نامههای مشهور: گوستاو فلوبر به ژرژ ساند
رهایی ابدی از توهم
به ژرژ ساند/ سهشنبه شب
در اینباره چه بگویم سرور عزیز؟ باید حساسیت کودکان را سرکوب کرد یا به آن پر و بال داد؟ به نظر من نمیتوان در این مورد حکمی قطعی صادر کرد. بستگی دارد به اینکه آنها به بیشترینها متمایل باشند یا کمترینها. به علاوه، اصول تغییر نمیکنند. طبایع بشری، یا لطیفند یا سخت و هر دو تغییرناپذیر. پس دیدگاه یکسان و نحوه آموزش برابر، میتواند تاثیراتی متضاد ایجاد کند. آیا چیزی بیش از اینکه مرا به بیمارستان ببرد و مثل یک کودک در سالن کالبدشکافی بازیچه قرار دهد، میتوانست آزارم دهد؟ اما هیچکس بیشتر از من نسبت به دردهای جسمی حساس نیست. من پسر مردی هستم بینهایت مهربان و به معنای واقعی کلمه حساس. صحنه درد کشیدن یک سگ، اشک به چشمان او میدواند. با این وجود، عملهای جراحیاش را خوب انجام میداد و روشهای وحشتناکی هم برای این عملها اختراع کرده بود.
عقیده من این نیست که: «باید به کودکان تنها وجه شیرین و زیبای زندگی را نشان داد، تا وقتی که خرد بتواند برای قبول یا مبارزه با بدیها یاریشان دهد.» چراکه در آن صورت اتفاقی موحش رخ میدهد و رهایی ابدی از توهم، در قلبهاشان عقیم میماند. آنگاه خرد چگونه میتواند خود را بسط دهد، اگر برای تشخیص نیکی و شر همواره بهکار گرفته نشود؟ زندگی باید آموزش دائمی باشد؛ انسان باید همه چیز بیاموزد، از زمان زبان به سخن گشودن تا به گاه گور.
در مورد ناخودآگاه کودکان مطالب درستی بیان کردی. کسی که بتواند این ذهنهای کوچک را بخواند، در آنها ریشههای نژاد بشری، خاستگاه خدایان، عصارهای که رفتارهای آتی را سبب میشود و... را درمییابد. یک سیاه زنگی که با بت خود سخن میگوید و کودکی که با عروسکش حرف میزند، در نظر من بسیار به هم نزدیکند.
یک کودک و یک انسان وحشی (بدوی)، حقیقت را از وهم متمایز نمیدانند. به خوبی به یاد دارم که در پنج، ششسالگی میخواستم «قلبم را بفرستم» برای دختر کوچکی که عاشقش شده بودم (منظورم قلب مادیام است). میتوانستم تصور کنم که آن را در یک سبد صدفی، میان پوشال گذاشتهام.
هیچکس به قدر تو در تحلیل این مسائل نکوشیده است. نکات بسیار عمیقی در «داستان زندگی من» بیان کردهای. این حقیقتی است چراکه حتی افرادی که دارای افکار کاملا متضاد با اندیشههای تو هستند نیز به آن توجه نشان دادهاند. برای مثال گونکورها.
تورگنیف عزیز باید اواخر مارس در پاریس باشد. عالی میشود اگر بتوانیم شبی هر سه شام را با هم صرف کنیم.
دوباره در فکر سن بوو هستم. بیشک میتوان بدون 30هزار فرانک در سال گذران زندگی کرد. اما مساله سادهتر از این حرفهاست: کسی که این پول را دارد، هر هفته در روزنامهها اقدام به ضایع کردن دیگران نمیکند. چرا او با وجود اینکه پولدار و بااستعداد است، دیگر کتابی نمینویسد؟
این روزها دوباره دارم دن کیشوت را میخوانم. چه کهنهکتاب شگرفی است! از آن زیباتر هم وجود دارد؟