مراسم تشییع پیکر یارعلی پورمقدم برگزار شد
آخرین میزبانی صاحب «کافه شوکا»
این مراسم با خواندن پیام محمود دولتآبادی توسط کیکاووس یاکیده در خانه هنرمندان ایران آغاز شد. در متن ارسالی نویسنده آمده است: «ناگهان بانگی برآمد یار رفت. اول انسان دچار حیرت میشود، بعد از آن یاد همه رفتگان در ذهن زنده میشود. در گام دیگر پرسیده میشود، این یکی دوست در کدام عبارتی تعریف تواند شد؟ درباره یارعلی پورمقدم چنان تعریفی روشن است، یارعلی از آن اندک مردمان بود که زندگی را با دیگران تقسیم میکرد. پس او همیشه زنده و زندگیبخش بود. من او را زنده در خاطره میدارمش، اگرچه به واقع یارعلی دیگر در میان خانواده و دوستان به چشم نمیآید و باید این فقدان را به همسر و فرزندان، بانو شادی، اسفندیار و ارسطو تسلیت بگویم و نیز تسلیت به برادران و همپیوندان.
اگرچه مرگ جز در لفظ توضیحپذیر نیست اما شاید بتوان بهای زندگی را با آن سنجید. زندگی بازماندگان نیکو باد.» کوروش پورمقدم، برادر یارعلی پورمقدم، نیز در سخنانی گفت: «یارعلی همیشه برای من یک نویسنده بود، یک نویسنده برجسته. اگرچه هیچگاه خودش را به عنوان یک نویسنده معرفی نمیکرد. او خود را کافهچی یا قهوهچی میخواند و شاید این را به عنوان اعتراض میگفت، شرایطی که در محیط وجود داشت و او با آن مدارا نمیکرد باعث شده بود، عطای نام نویسندگی را به لقایش ببخشد.» پورمقدم با بیان اینکه یارعلی در خانه هم مانند یک شخصیت ادبی عمل میکرد، گفت: «او بیرون میرفت میگفت من نویسنده نیستم و تاکیدی بر این موضوع نداشت درحالی همه لحظاتش ادبی بود. در کافه هم ادبی بود. یارعلی شخصیت ادبی و هنری داشت و چهاردیواریای برای کسانی بود که میخواستند وارد عرصه ادبیات شوند یا شده بودند و میخواستند، جایگاه خود را تقویت کنند. شوکا فقط یک کافه نیست که کسی برود یک قهوه بخورد بلکه جایی بود برای ادبیات و هنر و روابط انسانی.»
در ادامه مراسم بهرام دبیری، هنرمند نقاش، در این مراسم در سخنانی گفت: «دلم برای کافه شوکا میسوزد؛ وقتی جای پر از شور و حرارت و عشق به سیاهچاله تبدیل میشود. صندلیها، نیمکتها و در و دیوار آنجا برای من یک حفره سیاه، عمیق و ناراحتکننده است.» وی افزود: «یارعلی جز ماسک خود، ماسک دیگری بر چهره نداشت، در نتیجه برای یافتن او سردرگم نمیشدی. سرراست بود شاید چون لر بود. روشن بود و میدانست چه میگوید و ارتباط با او خوب بود.» سپس پیمان هوشمندزاده متنی مکتوب درباره یارعلی پورمقدم خواند: «به احترام مردی جمع شدهایم که از بخت بدمان زود رفت. به احترام مردی که صدا کلفته را که ول میداد کافهاش وارد نمایشی میشد پر آب چشم، با نقشهایی فیالبداهه. اعلیحضرت کنستانتین را به خاطر یک میز چهارنفره به چهارمیخ میکشید تا حساب کار دست همه بیاید. درِ کافه شامل برهان خلف میشد و کسی که سیاه سفارش میداد نقش منفی داشت. با گفتن: بروتوس تو هم؟ طرف را روی چهارپایه کنج کافه مینشاند که تا ابد گوشتهای اضافی ناخنش را بجود و با نقش شیطانیاش عجین شود. به اشیا احترام میگذاشت و به زخمهایشان دقت داشت. روشهای جلب مشتریاش را هیچ وقت نفهمیدیم. چندان منطقی به نظر نمیآمد. عجیب و غیرمعقول بود ولی با آنهایی که میشناخت کلکل بیشتری داشت و آنهایی که میشناختندش دائم کنارش بودند. منطقی نیست ولی این اتفاقی است که مرتب تکرار میشد. به احترام مردی جمع شدهایم که خاطرش ماندگار است و خاطراتش را از بریم. پای خیلی از ماها ایستاد. درد دل خیلیهایمان را شنید و رفاقت کرد. عاشقیهایمان را دید و از بخت بدمان زود رفت.»
ایرج راد، بازیگر و از اعضای هیاتمدیره خانه تئاتر و کانون نمایشنامهنویسان، هم در سخنانی گفت: «در سال ۱۳۵۶ با نام شخصی به نام پورمقدم به خاطر برنده شدن در جشنواره توس با نمایشنامه «آه اسفندیار مغموم» آشنا شدم. ولی بعدها کمتر اسمی از او میشنیدم فقط میدانستم در جایی به نام کافه شوکا کسانی هستند که دور هم جمع شده و یادآور خاطرات گذشته هستند؛ همه اهل قلم و عاشقان ادبیات، هنر و تئاتر.» او افزود: «آقای پورمقدم در حقیقت زندگی تئاتری خود را در کافه شوکا ادامه میدهد. نقشی که انتخاب کرده نقش قهوهچی است و قهوهچی را بازی میکند اما در فضایی که اطرافیانش نویسندگان، اهل قلم و اهل تئاتر و نقاشی و موسیقی هستند.»
راد با بیان اینکه هرگز به کافه شوکا نرفته است، گفت: «در این چند روز بسیار از او شنیدهایم و ماجرا را اینطور میدیدم چرا در این مملکت کسانی را که در حاشیه خدمتگزار هستند ولی کارهای اساسی انجام میدهند، نمیشناسیم. چرا همیشه در حاشیه زندگی میکنند در صورتی که در قلب مسائل مختلف جامعه هنری قرار دارند. نمیدانم چرا اینگونه و به این صورت بود. متاسفم بعد از رفتن او داریم با منش او و کارهایش آشنا میشویم.»
محمدرضا صفدری نیز در این مراسم متن مکتوبی را که نوشته بود، خواند: «نخستین دیدارم با یارعلی در جایی بود به نام پیچواک، هرچند پیش از آن به خاطر نمایشنامه «آه اسفندیار مغموم» نامش را شنیدم. روبهرویم نشسته بود. لاغراندام و به شیوه جوانهای جنوبی آن سالها پیراهن چهارخانه به تن داشت، تند و تیز. چشمهایش پر از شیطنت. پیش از آن، یادداشتهایش را بر داستان نویسندهای جوان دیده بودم. همچنین نوشتهای دیگر از او در پشت مجله رودکی سالهای دور درباره مسجدسلیمان و نفت و ویلیام ناکس دارسی. دوستی و نزدیکیمان از آن رو گرمتر شد که پیش از دیدن او دو سال در روستاهای دیارش آموزگار بودم. و همیشه گریزی به آن جاها میزدیم. گفتوگو از ورزشکارها، نویسندهها. از شوخی و طنزش کسی نمیرنجید. یارعلی فشرده مینوشت.
زبان و لحن خودش را داشت، تکگوییاش را همیشه میشود خواند. نوشتن برای او، همچنان، که برای هر نویسنده ریشهداری، تن ندادن به پلشتیهای روزگار بود. از این رو، پاک ماند و دستش را به عفن نیالود، با هیچکس رودربایستی نمیکرد. از آن دست نویسندهها هم نبود که از رویدادی خارجی به جانش خلیده شود، کسی نبود که بر نگین پلشت اهریمنی بوسه بزند اگرچه به انگشت سلیمان باشد.» پس از این مراسم، پیکر پورمقدم در قطعه ۱۰۱ بهشت زهرای تهران، ردیف ۱۲، شماره ۸۷ در کنار پدر و مادرش به خاک سپرده شد.