پدرم از یاران دکتر مصدق بود

اگر از روحانیون بپرسید‌ می‌شناسندش. پدر من هم در نجف متولد شده و تا ۱۸سالگی نیز در همان شهر مانده‌بود، تا اینکه شورشی در بین‌النهرین اتفاق می‌افتد که تاریخچه‌اش در کتاب «از صبا تا نیما» نوشته یحیی آرین‌پور آمده است. از خود پدرم شنیدم که یکی از ۱۸جوانی بوده که علیه نیروهای انگلیسی قیامی به‌نام «نهضت اسلام» برپا کرده بودند و فرماندار انگلیس در این شورش کشته شده، بعد هم از این ۱۸جوان، ۱۷نفر دستگیر و اعدام می‌شوند و تنها پدر من فرار می‌کند و در قنات‌های خانه‌های نجف مخفی می‌شود. ظاهرا ۴۰شبانه‌روز پنهان شده‌بود و از طریق همین قنات‌ها که به‌هم راه داشتند و آب اصلی شهر را تامین می‌کردند، از منزلی به منزل دیگر می‌رفته است. تاجایی‌که به‌خاطر دارم عضو هیچ حزبی نبود و موضع خاصی هم نداشت؛ فقط به یاد دارم جبهه ملی را که تشکیل دادند، در شمار یاران مصدق بود. البته این حزب، اول حزب «یاران» نام داشت و بعدها نامش شد «جبهه ملی».

از این دوره عکسی هم دارم که پدرم با دکتر مصدق، عمیدی‌نوری، حسین فاطمی، حسین مکی و دیگر اعضای حزب در یک سفر گرفته‌است. به یاد دارم که در دربار تحصن کرده بودند و پایه جبهه ملی را گذاشتند. پدرم بعد از مدتی دیگر با حزب همکاری نکرد، تاجایی‌که به‌خاطر دارم زمانی‌که مصدق روی کار بود پدرم به زندان هم افتاد‌ و این در جنجال کشته‌شدن روزنامه‌فروشی به‌نام «شبستری» بود که پدرم را ناروا به آن متهم‌کردند و سرانجام بی‌گناهی او ثابت شد.» او درباره مادرش نیز توضیح می‌دهد: «مادر من خوب تحصیل‌کرده بود، خانواده‌اش مکتب داشتند و کسانی را که اهل علوم اسلامی بودند دعوت می‌کردند تا به فرزندانشان درس بدهند. علاوه‌بر این پدربزرگم شرایط را فراهم کرده بوده و فرزندانش استاد زبان فرانسوی هم داشتند و مادرم هم به زبان فرانسوی مسلط بود.

مادر من خوش‌شانس بوده که پدرش پول داشته و به‌اصطلاح امیر‌تومان بوده؛ یک‌نظامی اهل موسیقی بود و خودش قره‌نی می‌زد و بعد دخترش را هم با موسیقی آشنا کرد. آن موقع مادر من خیلی خوب تار می‌زد. تاریخ را خیلی خوب می‌دانست. «زندگی‌نامه ناپلئون بناپارت» را هم از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه کرده بود، پدرم وصف او را بسیار شنیده بود، تا اینکه مادرم یک شعر برای روزنامه «اقدام» می‌فرستد. پدرم شعر را می‌خواند و عاشق مادرم می‌شود، بعد هم کسی را می‌فرستد خواستگاری و خیلی عاشقانه ازدواج می‌کنند، ولی متاسفانه ۱۵روز که از ازدواجشان می‌گذرد، تبعید می‌شود به کرمانشاه و دوسال در تبعید می‌ماند. در این مدت مادرم در خانه پدرش زندگی می‌کرده. فقط مادرم خسته شده‌بود و «انجمن نسوان وطن‌خواه» را با دوستان خود بنیاد گذاشته و برای آزادی زنان کوشیده و خلاصه سر خودش را این‌طور‌گرم می‌کرده است.

پدرم در دوران تبعید چند رمان نوشت که یکی از آنها «روزگار سیاه» نام دارد که اگر اشتباه نکنم در سال‌۱۳۰۳ منتشر شد. در این کتاب زندگی زنی را روایت می‌کند که چگونه در منجلاب فحشا روزگار می‌گذراند. پدرم چند رمان دیگر هم نوشته است، مانند «پیرچاک هندی»، «اسرار شب» و...

 پدرم از تبعید کرمانشاه که برگشت، رفته‌رفته از مادرم فاصله گرفت و بینشان جدایی افتاد؛ حالا چه علتی داشت نمی‌دانم. مادرم سه‌ماه با پدرم زندگی می‌کند و از خانه پدرم بیرون می‌آید و دیگر برنمی‌گردد البته آن زمان مرا حامله بوده. در خانه پدربزرگم به دنیا آمدم و ظاهرا تا ۱۴ماهگی، پدرم از وجود من خبر نداشته، یعنی مادرم لج کرده بود و حتی این را هم به پدرم نگفته بود. بعد از ۱۴ماهگی یک خانم بزرگی در فامیل داشتیم که زن محمدباقرخان امیرنظام بوده و بزرگ فامیل، و همه از او حرف‌شنوی داشتند. این خانم به پدربزرگم می‌گوید خیلی کار زشتی است که وجود این بچه را از پدرش مخفی کرده‌اید، لااقل عکسی از این بچه برای پدرش بفرستید. پدربزرگم هم این کار را می‌کند و عکسی از من برای پدر می‌فرستد که من این عکس را تا چند وقت پیش داشتم. در آن عکس من هستم و پسردایه مادرم که مرا بغل کرده و پدربزرگم نشسته و به عصایش تکیه داده و این عکس را می‌فرستند برای پدرم و پدرم متوجه می‌شود که فرزندی دارد.

از زمانی‌که به‌خاطر دارم دایه مادرم مرا از همت‌آباد (که خانه پدربزرگم بود) می‌آورد امیریه، خانه پدرم. آن‌موقع وسیله نقلیه‌ای جز درشکه نبود. دایه مادرم هفته‌ای یک‌بار مرا به خانه پدرم می‌برد. از زمانی هم که عقلم رسید ‌و خاطرات آن زمان به یادم می‌آید همیشه مادرم از پدرم بد می‌گفت و حرف‌هایش توی ذهنم مانده‌بود. به یاد دارم سه‌، چهارساله بودم که دایه مرا پیش پدرم برد. پدرم مرا روی زانویش نشاند و همین‌طور که نوازشم می‌کرد یک دسته اسکناس به من داد. من هم پول‌ها را گرفتم و پاره کردم و گفتم: من این پول‌ها را نمی‌خواهم.

گفت: چرا؟

 گفتم: تو با مادر من بدی کردی؛ من تو را دوست ندارم. خیلی اوقاتش تلخ شد و به دایه گفت دیگر مرا به خانه‌اش نیاورد. مادرم هم از خداخواسته گفت دیگر نبریدش و من هم دیگر نرفتم.

مادرم برای من خیلی زحمت‌کشید و خیلی به من محبت می‌کرد. مرا به کودکستان آمریکایی‌ها فرستاد. آن موقع هیچ‌کس نمی‌دانست کودکستان چیست. الان از خیابان قوام‌السلطنه که رد می‌شوم یاد آن کودکستان می‌افتم که بعدها جمع شد و کلیسا شد. بعد که مادرم شوهر کرد و رفتیم خیابان شاهپور، دیگر به آن کودکستان نرفتم. آن موقع پنج سالم شده‌بود. مادرم می‌ترسید ‌زیاد خانه بمانم پیش کلفت‌ها و نوکرها. خودش می‌رفت مدرسه، من را هم از پنج‌سالگی گذاشت مدرسه «ناموس» کلاس «تهیه» که امروز «مهد کودک» جای آن را گرفته‌است. بعد از آن رفتم کلاس دوم، یعنی کلاس اول را دوسال خواندم. آخر سال‌ما باید قرآن را امتحان می‌دادیم. اگر قرآن را از رو درست نمی‌خواندیم، یک‌سال دیگر در کلاس اول می‌ماندیم. من همان موقع قرآن را یاد گرفته بودم و می‌خواندم.»