نامههای مشهور: «گونترگراس» به «کنزابورو اوئه»
بربریت کمین کرده است
کنزابورو اوئه عزیز
از نامه ترجمه شدهات که برایم به پرتغال فرستادی متشکرم. اینجا من سرگرم مرور چرکنویسهای رمان تازهای هستم. از آنجا که سرآغاز خط داستانی این کتاب اواخر پاییز۱۹۸۹ است یعنی همزمان با مرگ جدایی دو آلمان، زمان گذشته بیاختیار وارد روایت میشود، و تمام تاریخ آلمان و همراه آن گذشته نیز: نظیر سال ۱۸۷۱، فصل نخست عزم آلمان برای اتحاد و یکپارچگی، در پی سه جنگ تجاوزکارانه. هر چند در عمل، فرمانفرمایی بیسمارک حتی برای نیم قرن در قید وجود نبود و جمهوری وایمار نیز به مراتب کمتر عمر کرد، و اینک به خاطر جنایات و ویرانگریهای رایش سوم که حکومت وحشتش تنها دوازده سال دوام داشت، ایمان یافتهایم که آلمان از پس چهل سال جدایی و گسیختگی، هنوز از توان سیاسی سازمندی برای احیای خویش برخوردار نیست. بربریت کمین کرده است. توسل به توحش ناگوار است و خاطره مخروبه گذشتهها در ذهن ما آلمانیها بس ماندگار. تو از حکایتی همسان نوشته بودی. آری، دموکراسی مدرسهای که حاکمان به ما آموختند تنها شمه قلیل و بیمقداری از حقیقت آن بود و اینک این بییقینی لجوج، شاید من و تو را به تأمل دعوت کند. از آنجا که در بند مصائب خُرد گردون نیستم، برآنم به آفتی بیندیشم که از قضا بدیلی هم در کشور تو دارد. منظور حکایت فراریان نیروهای مسلح آلمان است. بیش از بیست هزار آلمانی ترک کارزار کرده در دادگاههای نظامی محاکمه و محکوم به مرگ شدند. اما هنوز رای برخی از آن دادگاهها به اجرا گذاشته نشده است و هنوز به هر یک از این سربازان به دیده ترسو نگاه میشود. ولی مگر حقیقت جز این است که اینان قهرمانان واقعی جنگ بودند؟ آنها این شجاعت را داشتند که از اقدامات جنایتآمیز برائت جویند. آنها خوف خود را به هیات تهور درآوردند، و از تندادن کورکورانه به هر فرمانی سر باز زدند. عصیانگری فضیلت آنان بود. و درست به همین دلیل که آن روزی «نه» گفتند و امروز اسوه شدهاند، میباید اینک، اگرچه با پنجاه سال تاخیر، عدالت را به ایشان هدیه کرد. چه رخدادی رواتر از اینکه جشنهایی اینگونه در سرزمینهایمان به پا شود؟ دلم روشن است که تو نیز با من همرای هستی که در ژاپن نیز زمان اعاده حیثیت از این به اصطلاح فراریان جنگ در رسیده است. آنچه من در جوانی طی واپسین هفتههای جنگ به چشم دیدم نسیانپذیر نیست. در پی نفوذ ارتش شوروی به جبهه «اُدِر» برای تسخیر برلین، من شاهد قربانیان دادگاههای نظامی در مناطقی بودم که قرار بود از سکنه خالی شوند. اغلب آنها را در خیابانهای اصلی به درختان حلقآویز کرده بودند؛ خیابانهایی که «جاده آدولف هیتلر» لقب گرفته بودند. افسران کهنسال و سربازان همسال من بر دار بودند و بر سینهشان نوشته شده بود: «من یک ترسو هستم!» من در بیستم آوریل ۱۹۴۵ حوالی کاتبوس زخمی شدم و اینگونه تهدید اصلی جنگ در من معنایش را از دست داد. هشتم ماه مه بود و من هنگام اعلام رسمی شکست آلمان در بیمارستان شهر مارینباد چکسلواکی بستری بودم. با این حال تصویر اعدامیان نقش جاویدتری بر ذهن من نشاند تا صلح انتزاعی و متزلزل آن ایام. فرقی بین پنجاه سال گذشته با دیروز نیست. خوب میدانم بعید است در دیوانهای حکومتهای ما با این مخالفان بهادر به عدل و داد رفتار شود. اما این نیز باید فریاد شود که آن ترک جنگ کردهها، آنها که بلادرنگ به جوخه آتش سپرده شدند، همانها که به دار آویخته شدند، مانند دیگران حق حرمت و بهرهمندی از صلح را دارند.
با احترام گونترگراس
والهداس ایراس، ۱۲ آوریل ۱۹۹۵