آمد جلو پرسید: «اسمت آیداست؟»
امروز زادروز احمد شاملو است
روزی در حیاط خانه بود و من در بالکن. آمد جلو پرسید: «اسمت آیداست؟» هیچوقت یادم نمیرود. یک لحظه حس کردم آنچنان دارد به سمت دلم هجوم میآورد که فکر کردم دارم از پشت میافتم شوکه شدم. کمیخودم را گرفتم و گفتم «شاید». دوست نداشتم حرفی رد و بدل شود. مشتاق آن لحظههای خاموش آکنده از حس بودم. پر از انرژی بود، گرم و پرحرارت. گاه بهش میگفتم آتشفشان. از خودش حرارت ساطع میکرد. گاه احساس میکردم مقابل این همه انرژی و حرارت دارم میسوزم. گاه ازش دور میشدم. انرژیاش را به اطرافیان نیز منتقل میکرد. هنوز که هنوز است این انرژی در سرتاسر خانه سیلان دارد. او اصلا به آدم فرصت نمیداد. مدام در میدان مغناطیسی جاذبه او به اینسو و آنسو کشیده میشدم. پس از رفتنش یکهو خودم را روی زمین یافتم، رهاشده؛ تجربهای نو، زندگی جدید و سخت بدون شاملو.»
او گفته: « «آیدا در آینه» را که نوشت در خانه خیابان ویلا با مادر و خواهرهایش زندگی میکرد. یک روز ۱۱صبح رفتم خانهشان، خودش خانه نبود. رفتم به اتاقش. تختش گوشه اتاق بود و کنار آن میزی گذاشته بود. روی تخت نشستم و آیدا در آینه را روی دیوار دیدم، با خطی زیبا، با مداد و بدون قلم خوردگی، مرتب روی گچ دیوار سپید نوشته شده بود. حیران شده بودم. ناگهان آمد تو دید دارم شعرش را میخوانم. گفت دیشب یکهو بیدار شدم و خواستم شعر بنویسم کاغذ دم دستم نبود روی دیوار نوشتم بعد از آنکه ازدواج کردیم و مادرشان هم از آنجا رفتند، دیگر توی آن خانه نرفتهام. فقط از جلوش رد شدهام. از سرنوشت آن دیوار هم خبری ندارم. اما افسوس میخورم که چرا آن تکه از گچ دیوار را برنداشتم. میشد دیوار را با کاه گلش کند و جایش را به سادگی پر کرد. اتفاق عجیبی بود که هنوز ذهنم را درگیر میکند. کل ماجرای «آیدا در آینه» غریب بود. اول از من خواست بخوانم؛ اما خودش با آن صدای بی نظیرش برایم خواند؛ لبانت به ظرافت شعر...چاپ که شد یک کلمه هم از شعر عوض نشد. بعد، از من میپرسند شاملو را چگونه دوست داشتی...»
آیدا گفته: «سال ۱۹۹۰ بود. شب شعر دانشگاه یوسیالای لسآنجلس. آن شب خیلیها در مراسم گریستند. آن شب شعر مدتی پس از سخنرانی معروف «نگرانیهای من» (که نام اصلی اش است؛ حقیقت چقدر آسیبپذیر است) برگزار میشد. پس از آن سخنرانی کسانی به عمد منظور شاملو را دیگرگونه نقل کردند و آن سخنرانی را توهین به فردوسی دانستند تا حقیقت سخن شاملو لوث شود، شایع شد که شعبان جعفری دستور دارد شاملو را در لسآنجلس با کارد بزند. بعضی از دوستان تماس گرفتند و گفتند جو خراب است، مبادا بیایید، میخواهند شاملو را کارد بزنند. شاملو نظاره میکرد. اما من در پاسخ آنها گفتم هیچکس در دنیا نیست که شاملو را کارد بزند. لجباز هم که بودم و اصرار داشتم که برویم. شاملو هم که لجبازتر از من بود. نزدیک دانشگاه که شدیم راننده به اصرار شاملو توقف کرد و شاملو برای چاق سلامتی با مردم میان جمعیت رفت؛ اما چون راه زیادی تا سالن باقی بود و شاملو به خاطر درد پا نمیتوانست زیاد راه برود، دوباره سوار ماشین شدیم و به سمت سالن رفتیم.»
او در بخش دیگری از نقل خاطراتش گفت: «آخرین سفرما به سوئد بود. سال۱۹۹۳ که به سوئد دعوت شد. البته احمد ایران را خیلی دوست داشت. از بم حیرت زده شده بود. میخواست سمت خاش و زاهدان و جاهایی که بزرگ شده بود برود. جنوب را دیده بودیم اما سمت سیستان و بلوچستان نرفتیم. ترکمنها را هم خیلی دوست داشت.اشتیاق سفر داشت. میگفت در ایران در مناطقی دریاچههایی هست که فکرش را هم نمیتوان کرد. حیرت میکنی. ناگهان در ماهان گنبد عظیم فیروزهای شاه نعمتالله ولی و گنبد عظیم فیروزهای سلطانیه را در دل کویر میبینی که عظمت و وحدت و آرامش عجیبی به آدم میدهد من از خدا میخواستم مدام در سفر باشیم. اما شرایط مناسب نبود و چیزهایی بود که مانع میشد... دارو، درمانش، نیاز به مراقبتهای بیمارستانی، گرفتگی عروق گردن، گرفتگی عروق پا، دیابت و فشار خون سخت نگرانکننده بود. البته اینها را به خود احمد نمیگفتم. فیشهای کتاب کوچه و کارهای ماندهاش را بهانه میکردم. نمیتوانستم بیماریاش را نادیده بگیرم. از سال۱۳۷۴ خواب راحت نداشتیم. چندبار حال او سخت وخیم شد. پزشکان گرامی با تلاش زیاد به دشواری توانستند او را به شرایط بهتری بازگردانند. طاقتفرسا بود. بیشتر تحت فشار سخت روحی قرار داشتیم.»
«دی ماه۷۸ که رعد ساعت سه نیمه شب سر درخت صنوبر ما را از هم پاشاند، اثر بدی روی شاملو گذاشت. چیزی نگفت و منتظر ماند. شب عید بود که داشتم سبزی پلو با ماهی، یکی از غذاهای مورد علاقه شاملو را درست میکردم. برنج را آبکش کرده بودم و سبزی هم آماده بود. ماهی را هم آماده کرده بودم لای کاغذ فویل گذاشته بودم. ناگهان سر از بیمارستان درآوردیم. چند روز بعد که شاملو حالش کمیبهتر شد آمدم سری به خانه بزنم. در را که باز کردم بوی وحشتناکی خانه را پر کرده بود. ماهی و برنج را توی یخچال گذاشته بودم؛ اما یادم رفته بود در یخچال را ببندم.همه چیز فاسد شده بود.» او گفت «انسان بدون رنج انسان نمیتواند باشد. راستی، هرگز هیچکس نتوانست رنجی را که در عمق جان شاملو بود بیرون بکشد. همواره آن را در سکوت با خود داشت...»