نقشه جنگ روی دیوار خانه

من زمان جنگ یه نقشه بزرگ کشیده بودم و آنقدر هم کشیده بودم که دیگه حفظ بودم. همه چیز نقشه دنیا رو می‌کشیدم با همه جزئیات. یه نقشه بزرگ داشتم و به دیوار اتاقم زده بودم و هر روز خبرهای جنگ را دنبال می‌کردم. مثلا آلمانی‌ها فلان جا رو گرفتن سنجاق می‌زدم به اینجا. یک کاموای سرخ هم از اون بالا مثل مرز فنلاند بود. هر روز وقایع جبهه جنگ رو داشتم و هی سنجاق را جلو و عقب می‌بردم. توی خونه ما دایی من طرفدار آلمان بود. با تعصب دیوانه‌واری هم طرفدار آلمان بود. آدم ساکتی بود و معمولا تو این ماجراها وارد نمی‌شد ولی گاهی زیر لب می‌گفت این انگلیسی‌ها در نهایت پیروز می‌شن. در واقع اعتقاد داشت از پس انگلیس هیچ‌کس بر نمیاد. من تحت تاثیر فضای خانواده و پدر شاید اولین نفری باشم که شعارنویسی روی دیوار رو انجام دادم. خونه ما یه حیاط بزرگ داشت با دیوارهای سیمانی. من رو دیوار می نوشتم پیروزی با متفقین است. داییم  دلش می‌گرفت و نوکر رو صدا می‌کرد که بیاد این نوشته رو پاک کنه.

  به من که چیزی نمی‌تونست بگه. می‌دیدم چند نفر دارن دیوارها رو می‌شورن. من هم لجوج، تا یه جمله رو می‌شستن همونجا دوباره می‌نوشتم. داییم از عصبانیت می‌لرزید ولی چیزی نمی‌تونست بگه. گرچه گاهی می‌نوشتم مرگ بر نازی فاشیست. طفلک داییم  با اینکه فرنگی‌ماب بود اما نمی‌تونست رادیو بگیره. منو صدا می‌کرد امیر موشک خان امیر موشک خان بیا برای من رادیو برلین رو بگیر.

شهریار در خانه سایه

21- (6)

دفعه اول بود که آلما قرار بود شهریار رو ببینه. سال ۴۶ بود. همیشه تعریف شهریار را از من شنیده بود. می‌دونست که من چقدر شهریار رو دوست دارم. یه شب آلما یه مهمونی مفصل داد و 6۰،5۰ نفر رو دعوت کرد. حسین تهرانی، نادرپور، مشیری، کسرایی. خیلی‌ها بودن. آلما موقع شام گفت بفرمایید. همه پا شدن و صبر کردن تا شهریار راه بیفته. اومد سر میز نشست و همه نشستن. یه مرتبه دیدم شهریار دست کرد زیر قبایش و بیرون درآورد. یه دستمال بود و یه تیکه نون خشک توی دستمال بود. همه منو نگاه می‌کردن که این داره چیکار میکنه. آلما هم هاج‌و‌واج مونده بود.

زن‌ها تو این مسائل حساس‌ترن. دیگه با خودم فکر کردم زنم ارمنیه نکنه خیال کنه شهریار فکر کرده این غذا نجسه. بعد دیدم نه، شهریار برخوردش با آلما خیلی با محبت و احترام. آلما راه می‌رفت شهریار دعاش می‌کرد و فوت می‌کرد بهش و می‌گفت سایه اینقدر که بنده خوب خدا هست چنین زن خوبی نصیبش شده. حسین تهرانی گفت آدم هر چیز خوبی که داره قدرشو نمیدونه. گفتم شهریار جان این چیزهایی که روی میز هست از پول حلال تهیه شده. گفت می دونم در عالم اگر مال حلال باشه فقط مال توئه ولی من درویشم و اجازه بدین نون‌خشک خودمو بخورم. نخورد دیگه، دست به هیچ غذایی نزد. شهریار با درویشی خودش عشق می‌کرد دیگه.

چند وقت پیش صبح آلما خوابیده بود. تلویزیون داشت تصویر شهریار رو نشون می‌داد. آخرین لحظه زندگی شهریار. من زدم به گریه اول خاموشانه بعد متوجه شدم با صدای بلند دارم هق‌هق می‌کنم. آلما از خواب پا شد و اومد کنارم و گفت چیه. فقط تونستم با دست نشون بدم. هنوز هم یک چنین رابطه عاطفی و عمیقی با شهریار دارم.

چرا بگم دوستت دارم؟

گلایه‌های همیشگی آلما اینه چرا محبتم را به زبان نمی‌یارم. من تا الان نگفتم دوستت دارم برای اینکه گفتن این جمله برام بوی حقه‌بازی میده. چه جوری بگم. اگه به من می‌گفت می‌مردم یعنی فراتر از حد دوست داشتن حالا چه لزومی داره به زبون بیارم. سرتاپای وجود منو می‌بینه که نسبت به خودش چه جوری‌ام. چرا باید این جمله رو بگم. اگه من دروغ بگم مگه نمیگن تو از کجا می‌دونی که من راست می‌گم. این جمله چیزی نشون نمی‌ده. این طبیعت من هست. حالا می‌خوای به حساب تفرعن من بذاری، به حساب غرور بذاری که مثلا نمی‌خوای خودتو جلوی دیگری بشکنی. می‌گم این طور نیست به خدا. موضوع غرور و تفرعن نیست من طوری نشون می‌دم که اصلا هیچ نیست. اصلا نیازی نداره که آدم این جملات توخالی مضحک رو بگه.

از سال ۱۳۳۲ هم در واقع با هم زندگی می‌کردیم و مادر آلما با ازدواج موافق نبود. بعد از ۵ سال رسما با هم ازدواج کردیم منتها چون من نمی‌خواستم آلما مذهبش رو عوض کنه در نتیجه عقد انقطاعی کردیم یعنی صیغه ۹۹ساله. تا سال ۵۶ بچه‌های من دیگه بزرگ شده بودند که دوستم احمد لنکرانی به من گفت سایه این‌طور که درست نیست یه فکری بکن. من گفتم چه فرقی می‌کنه مهم اینه که آلما زنمه.

 البته می‌دونستم تو مسائل ارث ممکن است اشکالاتی پیش بیاد. گفتم احمد جان من که چیزی ندارم گفت. فقط مسئله ارث نیست هزار اشکال دیگه داره. خلاصه چون می‌دونست مشکل ما چیه، رفتن با یک محضرداری صحبت کردن و من رفتم طبقه بالای محضر و آنجا صیغه را باطل کرد و بعد از پله‌ها که میومدم پایین همش نگران بودم و دلهره داشتم و بعد اومدم پایین و دوباره عقد کردیم.