جهان ما در خود ماست

دوست عزیز

غالبا به شما می‌اندیشم. اندوه عمیق آخرین نامه‌ای که برایم نوشته بودید، مدام به دلم چنگ می‌اندازد. در عالم خیال از فراز دریاها می‌گذرم و به اتاقی که «ناگ» وفادار پارسایانه به حرف‌هایتان گوش می‌دهد، وارد می‌شوم. من هم در گوشه‌ای نه‌چندان دور از شما، می‌نشینم و گوش می‌کنم. چه تناقضی است میان اجتماع انسانی‌ای که پیرامون نام شما در جهان شکل گرفته-و طنینش قلب هزاران نفر را در همه کشورها به ارتعاش درآورده- و تنهایی معنوی شما در کشور خودتان؛ این بی‌تردید سرنوشت کسانی است که خطاب به جهان سخن می‌گویند؛ کسانی که خود را در مرزهای حصار (مرزهای میهن کوچک) محبوس نمی‌سازند، زیرا بزرگ‌تر از آنند که در آن بگنجند. صرف وجود شما ساکنان حصار را می‌آزارد و چه کسی بهتر از من این را می‌داند؛ فرانسوی کهنسالی که در کشورش با او چون بیگانه‌ای رفتار می‌کنند! استان کوچک من نیور در آینده در رمان«کولابرونیون» خواهد زیست، حال آنکه مردمش آن را نخوانده‌اند. فرانسه مرا به‌دلیل آنکه در دوران جنگ از روح متعالی و نبوغ انسان‌دوستی‌اش دفاع کرده‌ام، طرد می‌کند. تئاتر فرانسه اخیرا اعلام کرده که از نویسنده «برفراز عرصه‌جنگ» هرگز اثری روی صحنه نخواهد آورد... این قانونی فجیع و طنزآمیز است: هر که بخواهد مردم را نجات دهد، به تعبیر زیبای نمایشنامه ایبسن «دشمن مردم» است.

من فکر می‌کنم که بزرگ‌ترین مبارزان جاودان، ما هستیم؛ انسان‌هایی فراتر از مبارزات. نبرد ما سازش، متارکه یا صلح نمی‌شناسد و صلح و پیروزی‌اش تنها در آرامش و پیروزی درونی است. ولی این آرامش و پیروزی درونی را ما باید به قیمت همه مصائب تقدیر به‌دست آوریم. جهان ما در خود ماست. بر ماست که قوانین هماهنگی عالی را کشف کنیم. شما مدت‌هاست که به این هماهنگی دست‌یافته‌اید و این راز نفوذ شما در دل‌های ماست؛ دل‌هایی که زیر انگشتان شما «موسیقی سیارات» را به گوش می‌رسانند. من همراه ناگ به این موسیقی که در اتاق شما مترنم است گوش می‌دهم. در مغرب‌زمین سال به پایان می‌رسد. در میان گردباد خشن بادهای سوزانی که از دو سه روز پیش زوزه‌کشان به صف کوهستان‌ها یورش برده و تل برف‌ها را یک‌باره ذوب کرده‌اند. در اینجا آن را «فون» می‌نامند. چه راحت می‌توان فهمید که چرا پیشینیان برای بادها شخصیت مستقل قائل بودند. آن شب، من صدای آنها را می‌شنیدم که همچون گله‌ای از ارواح خشمگین- یا همانند گردباد ارواح در «دوزخ» دانته- فریاد می‌زدند، می‌خندیدند و زوزه می‌کشیدند! ولی درخت گردوی قدیمی صدساله من با برگ‌های ریخته و پیکر برهنه و پهلوانی خود به خونسردی در برابر پنجره اتاقم قد برافراشته و توفان به زحمت نوک شاخه‌هایش را خم می‌کند. دوست عزیز سلام‌های محبت‌آمیز دوستان غربی خود را بپذیرید. امید است که فکر محبت به آنان به شما قوت‌قلب دهد! امیدوارم سال آینده همدیگر را ببینیم. خواهشمندم مرا از صمیم قلب دوست خود بدانید، دوستی که به شما عشق می‌روزد و تحسینتان می‌کند.

ویلنوو - ۲۲دسامبر ‌۱۹۲۵