نامههای مشهور: گوستاو فلوبر به آلفرد لو پواتون
میفهمی از چه میترسیدم؟
۱
بد کردم نرفتم پیش کنسول فرانسه کارتی بگذارم. راه خوبی بود برای سرشناس شدن نزد اولیای امور و شاید گرفتن نشان لژیون دونور. راهش این است. بیا حسن شهرت پیدا کنیم، پیش برانیم و بالا رویم. به فکر مقام باشیم... از راه پاریس تا سه هفته یا یک ماه دیگر به شهر خودمان «روئن» خواهم رسید. به روئن خودمان که در هر کوچهاش دلمرده بودهام و در هر خیابانش خمیازه پکری کشیدهام. میفهمی از چه میترسیدم؟ میبینی؟... وقتی به سفر میروم... میخواهم آزاد و مستقل و تنها، یا با تو باشم. کسی دیگر فایده ندارد. دلم میخواهد بتوانم بخوابم و وقتی راه میافتم ندانم کی برمیگردم. تنها از این راه است که میتوانم بگذارم اندیشههایم با گرمای خویش سیلان یابند، بی سدی و منعی. آنوقت است که به خودی خود وقت اوج گرفتن و بهجوش آمدن خواهند یافت. سفر باید کاری جدی باشد، بهجز این چرندترین و نابخردانهترین کارهای زندگی خواهد بود. اگر میدانستی مردم، بیآنکه بخواهند حس حرمانی بهمن میدهند، اگر میدانستی چه چیزها که از من کاسته و کم میشود، به خشم میآمدی هرچند که چون «مرد خردمند» لاروشفوکو چیزی تو را خشمگین نمیکند. زمانی بود که باید بیش از آنچه امروزه دارم، اندیشه میداشتم، شاید باید بیشتر به عقل سیر میکردم و کمتر سرسری نگاه. اما اکنون به سادگی و سادهلوحی چشم بههر چیز میگشایم که شاید بهتر هم باشد... داستانی که مینوشتی بهکجا کشید؟ ازش راضی هستی؟... تنها بهتر بیندیش، به هنر و بس، چرا که هنر جامع است. به عقیده من کوشش در راه هنر اراده خداست.
۲
من دیگر شور ناآرام جوانی را ندارم و تلخکامی ادواری من رفته است و همه اکنون در زندگی خنثی بههم آمیختهاند که در آن هر چیز شکسته و درهم است. میبینم که دیگر انگار هرگز نمیخندم. دیگر هم غمگین نیستم، پختهام. از وقار من سخن میگویی، دوست دیرین و غبطه آن را میخوری؟ این سنگینی به راستی شگفتآور است. من بیمارم، عصبیام، هر روز اسیر لحظات بیشمار دلهرهام. زنی ندارم، محفلی ندارم، هیچ از بندهای این دنیای پست را ندارم. آهسته بهکار خود سرگرمم و مانند کارگری خوب که آستینهایش را بالا زده و بر پیشانیاش عرق نشسته و در باران و برف، تگرگ و توفان، چکش بر سندان میکوبد. در آن روزگار گذشته من چنین نبودم. تغییر به وجهی طبیعی روی داد. نیروی اراده در آن تاثیری داشت و امیدوارم که بیشتر رهنمونم باشد. تنها ترسم از این است که مبادا عزمم سست شود؛ چراکه روزهایی پیش میآید که لختی من به وحشتم میاندازد. اما گمان میکنم یک چیز را بهدست آوردهام؛ چیزی بزرگ را و آن اینکه برای مردمی چون ما خوشی در مغز باید باشد و نه در جایی دیگر. طبع واقعیات را بیاب و خود را بدان هماهنگ کن...