سربازی رفتن با اصرارفروغفرخزاد
امروز سالروز تولد احمد رضا احمدی است
میگوید: من در لحظه مینویسم. اصلا برنمیگردم و بازخوانی نمیکنم. کمترین پاکنویس را در شعرها و آثارم دارم. به نظر من نوشتن و سرودن مانند آتشفشانی است که درلحظه فوران میکند، پایین میآید و بعد تبدیل به سنگ میشود و اینکه نویسنده برگردد و اصلاح کند مانند تراشیدن سنگ و حالت دادن به آن است که بسیار سخت است. احمدرضا احمدی طناز است و رفقای صمیمی زیادی دارد. از فیلمساز گرفته تا نقاش و آهنگساز. او توسط فروغ فرخزاد به جامعه شعری ایران معرفی شد. در مصاحبهای گفته است: نخستین کتابم به اسم «طرح» بود. دوستی داشتم به اسم امیر حامدی که در امیریه همسایه فروغ بودند. یک شب من و مهرداد صمدی رفتیم خانه فروغ، یک آپارتمان گرفته بود در امینالدوله در خیابان بهار و کتاب را برایش بردیم. بعد که «روزنامه شیشهای» چاپ شد آن را هم به او دادم. در همان ایام فروغ جسارت کرده و مجموعه «از نیما تا بعد» را برای انتشارات مروارید تدارک دید. فروغ در این کتاب مرا گذاشت کنار نیما و شاملو و دیگران. بعد از مرگ فروغ در این کتاب اسامی دیگری گذاشتند که قبلا آن آدمها نبودند. البته این هم خیلی باعث کینه و حسادت شد ولی فروغ اهل این حرفها نبود. با بلندنظری به مسائل نگاه میکرد. آدم تنگنظری نبود. عقده نداشت، حقارتهای دیگران را نداشت. ولی جالب است برای شما بگویم کسی که خیلی مرا تشویق میکرد بروم سربازی فروغ بود. میگفت از این محیط روشنفکری دور شو. کتاب «وقت خوب مصائب» حاصل کار من در طول دوران سربازی است که در یک ده معلم بودم. بعد از آن شعر را ادامه دادم.»
مسعود کیمیایی یکی از رفقای دیرین این شاعر و نویسنده است. این فیلمساز در مجله نگاه پنجشنبه در یادداشتی نوشته است: «احمدرضا، جانی خوش دارد، زبانی خوش دارد، اندوهی خوش دارد. جانش را به عشق هم نمیدهد. آنچه مینویسد شعری است که از جانش میآید. با دوائی خوش بودیم. خوب شد هنرپیشه نشدی. بیشتر این شاعران و سینماگران به درد هیاتهای اعزامی میخورند. همیشه از پیرمردهایی که میرقصند بیزار بودیم. روزگاری است که مصرف قلاده زیاد شده. یادم افتاد هیچوقت در سربازی که بودی لباست مندرس نشد. احمدرضای عزیزم! یادت هست در یک نمایش، یک تئاتر که قرار بوده بازی کنی، تمرین برایت سخت بود. میدانم تا حال هیچ چیزی را تمرین نکردهای. خانمی بود که از آن نمایش بیرون آمد و خودش یک نمایش واقعی به راه انداخت. عاشق میشد و دوست داشت همه به نوبت عاشقش باشند. یکی را انتخاب کند و بقیه را با یک بلدی نگه دارد. خشم بسیار از تو داشت، زور میزد تا سرخی که از شوخیهای تو نخندد. هفتهای دو، سه کتاب زیر بغل داشت و تو میگفتی هر کتابی را که میخواند، عاشق یکی از ما میشود که نزدیک به قهرمان آن کتاب است. روزی رسید که خیلی خندیدیم. از شوخی تو خندید، تو گفتی نوبت من رسیده است. گفتم: از اینکه خندید؟ گفتی: نه... این روزها کتاب «ابله» را میخواند، مرا نزدیک دیده است. بعد از آن رفت... و رفت.»
مجید انتظامی یکی دیگر از دوستان احمدرضا احمدی هم درباره چگونگی شروع کارش گفته است: «سال ۱۳۵۶ بود. من از خانوادهام جدا شده بودم و تنها زندگی میکردم. هنوز ازدواج نکرده بودم و هزینههایم با خودم بود. حقوقی که آن موقع وزارت ارشاد بابت نوازندگی در ارکستر سمفونیک به ما میداد سه هزار تومان بود و کفاف مخارجم را نمیداد. کارهای مختلفی میکردم از مسافرکشی بگیرید و بروید جلو و اصلا اینطور نبود که فکر کنید خیلی راحت تصمیم گرفتم آهنگساز بشوم و شدم.
خسته شده بودم، بریده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم، موسیقی خوانده بودم؛ اما داشتم از کارهای متفرقه پول درمیآوردم. یک روز رفتم دیدن احمدرضا احمدی که آن موقع رئیس واحد موسیقی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. گفت چرا این قدر درب و داغانی؟ گفتم اوضاعم بیریخت و وضع کار خراب است. گفت بیا آهنگ بساز. گفتم پیانو و هیچکدام از چیزهایی را که لازمه آهنگسازی است، ندارم. گفت میتوانی غروب که تعطیل شدم بیایی دنبالم؟
غروب با پیکانم رفتم دنبالش که برویم رستوران غذا بخوریم. به تختطاووس که رسیدیم گفت یک لحظه نگهدار الان برمیگردم. رفت آن طرف خیابان و یک ربع، نیم ساعت بعد برگشت و سوار شد. رفتیم رستورانی در خیابان پهلوی سابق روبهروی پارک ملت. ناهار و شاممان را یکی کردیم و رفتیم خانه احمدرضا در قیطریه. احمدرضا رفت چای درست کند که زنگ خانهاش را زدند، در را باز کرد و دیدم چند نفر دارند یک پیانو را میآورند داخل! فهمیدم تختطاووس که پیاده شد، رفته پیانو سفارش داده. پیانو را آوردند و گذاشتند داخل اتاق و احمدرضا گفت بیا این هم وسیله! برو کار کن. من تقریبا شش ماه با او زندگی کردم. در طول این مدت برای کاستهای فروغ فرخزاد، یدالله رویایی و نصرتالله رحمانی با عنوان «صدای شاعر» آهنگسازی کردم و برای انیمیشن «زال و سیمرغ» موسیقی ساختم که در انیمیشن «بچههای کوه آلپ» هم استفاده شد. هر کدام اینها دستمزدهای خود را داشت و اوضاعم کمکم بهتر شد.»