انگلیسی حرف زدن با مادر در خواب
امروز سالروز درگذشت مجتبی مینوی است
وی در سال ۱۲۸۱ در تهران به دنیا آمد؛ اما دوران بچگی خود را در سامره گذراند. مینوی دراینباره توضیح داده است: «پدرم برای درس فقه و اصول به آن شهر رفته بود و در آنجا از مرحوم ملا محمدتقی شیرازی درس میگرفت. از ۳سالگی تا ۹سالگی من در آن شهر گذشت و در همانجا به مکتب میرفتم. پنج سال و سه ماه بیشتر نداشتم که به خواندن قرآن و گلستان و... مشغول شدم. وقتی از سامره برگشتیم بنده فارسی را مثل بچه عربها حرف میزدم. سوادم بد نبود. به اندازه کلاس چهارم و پنجم ابتدایی سواد داشتم؛ اما حساب و جغرافی و اینجور چیزها را نمیدانستم. مرا به مدرسه امانت بردند. بعد رفتم به مدرسه اسلام. بعد به مدرسه افتخاریه رفتم در آن ایام من معمم و پیشنماز شاگردان مدرسه بودم.» عشق به مطالعه از همان دوران کودکی سراغ مینوی آمد. او این دوران را اینگونه شرح داده است: «وقتی بنده کوچک بودم، پدرم میرفت کتاب امانت میگرفت یا کرایه میکرد و به خانه میآورد و تمام خانواده دور هم مینشستیم به نوبت میخواندیم. این نوع کتاب خواندن یعنی کتابخوانی دستهجمعی، پنج شش سال در خانواده ما معمول بود. در مدرسه یک روز معلممان محمدعلیخان پرتوی از من پرسید: «تو میخواهی چه کاره بشوی؟» از همه شاگردها هم همین سوال را میکرد. من که یک بچه آخوند بودم و با افکار آخوندی بار آمده بودم، جواب دادم که «می خواهم حضرت امام جعفر صادق بشوم.» علت این جواب این بود که من از پدرم شنیده بودم که حضرت امام جعفر صادق از بابت علم و دانش فوقالعاده بوده.»
مینوی بعدها به دارالفنون رفت. او درباره این دوران تعریف میکند: «مادرم هر روز برایم نان در دستمال میپیچید و دوعباسی پول قاتق هم در جیبم میگذاشت که بنده بایست با این دو عباسی، یعنی هشت شاهی، قاتقی از قبیل حلوا ارده و کله پاچه و پنیر و از این قبیل چیزها بخرم. اما من فقط سه شاهی از این پول را پنیر یا حلوا میخریدم. در باغچه دارالفنون هم جعفری میکاشتند. از آن سبزیها هم میچیدم با نان میخوردم و پنج شاهی پسانداز میکردم. میرفتم به مسجد شاه گله به گله بساط کتابفروشی میچیدند. من با یکی از کتابفروشیهای مسجد شاه، با آقا رضا، قرار گذاشته بودم که روزی پنج شاهی به او بدهم، وقتی پساندازم به حد کافی رسید، به من کتاب بدهد. مثلا اگر قیمت کتاب سی شاهی بود باید شش روز، روزی پنج شاهی به آقا رضا بدهم و روز ششم کتاب را تحویل بگیرم. کمکم آقا رضا به من اعتماد پیدا کرد و کتابهایی را که میخواستم به من میداد، پولش را با اقساط روزانه پنج شاهی از من میگرفت. یک روز بدهی من به آقا رضا به سه تومان رسید. سه تومان در آن وقت برای من ثروت هنگفتی بود. من چطور میتوانستم این قرض را بپردازم؟ و سفر دماوند هم برای پدرم پیش آمده بود و ما هم به ناچار با او میرفتیم. رفتم پیش آقا رضا و قضیه را گفتم و پرسیدم که چه کار باید بکنم. آقا رضا گفت: عیبی ندارد. وقتی از سفر برگشتی میدهی و ما رفتیم سفر و یک سال بعد برگشتیم به تهران. تا برگشتیم رفتم سراغ آقا رضا. اما آقا رضا مرده بود. آقا رضا برادری داشت در بازار حلبیسازها. رفتم سراغ او گفتم: خدا بیامرز برادر شما سه تومان از من طلبکار است. حتما آن مرحوم زن و بچه هم دارد! گفت: بله. گفتم: اجازه بدهید این سه تومان را بدهم به شما، شما بدهید به زن و بچهاش، و او هم تشکر کرد و قبول کرد.» مینوی در سال ۱۲۹۹ وارد دارالمعلمین شد. نخستین مواجهه جدیاش با زبان انگلیسی در آنجا صورت گرفت که تجربه موفقی برای او نبود. مینوی دراین باره گفته است: «خاطرهای که از این دوره هیچوقت فراموشم نشده، مربوط است به تنها جلسهای که به کلاس آقای صدیق اعلم رفتم. ایشان درس انگلیسی میدادند و من دیر وارد کلاس شدم. آقای صدیق اعلم شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و سوال کردن که بنده چیزی نمیفهمیدم. وقتی دید انگلیسی نمیفهمم به فارسی سوال کرد که چرا دیر سر کلاس آمدهام. گفتم: اطلاع نداشتم. ایشان گفتند ما در این کلاس انگلیسی حرف میزنیم، تو هم باید انگلیسی یاد بگیری. باری، گوشهای نشستم و درس را گوش میکردم که و من که گمان کرده بودم «ماندی» مهمل «ساندی» است خندهام گرفت، همین باعث شد که آقای صدیق اعلم مرا از کلاس بیرون کردند و بنده هم انگلیسی یاد نگرفتم!» اما در سال ۱۳۰۹ شروع کرد به یاد گرفتن زبان انگلیسی. خود در اینباره گفته است: «گاه پیش اشخاص و مدتی هم در کینگز کالج و مدرسه پلیتکنیک آموزش انگلیسی را دنبال میکردم. چنان علاقهای به یاد گرفتن این زبان داشتم که چه بفهمم و چه نفهمم شبی پنجاه، شصت و گاه هفتاد صفحه کتاب انگلیسی میخواندم و مخصوصا به خواندن آثار دیکنز علاقه زیادی داشتم. اگر بخواهم کتابهای انگلیسی را که از آن زمان تا امروز خواندهام بشمارم، متجاوز از هزار کتاب میشود و چنان شور و شوقی به یاد گرفتن این زبان داشتم که گاه در خواب با مادرم انگلیسی صحبت میکردم و مادرم هم به انگلیسی جوابم را میداد؛ درحالیکه مادر من اصلا انگلیسی نمیدانست…» مجتبی مینوی سال ۱۳۵۵ در سن ۷۳سالگی در تهران درگذشت و در بهشت زهرای تهران آرامگاه مشاهیر به خاک سپرده شد. از وی دهها اثر ترجمه و تالیف بهجا مانده است که از آن جمله آنها میتوان به «آزادی و آزادفکری» و «فردوسی و شعر او» اشاره کرد.