یادداشتی به بهانه انتشار «لئا» نوشته پاسکال مرسیه
حضور کلیدی موسیقی
میدانید که بتهوون میگفت «وقتی کلام به پایان برسد، موسیقی آغاز میشود» و قدرت موسیقی در همین است که جایی که زبان قاصر است موسیقی احساس را بیان میکند، ولی به نظر میرسد که نویسنده کتاب لئا این قاعده را شکسته و موسیقی را که گاهی ممکن است ما را در جهت درک زیبایی آن به شک بیندازد بهصورت قابل رویت درآورده و همچون یک تابلوی نقاشی پیش روی ما قرار داده است تا بتوانیم آن را ببینیم و بفهمیم و اگر بهعنوان هنرمند در این مسیر گام برمیداریم نقشهای برای ادامه راهمان داشته باشیم؛ زیرا در این راه سخت فقط کسانی صحنه را ترک نمیکنند که ایمان به کار خود داشته باشند و همواره مستقیما به هدف خود چشم بدوزند.
در اولین تصویر خلق شده این کتاب، تصویر زنی را میبینیم که فان فلیت او را به شکلی باشکوه توصیف میکند که زیبایی او هر کسی را شیفته و عاشق میکند. نکته اینجاست که وقتی توصیفات دقیق او را میشنویم متوجه میشویم که زن ماسک بر صورت دارد و کسی صورتش را ندیده و یادآور این سخن حافظ است که میفرماید «رخساره به کس ننمود»، صورتی که میگویند در یک آتشسوزی به شدت آسیب دیده، اما با این حال در نظر فانفلیت بسیار زیبا جلوه کرده است.
اما چند دقیقه بعد آن زن بلندبالا از سکو پایین میآید و حالا دیگر آنطور که در ابتدا به نظر میرسید باشکوه نیست و وقتی قدم برمیدارد یک پایش را به دنبالش میکشد، فانفلیت در این شک و دوراهی میماند که آیا در ابتدا همه چیز را درست دیده یا اینکه حقیقت چیزی است که الان میبیند و این تمثیلی است از چیزی که هنرجویان موسیقی همواره با آن درگیر هستند و در طول زندگی هنری خود همواره دچار این شک و تردیدند که آیا قدم در راه درستی گذاشتهاند؟ شک و تردیدی که انسان را شکنجه و بسیاری را از ادامه راه منصرف میکند. ضمنا مایلم برای شما این شعر از سعدی را بازگو کنم که:
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
گویی او هفتصد سال پیش داستان لئا را در یک سطر خلاصه کرده است؛ مطرب در دل ما عشق میگذارد ولی خودش میرود و راه بیپایان جلوی ما باقی میماند، و نویسنده کتاب لئا چقدر زیبا این را به تصویر کشیده است.
اما نویسنده کتاب به این تصویرسازی ادامه میدهد، دومین آنها زنی است به نام ماری پاستور و معلم موسیقی است. فانفلیت بعد از دیدن و شنیدن ویولن نوازی او با خود میگوید که ویولن نوازی لویولا چیزی نبود و حالا عاشق این تصویر جدید میشود. در اینجا نویسنده با خلق تصویری دقیق و زیبا به نکته بسیار مهم تکامل در دنیای موسیقی، البته نه لزوما بهعنوان یک نوازنده یا آهنگساز بلکه حتی به عنوان شنونده، اشاره میکند. نکته بسیار مهم این است که ما به عنوان شنونده نیز در موسیقی پیشرفت میکنیم و جان ما تشنه آثار قویتر و دقیقتری با ملودیهای پیچیده تر و هارمونیهایی متنوعتر میشود.
اما شخص سومی هم هست که توجه به او بسیار مهم است. داوید لوی، یک اشرافزاده، که بازماندهای از جمعیت اشرافزادهای است که همان منشها و عادات ایشان را در رفتارش حفظ کرده. دستان سردی دارد و هنگام صرف ناهار با خودخواهی از لئا میخواهد با هم صحبتی کوتاه داشته باشند.
به باور من نویسنده محترم در اینجا به رابطه بسیار مهم جمعیت اشرافزادگان قرنهای گذشته با موسیقی دورههای باروک و کلاسیک اشاره دارد. ما میدانیم که این نزاع از گذشته وجود داشته است، این مساله تا بدان حد است که ویوالدی در زمان زندگیاش مورد حمله برخی اهل قلم بود و حتی معروف است که رابطه واگنر و نیچه به خاطر همین رابطه موسیقی با اشرافیت به هم خورد.
اما این را هم میدانیم که حمایتهای این قشر از جامعه تاثیر مستقیم بر موسیقی اروپا داشت و حتی بدون حمایتهای مالی آنها، نابغههایی مانند ویوالدی شاید هرگز نمیتوانستند استعداد و توانایی خود را نمایان کنند.
اما داوید لوی واقعا آنطور که فانفلیت فکر میکرد آدم بدی نبود و ما هم شاید بد نباشد با این حقیقت موسیقی کلاسیک بهشکلی دوستانه کنار بیاییم.
در پایان باید به این نکته اشاره کنم که شاید برخی خوانندگان تصور کنند که نویسنده در بیان تراژیک داستان اغراق کرده باشد که به عقیده من به هیچ عنوان اینطور نیست. آیا هنرمندی که عمر خود را وقف کار هنر میکند، غیر از این است که جانش را در این راه نهاده؟
و اگر به سرنوشت بسیاری از هنرمندان همچون بتهوون که از نوابع پیشگام بود، تا حتی هنرمندان هموطن خود، حسین دهلوی و مرتضی حنانه که هنر شرق و غرب را در یک نقطه به هم رساند نگاهی بیندازیم داستانهایی کمابیش تراژیک را در زندگینامه ایشان میبینیم.