نامههای چهرههای مشهور: ارنست همینگوی
ماجرای دلخوری از فاکنر
همینگوی با خیلیها ارتباط داشت؛ اما یکی از نامههایش خطاب به ویلیام فاکنر، مشهور شده است. ماجرا از این قرار است که یکبار فاکنر به دانشگاه میسی سی پی دعوت شد و در جلسه پرسش و پاسخی از او پرسیدند بهترین نویسندهها را نام ببرد و او توماس ولف را در مقام اول، خودش را در مقام دوم؛ دوس پاسوس و همینگوی را به ترتیب در مقام سوم و چهارم معرفی میکند و توضیح میدهد همینگوی شجاع نیست.صحبتهای فاکنر چاپ میشود و همینگوی میرنجد و از دوست دوران جنگش ژنرال بوک لانهام، میخواهد تا شرح رشادتهایش در جنگ را برای فاکنر بنویسد. فاکنر به محض دریافت نامه به لانهام پاسخی میدهد و عذرخواهی میکند و میگوید که منظورش شیوه نویسندگی همینگوی بوده است و منظور دیگری نداشته و در نامهای به همینگوی مینویسد بهخاطر این مساله لعنتی متاسفم. ۲۵۰ دلار گیرم میآمد و تصور هم نمیکردم که ماجرا اینقدرها رسمی باشد و جایی چاپ بشود وگرنه بیشتر دقت میکردم. خیلی از مشکلات را همین حرفهایمان به وجود میآورد و من هم با این حرف زدنهایم خودم را حسابی ضایع کرده ام.
شاید این ماجرا باعث شود دیگر از این کارها نکنم. امیدوارم که ماجرا را به خودت نگرفته باشی. اما اگر یک وقتی هم اینطور است، آن را به حساب حماقتهای من بگذار. بعد از آن همینگوی هم جواب فاکنر را میدهد که نامه اش را در ادامه میخوانید: بیل عزیز! خیلی خوشحالم که از تو خبردار شدم و با هم در تماسیم. نامه ات همین امشب به دستم رسید. خواهش میکنم که تمام سوءتفاهمها را بگذاری کنار وگرنه باید بیایم سراغت تا هر چه زودتر موضوع را فیصله بدهیم. راستش اصلا هیچ سوءتفاهمی وجود ندارد. من و بوک لانهام رنجیدیم اما به محض اینکه از اصل ماجرا خبردار شدیم ناراحتی مان برطرف شد. منظورت را درباره تی ولف و دوس پاسوس میفهمم اما باز هم موافق نیستم. تنها ربطی که موضوع با ولف دارد در این میبینم که اهل کارولینای شمالی است و نه بیشتر. دوس را همیشه دوست داشتهام و به او احترام گذاشتهام و چون مشکل شنوایی دارد، نویسندهای درجه دو میدانمش.
همان کاری که نداشتن دست چپ با مشتزن میکند، نداشتن گوش با نویسنده میکند و نتیجه این میشود که طرف کارش ساخته است و این همان بلایی ا ست که سر تمامی کارهای دوس آمده. فرق من و تو مربوط میشود به دوران کودکیام، از همان زمانی که وطنپرست یا سرباز مزدوری بودم که خارج از کشور زندگی میکردم. امروز، وطنم از بین رفته. درختانش قطع شده. از آن مرغزارهایی که زمانی نوک دراز شکار میکردیم، چیزی جز پمپ بنزین و بخشهای کوچک باقی نمانده. خارج از وطن بودم، اما کشور خوبی پیدا کردم و زبانش را هم به خوبی انگلیسی یاد گرفتم و از دستش هم دادم. خیلیها این را نمیدانند. دوس خیلی از مواقع برای گردش میآمد پیش ما. من هم یک جوری داشتم زندگیام را میگذراندم، قرضهایم را میدادم و همیشه آماده جنگ بودم. تا جایی که یادم است هیچوقت جای مشخصی نداشتم و تا قبل از آنکه شکست بخوریم میجنگیدیم. این دفعه آخر با تجهیزات بیشتری جنگیدیم و سادهتر از همیشه هم بود؛ اما بدتر از همیشه شکست خوردیم. اوضاع از الان بدتر نمیشود.
در هر حال اگر به داشتن برادری که نویسنده هم باشد علاقهمندی مرا برادر خودت بدان و دوست دارم که در ارتباط باشیم. پسر وسطم پت چهارماهی میشود که بیمار است. الان هم خوب میخورد و هم خوب میخوابد اما هنوز سر حال نیامده. مرا ببخش اگر مثل خلوچلها نامه مینویسم. این پسر خیلی باهوش، پیر پاتال... و نازنین. کاپیتان چتربازمان تا به حال سه بار زخمی شده. چند ماه زندان افتاده. ما هم سواره نظام حمله کردیم تا نجاتش بدهیم اما برای اولین بار اسیر شدیم و بعدش خلاص شدیم و عملیات هم لغو شد. پسر مریضم نقاش خوبی است، سوار ماشینی بود که برادر کوچکش میراند، تصادف کردند و سرش آسیب دید. ببخش که اینقدر چرت و پرت میگویم. ارادتمندت. دوست دارم که ارتباطمان ادامه داشته باشد.