گفتوگوی بولتن جشنواره فیلم مسکو با مجیدی
سختترین بخش کارم یافتن بازیگر است
فکر میکنید پایانبندی فیلم یک پایان خوش است یا نه؟ چرا؟
به نظرم چیزی بینابین است. معتقدم علی گنج را مییابد اما نه گنجی که در جستوجویش بود. این یک استعاره و تمثیل است؛ آنها در پی یافتن یک گنج در دنیای بیرون هستند اما گنج واقعی درون خودشان است. علی این را درمییابد و به همین دلیل است که در پایان فیلم زنگ مدرسه را به صدا درمیآورد؛ کاری که پیشتر مدیر مدرسه تلاش کرده بود انجام بدهد. در این پایانبندی دو ایده وجود دارد. اول نوعی زنگ هشدار برای همه و برای بیننده است که میگوید اگر از این مدرسهها مراقبت نکنید، فرصتی برای آموزش دیدن وجود نخواهد داشت. از این رو، ما باید این را یک مشکل و مساله بدانیم و برای حل کردن آن بکوشیم. ایده دوم این است که چه کسی جای مدیر مدرسه زنگ را درست میکند؟ چرا علی میخواهد زنگ را به مدرسه بازگرداند؟ چون او به گنجی درون خودش رسیده و تصمیم گرفته است درس خواندن و یاد گرفتن را ادامه بدهد. علی میخواهد درهای مدرسه همچنان باز بماند. پس به نظرم برای پایان خوب گزینه چندان بدی نیست.
چطور دنبال این بچههای فوقالعاده گشتید؟ در پی یافتن چه چیزی در آنها بودید و نشانه یک گزینه مناسب بودن را چه میدانستید؟
سختترین بخش فیلم ساختن برای من انتخاب بازیگر است و ما ناچار بودیم برای یافتن دخترها و پسرهای مناسب حدود چهار هزار نفر را ببینیم. نیمی از کار دیدن این توان و ظرفیت است که خیلی ساده باید درک و دریافت شود. آنها توانی دارند که تو فقط باید ببینی و درک کنی. باقیمانده کار استفاده درست از آن استعداد و کار کردن با آنها با بهره بردن از هنر کارگردانی است. این مورد بهویژه درباره بازیگران غیرحرفهای یا نابازیگران بیشتر اهمیت دارد. درباره علی که آشکارا بسیار مستعد است، کار ما بسیار سختتر هم بود. با اینکه بازیگر اصلی ما سرسخت بود، من از همان ابتدا میدانستم نتیجه کار درخشان خواهد بود. به شما قول میدهم روحالله زمانی در آینده نزدیک یک فوقستاره در سینمای ایران میشود.
آیا متوجه بزرگ شدن بچهها در جریان فیلمبرداری بودید؟ چه چیزهایی در آنها عوض شده بود؟
این کودکان کار در خیابان روحیه تهاجمی دارند و خیلی محترمانه رفتار نمیکنند؛ چه وقتی برای گرفتن پول به شما نزدیک میشوند، چه هنگامی که برای شستن زورکی شیشه خودروها جلو میآیند. رویکرد ما هم در رفتار کردن با آنها همینگونه است؛ نادیدهشان میگیریم یا از خودمان میرانیمشان. این بچهها هرگز احترام نمیبینند و این را تنها راه برقرار کردن ارتباط میدانند. آنها با همین رفتارها برای زندگی خودشان مبارزه میکنند. من با احترام با آنها برخورد کردم. روزهای اول که آمده بودند، هر چه را که روی میز بود میخوردند. به تدریج دریافتند میتوانند انتخاب کنند و رفتارشان تغییر کرد. پاسخ احترام من را با احترام دادند و دیدن این تغییر برای من بسیار مهم بود. این تنها تغییری نبود که من در آنها سر صحنه دیدم اما شاید یکی از مهمترینها بود.