انسان تا اطراف خود را نبیند ناقص است
امروز زادروز نیما یوشیج است
«نیما»، شاعرترینِ شاعر روزگار ما بود، به شعر عشق میورزید و عمر خود را بر سر آن تباه کرد. نیما یکی از کسانی بود که پیشه شعر گفتن را بهخودیخود بس میدانست. پیشه شعر نه بدانگونه که قصیدهای در مدح این و آن با وصف عید و عزایی بسرایند و به صدای بلند بخوانند و با آن کسب معاش کنند. نه؛ نیما شعر را سزاوار آن میدانست که بتوان عمری در خدمت آن به سر برد، بیچشمداشت اجر و پاداشی. او میدانست که شعر بزرگ میتواند ثمرهای بزرگ آورد، به نیروی زبان شعر و رسالت آن خوب واقف بود. نیما در برابر همه موانعی که بر سر راه شعر است، مقاومت ورزید، پشت پا بر تنعم، مقام و نام زد، زخم زبانها و ناکامیها را بر خود هموار کرد؛ زیرا برخلاف بسیاری از «کهنهپردازان» و «نوپردازان» امروز، هنر شعر را به جد میگرفت، اهل بازیگری و مسخرگی و سودطلبی نبود.
نیما یوشیج خود در نامهای به پرویز ناتل خانلری نوشته است: «من فکر میکنم تاکنون اگر دقیقهای هم از وقت من تلف نشده بود چه میشد. یا آن مقدار وقت که از آن برای نوشتن استفاده کرده بودم چه میکردم؟! اگر چنانچه حاصل کار من برای خود من باقی میماند و از اتاق من بیرون نمیرفت همان نتیجه را میگرفتم که امروز در حقیقت یک رشته کار بیفایده و غیرمعلومالعاقبه و ناشی از جنون کار و احساسات دیگر از نقطه نظر اجتماعی همیشه پیشه من بوده است. نتیجهای که امروز باقی میگذارد فقط حاصل زحمت انجام آن در مغز و تن من است. علاوه بر این هر دفعه هم کموبیش تا مدتی احساسات اولیه خود را نسبت به وضعیات و کار خاموش کردهام، بهعکس اگر هرچه مینوشتم چنان بود که مطبعه بدون رعایت صرفه خود از زیر دست من میقاپید و در معرض مطالعه مردم میگذاشت که این فلان قطعه شعر است یا فلان موضوع اجتماعی؛ باز هم برای جمعیت مطابق با وضعیتی که ما آن را میشناسیم بیفایده بودم.
چنانچه مردگان بیفایدهاند. به این جهت مدتهاست که نوشتن مثل راه رفتن عادت من شده است. در حقیقت یک نوع وسیله تفریح و معالجه احساسات است. همین که چیزی را با فشار تاثرات و احساساتی تازه نوشتم و تمام کردم احساسات دیگر به آن ملحق نمیشود و رضایتهای قلب من از آن حاصل شده است. بعد آن را طوری ترک میکنم که در بین چیزهایی که نوشتهام فراموش میشود و میپردازم به کارهای دیگر. بهنحوی عمر باقی مانده را به سر میبرم که بدون وقت در داخله زندگانی من معلوم کسی نمیشود که من چکارهام... انسان تا نبیند و در اطراف خود گردش نکند ناقص است.
بذاته نمیفهمد و نمیداند که مردم در چه حالند و چه فکر و احساساتی دارند. یا از کجا این فکرها و احساسات میآیند و قلب انسان را محرک میشوند، مگر اینکه یکی از ادبا یا یکی از معلمین ادبیات عالیه شهر طهران بوده باشد. برای اینکه از این اوراق که فیالواقع خون مرا مسموم کردهاند چند ساعت مثل سربازهای فراری کنارهگیری کنم هر شب طوری از روی شوق با این شیشهها نزدیک میشوم که گویا به آنها پناه میبرم. همه درمان من در این شیشههاست. با احترام آنها را بلند میکنم و به زمین میگذارم که مبادا بشکند. گاهی هم قلیان میکشم. از منضّم ساختن این سلیقه شرقی و این عادت شریرانه به هم حظ میبرم. نمیدانید خودم را در این حالت چه چیزها تصور میکنم. ولی همیشه قلب من خراب و مملو از خاطرههای مغشوش کوهستان است که در مقابل من پرواز میکنند.
به حسرت روزهای شیرین گذشته آواز میخوانم. آواز من از آن کهنهترین آهنگهای وحشیانه ولایتی است. گاهی هم بعضی آهنگهای ترکی. با مرتعش ساختن وجود خود از خون خودم تغذیه میکنم. اگر بگویم کدام روشنایی به من روشنی میدهد با رفع بعضی از افسردگیها از خودم، بتوانم چند سر کاغذ بنویسم شما تعجب میکنید. به جای شوق مخصوصی که عموما نویسندگان برای انتشار افکار خود دارند شوق دیگر در من زنده است که مخصوص آن آدمهای کوهگرد و وحشی است و در ضمن حساب منفعت آتیه شکار پاییزشان آن شوق را ابراز میدارند. از حالا برای یک ماه دیگر وجد میکنم. پس از این مدت درست در وسط جزیرهها و خارزارها و جنگلها مرا خواهند دید. باور کنید که به جای پاکنویس بعضی چیزها قسمتی از وقت من الان به دوختن قطار فشنگی میگذرد که در زمستان گذشته، یک نفر از من دیوانهتر برای شکار، آن را پاره کرده و به کنج «یوش» انداخته بوده است.»