نتایج دو پژوهش روی معنای کار
دانشجویان برای سرهم کردن یک شخصیت ۳ دلار دریافت میکردند. سپس از آنها پرسیده شد که آیا حاضرند شخصیت دیگری را با ۷/ ۲ دلار بسازند یا خیر. همه موافقت کردند. برای ساختن شخصیت سوم ۴/ ۲ و برای ساختن شخصیت چهارم به آنها ۱/ ۲ دلار پرداخت میشد و این نرخ نزولی ادامه مییافت. پژوهشگران میخواستند بدانند در چه نرخی این «کارکنان» از شغل خود استعفا خواهند داد. برای نیمی از شرکتکنندگان در این پژوهش، بیونیکلهای ساخته شده زیر میز قرار میگرفت و کار آنها روی یک عروسک دیگر آغاز میشد. اما برای نیمی دیگر از شرکتکنندگان، پژوهشگر بلافاصله عروسک ساخته شده را خراب میکرد تا قطعات آن در اختیار شرکتکنندگان دیگر قرار گیرد. این گروه دوم، «سیسیفوس» نامیده شدند؛ همان اسطوره یونانی که محکوم بود تا ابد سنگی را به بالای تپه بلغزاند و وقتی به قله میرسید، سنگ دوباره به پایین میغلتید.
دنیل آریلی، اقتصاددان رفتاری توضیح داده است: «برای گروه دوم دانشجویان شرکتکننده، پژوهش شامل چرخه بیپایانی از ساختن آنها و تخریب ما جلوی چشمانشان میشد.»
او توضیحات کامل را در کتاب پرفروش نیمه پر غیرمنطقی بودن (The Upside of Irrationality) آورده است. دانشجویان گروه نخست هم میدانستند بالاخره بیونیکلهای ساخته شده آنها خراب میشود تا دوباره در پژوهش مورد استفاده قرار بگیرند. با این حال، این تخریب بلافاصله و مقابل چشم آنها نبود. به دلیل آنچه پژوهشگران در مقاله منتشر شده خود، «پردهای نازک روی بیهودگی وظایف کاری» نامیدند، گروه نخست نزدیک به ۵۰ درصد عروسکهای بیشتری سرهم کردند. همتایان آنها در گروه سیسیفوسی در نرخ دستمزدی که ۴۰ درصد بالاتر از آنها بود، دست از تلاش کشیدند.
البته که برخی از افراد تمایل بیشتری به بازی با لگو دارند. پژوهشگران به بررسی این عامل هم پرداختند تا مداخلهای در نتیجهگیری آنها نداشته باشد. مشخص شد که دسته نخست دانشجویان، میل بیشتری به این بازی دارند؛ اما نه سیسیفوسیها که کارشان اندک معنا و مفهوم خود را هم از دست میداد. آریلی در توضیح این تفاوت گفته است: «برای ما مشخص شد که این دستکاری ما برای تخریب چیزها در مقابل چشم مردم، هرگونه لذت آنها از ساختن یا رسیدن به یک هدف را از بین میبرد.»
یکی از نقصهای این پژوهش آن بود که به بررسی یک کار واقعی نمیپرداخت. فقط نمایشی از سرگرمی دانشجویان با اسباببازیهای جورچین بود. آریلی در سال ۲۰۱۲ و در یک سخنرانی مرکز تد (TED Talk) عنوان کرد: «شرکتکنندگان در پژوهش ما در حال مداوای سرطان یا پلسازی نبودند. آنها برای دریافت چند دلار عروسکهای بیونیکل را سرهم میکردند. بنابراین، فرصت بزرگی برای معنادار بودن کارشان نداشتند.»
در همان سال، دو دانشجوی دکترا تصمیم گرفتند پژوهشی واقعیتر و با معنای بیشتر انجام دهند. آنها هم نمیتوانستند به شرکتکنندگان در پژوهش خود امکان درمان سرطان را بدهند اما فرصت تشخیص طبی آنها را فراهم ساختند. آنها از متقاضیان واقعی شغل در یک وبسایت کاریابی استفاده کردند. متقاضیان افرادی آماده به کارهای نیازمند هوش انسانی و فعالیتهای کوچک و تکراری بودند که از عهده کامپیوترها برنمیآمد. واضح بود که این هم کاری کمچالش بود اما دانشجویان دکترا متوجه شدند که نوع نامگذاری و قالببندی شغل هم نقش زیادی در معنادار بودن آن دارد.
پژوهشگران دستمزد اندکی برای بررسی تصاویر دیجیتال از اسکن بافتهای عضلانی بدن پرداخت میکردند. در این پروژه ۲۴۷۱ نفر از ایالات متحده و هند به کار گرفته شدند. به بخشی از کارکنان گفته شد که «شغل شما تشخیص سلولهای سرطانی در تصاویر است» تا کمکی به پژوهشگران پرمشغله پزشکی شود. همچنین در ویدئوی آموزشی این گروه از وقت و تلاشهای آنها تشکر شد و قدردانی رسمی از آنها صورت گرفت: «پیشرفتهای علمی در پیشگیری و درمان سرطان وابسته به نقشآفرینیهای خالصانه افرادی مانند شما است.»
گروه دوم نرخ دستمزد کارگران قطعهکاری را دریافت میکردند. به آنها فقط گفته شد تا دنبال نواحی مهم در تصاویر بگردند. واژههای «سرطان» و «پزشکی» هیچگاه به گوش آنها نرسید. به گروه سوم هم گفته شد تا فقط دنبال نواحی مهم بگردند. با این حال مانند سیسیفوسیها در پژوهش لگو به آنها گفته شد که نتایج کارشان فقط برای بررسی عملکرد سیستم کامپیوتری استفاده شده و بلافاصله دور ریخته میشود.
همه شرکتکنندگان آموزشی مشابه، وظایفی مشابه و دستمزدی مشابه دریافت کردند اما گروه نخست کار معنادار داشتند. گروه دومی کار بیمعنا و خنثی و گروه سوم کاری با تخریب معنا. گروهی که باور داشتند در حال شناسایی نقاط سرطانی با اهداف پزشکی هستند، با احتمال بیشتری به کار خود ادامه دادند، تصاویر بیشتری را برچسب زدند و نواحی سرطانی را با دقت بیشتری مشخص کردند. بسیاری از آنها در پایان نیز از احساس خوب خود سخن گفتند، از پژوهشگران بابت این فرصت کاری تشکر کردند و آن همکاری را افتخاری برای خود دانستند. کسانی که در گروه کار خنثی بودند، تصاویری کمتر را تحویل دادند ولی کیفیت کارشان تقریبا مانند گروه نخست بود. شاید اگر آنها به دنبال معنا در آن زمینه بیمعنا نمیگشتند، نرخ انصراف و استعفایشان بیشتر میشد. یکی از آنها در پایان پروژه گفته بود: «فکر میکنم که اهداف مورد جستوجوی ما سلول بودند. پس احتمالا کارمان تا حدی جذاب بود.»
گروه سوم که خروجی کارشان نابود میشد، به اندازه گروه دوم کار کردند و در نتیجه همان اندازه دستمزد گرفتند. با این حال، کیفیت تشخیص آنها پایینتر بود. آنها از آنجا که معنایی در کارشان نمییافتند و حتی احتمال داشت نتایج کارشان بررسی نشود، با دل و جان کار نکرده بودند. هیچکدامشان نیز در پایان پروژه عذرخواهی یا نظری ثبت نکردند.