانیم در مورد آن با هم صحبت کنیم.»
سوز همسر لیانا دراین مورد بدبین بود. «سعی میکنم واقع بین باشم. من میتوانم همه جا کار کنم. بیمارستانها هیچ وقت به اندازه کافی پرستار ندارند. ولی مااینجا زندگی بنا کردهایم. میدانم که تو آن پروژه وندا را دوست داشتی؛ ولی واقعا فکر میکنی که میخواهی به اورکیس برگردی؟ تو در آن زمان ساعات زیادی کار میکردی. حالا اوضاع عوض شده است.» او به کالین و اتان که در حمام بازی میکردند، اشاره کرد و ادامه داد: «در موسیوفیل حداقل میتوانی زمانی که من شیفت دارم، از خانه کارها را انجام دهی؛ ولی این به خاطر آن است که تو قوانین را تعیین کردهای. اگر اورکیس از تو انتظار داشته باشد که دوباره بیشتر برایشان کار کنی چی؟»
لیانا همه عصر آن روز را در مورداین اما و اگرها و برخی اما و اگرهای دیگر فکر کرده بود. او باید تیمگری را هدایت میکرد که برخی از آنها همکاران قدیمی او بودند و برخی دیگر در پنج سال اخیر استخدام شده بودند و او را تنها از حرفهایی که در موردش میگفتند میشناختند (زنی که شکست خورد و سازمان را ترک کرد.) آیا آنها شانس دیگری به او میدهند؟ و آیا تجربه کار آفرینی اخیر او میتوانست به او در نقش جدیدش کمک کند؟
ارزیابی پیشنهاد
لیانا در حالی که در کافه نشسته بود پشت تلفن گفت: «خب، چلسی و پیتر هنوز هم در تیم هستند. زمانی که داشتم به مصاحبه سوم میرفتم آن دو را دیدم. فکر میکنم این آرزویم که کاش آنها هم رفته باشند به واقعیت نپیوسته است.»
چلسی و پیتر هر دو بسیار باهوش بودند؛ ولی بهانههایشان هم هوشمندانه بود. چلسی همیشه در مورد اینکه چرا محصول یا خدمتی شکست میخورد دلیلی داشت و پیتر هم همیشه فکر میکرد که باید تحقیقات بیشتری انجام شود. هر دوی آنها با گری به خوبی کار کرده بودند؛ چرا که او آنها را مدافعین مینامید. ولی لیانا از آنها به عنوان غرغروهای پیر یاد میکرد.
او زیر لب ادامه داد: «نمیدانم با وجود آنها در تیم چگونه باید پروژهای را به مدیریت بقبولانم، ولی حتما راهی برای آن پیدا میکنم.»
سوز پرسید: «پس واقعااین کار را میخواهی؟»
«آنها هزینههای جابهجایی ما را میپردازند و تا زمانی که جایی را برای زندگی پیدا کنیم به ما سرپناه میدهند. من راجع به انعطافپذیری زمان هم از آنها پرسیدم و آنها بدون اینکه در موردش فکر کنند، جواب مثبت دادند.»
سوز گفت: «شاید الاناینطور باشد؛ ولی زمانی که پروژهای در دست است...»
لیانا گفت: «میدانم» و مکث کرد و به لیوان قهوهاش چشم دوخت. «تو میفهمی که این راجع به پول نیست. نه؟ چالش است. ما همه مشکلات جالب را در موسیوفیل حل کردهایم. کار کردن در آنجا دیگر هیجان انگیز نیست. مدیر طراحی محصولات در اورکیس بودن، خب، فکر میکنم که به معنای جریان مداومی از مسائل جالب برای حل کردن باشد. به همراه منابع لازم برای حل کردن آنها. به علاوه، من با مدیر بازاریابی جدید هم ملاقات کردم و او واقعا فرد تاثیرگذاری است.»
«باشد، پس وقتی آمدی خانه راجع به آن بیشتر حرف میزنیم.»
لیانا گفت: «باشد، فقط باید با یک نفر دیگر هم صحبت کنم و سپس به فرودگاه میروم.»
جزئیات بیشتری از داستان؟
گری صندلی کناری را در کافه عقب کشید و در حالی که روی آن مینشست، گفت: «لیانا، از آخرین دیدارمان زمان زیادی میگذرد.»
«گری، متشکرم که آمدی. میدانم که ما با خوبی و خوشی از هم جدا نشدیم و شایداین خواست من برای دیدنت، از نظر تو ناخوشایند باشد. تام شرایط را برای من توضیح نداد...»
گری حرف او را قطع کرد و گفت: «تام مرا تشویق به بازنشستگی زودرس کرد. خیلی زودتر. ولی اگر راستش را بگویم، من آماده ترک کردن سازمان بودم. زمان زیادی گذشته است از آخرین باری که اورکیس یک محصول جالب را به بازار داد و تام مرا مسوول این دوره رکود میدانست.» زمانی که لیانا به آرامیموضوعی را یادآور شد، گری چشمانش را چرخاند و ادامه داد: «میدانم که تو مرا مسوول کشتن وندا میدانی و حق هم داشتی. ما به آن زمان و پول کافی برای موفقیت ندادیم.
من میخواستم بدهم، ولی برخی از مدیران راضی نبودند حتی برخی از افراد تیم خودمان هم دراین مورد بدبین بودند.» لیانا به چلسی و پیتر فکر کرد و سعی کرد حالت چهرهاش خنثی بماند.
گری ادامه داد: «ولی همچنان، من تا آخر هم فکر میکردم که بهتر بود به وندا شانس میدادیم. خوب، چیزی که ما ارائه دادیم تنها پروتوتایپ اولیه بود. همه از پروتوتایپ اولیه بدشان میآید. برای همین هم به آن پروتوتایپ میگویند. ولی برای اینکه اورکیس نمیتواند محصولات جدیدی را به بازار عرضه کند دلیل دیگری وجود دارد. با توجه که چیزهایی که من دیدهام، فکر میکنم که اشکال از خود سیستم است. تو برای به انجام رساندن کارها مشکلات زیادی خواهی داشت. آنها میگویند که میخواهند چیزهای جدید را امتحان کنند؛ ولی واقعا هرگز برای چیزهای اثبات نشده پول خرج نمیکنند.»
لیانا با خودش فکر کرد که ولی این بهاین معنا نیست که من هم همین مشکلات را خواهم داشت. زنجیره مصاحبههایی که انجام داده بود، برایش روشن کرده بود که این تنها تام نبود که مشکلات را گردن گری میانداخت. حتی مدیر بازاریابی که تنها مدت کوتاهی با گری کار کرده بود هم از نه گفتنهای مداوم او و نوآور نبودنش شکایت داشت.
لیانا کلمات بعدیاش را با دقت انتخاب کرد: «گری، این اطلاعات برای من گرانبها هستند. ولی به نظرت افراد جدید در تیم مدیریت میتوانند اوضاع را تغییر دهند؟»
گری آه کشید و گفت: «بگذار برایت مثالی بزنم. آخرین پروژه ما که طبیعتا الان کنار گذاشته شده است، یک موبایل خورشیدی بود. دیگر هرگز نیازی به شارژ کردن آن نیست. عالی است، نه؟ ولی هر چیزی که ما امتحان کردیم خیلی گران بود.این باید برای بخش ما یک مشکل حل شونده باشد. بسیاری از تکنولوژیها زمانی که تازه وارد بازار میشوند خیلی گران هستند. ولی مدیریت گفتند که این امکانپذیر نیست. ما زمان و پول زیادی را برای آن هزینه کردیم و حالا باید آن را کنار بگذاریم. من چاره دیگری نداشتم.»
بعدا در فرودگاه، افکار لیانا در یک دایره گرد آمده بودند. او همیشه اعتقاد داشت که عملکردش از گری بهتر است؛ ولی شاید او از همه جزئیات آگاه نبود. گفتن اینکه آیا شکایتهای گری ریشه در واقعیات انکارناپذیر داشت یا از کمبود خلاقیت لازم او برای تغییر نشات میگرفت دشوار بود. صدایی از درون به او میگفت: «برو و خودت را ثابت کن!» ولی اگر تنها چیزی که او اثبات میکرد این بود که اشتباه فکر کرده بود و آنگاه خانوادهاش به خاطر این اشتباه از هم میپاشید، چه؟
سوال: آیا لیانا باید به اورکیس برگردد؟
ارسال نظر